سینی اعمال
سالها پیش، معلم خوبی داشتم. مهربان و خوش برخورد بود. از او یادگاری زیاد دارم؛ مثلا حفظ آیهالکرسی را.
او یکبار حرفی زد که هنوز که هنوز است به خاطر دارم. او مثال زیبایی زد و آن را چون نقشی بینظیر بر لوح وجودم حک کرد و باعث شد با یادآوریاش سالهای سال، کمتر خطا و اشتباه کنم.
میگفت اگر میخواهید ببینید شیعه واقعی حضرت علی هستید یا نه، تصور کنید که همه اعمالتان را، ریز و درشت، در سینی ریختهاند و بین همه آدمهای کره زمین میگردانند.
شما آن لحظه چه حالی دارید؟
آیا سریع و با افتخار میگویید، بله بین همه بگردانند؟
آیا میگویید نه، حالا من فعلا یک چیزهاییاش را جابهجا کنم بعد؟
یا میگویید نه اصلا یک دور هم نمیشود؟
چه کار میکنید؟
این مثال سینی، از همان دوره ابتدایی در ذهنم مانده است. هر بار که خواستم کاری انجام بدهم، چه در خفا و چه آشکار، یادش میافتادم و میگفتم آیا میتوانم به همه بگویم من این کار را کردهام؟ آیا میتوانم با افتخار به همه نشانش بدهم؟
حقیقت اینین است که آن دنیا محتویات سینی اعمال ما، نشان دهنده جایگاه ابدیمان خواهد بود.
امیدوارم استاد عزیزم هرجا هست، سالم و سلامت باشد. معلم نگارگری است که روح دانشآموزش را شکل میدهد و مهمترین درسی که به او میدهد و به یادگار میماند، انسانیت و مومن بودن است و چه خوب معلمانی هستند آنها که به فکر غذای روح دانشآموزانشان نیز هستند.
روزتان مبارک معلمان با ایمان سرزمینم.
فوتبال زندگی
با ورجه وورجه هاشان کل پایگاه را گذاشته بودند روی سرشان، به گروهای سه نفره تقسیم شده و مقابل هم ایستاده بودند و به اصطلاح، فیس تو فیس و چشم تو چشم برای همدیگر کُری میخواندند. هر گروه هم خودش را بهتر میدانست و توانایی هایش را به رخ طرف مقابل میکشید.
خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم که همانجا وسط اتاق کوچک پایگاه نقش بر زمین نشوم. شروع کردم به شمردن،یک،دو،سه…
با صدای سوت من، که مثلا داور بودم، بازی شروع شد.
قیافه هاشان حین بازی خیلی جدی بود، انگار مسابقات تیم ملی بود و آنها هم بازیکنانش.
خنده ام راخوردم. باید جدی میبودم. بالاخره داوری گفتند و مسابقه ایی.
اولین گل زده شد، اما چه گلی؟! فاطمه گل به خودی زده بود. همین شد که هم تیمی هایش شاکی افتادند سرش. و من اینبار واقعا نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
دوباره بازی از سر گرفته شد. محکم دسته های بازیکن های روی میز را تکان میداند. آنقدر میز فوتبال دستی از ضربه های محکمشان تکان میخورد که هر لحضه فکر میکردم الان است که میز منفجر بشود و یک خسارت عظیم بیافتد روی دوش من.
بعد از پایان بازی، دور من جمع شدند و من هم همه شان را در آغوش گرفتم. از اینکه بهشان خوش گذشته بود خوشحال بودم.
همانطور که در آغوشم بودند بهشان گفتم:« بچه ها میدانستید زندگی هم مانند فوتبال هست؟
“دروازه دل ماست و توپ هم گناه، باید تا میتوانیم از دروازه دلمان محافظت کنیم.
گاهی از تیم حریف که دشمنان بیرونی هستند توپ گناه شوت میشود در دروازه و گاهی خودمان گل به خودی میزنیم، ما باید دروازه بان خوبی باشیم و نگذاریم توپ گناه وارد دلمان شود.
مراقب دلمان باشیم ،یک لحضه غفلت، موجب فتح دروازه است.”
اتمام حجت
آن روز حوصله نداشتم تا فرهنگسرا بروم. یک چیزی ته دلم میگفت:” امروز نرو. زنگ بزن بگو نمیام.” اما دلم به این کار رضا نبود. آخر به عنوان خادم الرضا علیه السلام بد قولی کردن خیلی زشت و به دور از ادب است. علی الخصوص که صبح خواب دیده بودم جایی دیگر گیر افتاده ام و به کلاس مهدویتم نرسیده ام.
بلند شدم و کمی مطالعه کردم. درباره ی فراماسونری کمی بیشتر تحقیق کردم که در ضمن مطلبم درباره ی دشمن شناسی در زمینه ی مهدویت به آن هم بپردازم. اما واقعیت این است که درست و حسابی آماده ی کلاس نبودم.
با هر زحمتی بود خودم را به کلاس رساندم. یک ربعی هم دیر کرده بودم. اما وقتی رسیدم جلوی در کلاس، کسی آنجا نبود. برای همین رفتم دفتر موسسه که ببینم بچه ها کی میآیند. مسئولی که آنجا بود گفت:” کلاس تون تعطیله. مگه خبر نداشتین؟ خانم محمدی بهتون زنگ نزد بگه تشریف نیارین؟”
یادخواب صبحم افتادم و گوشیام را بیرون آوردم. نگاهی به شماره های دفترچه اش انداختم و گفتم:” من شماره ی خانم محمدی رو نداررم. میشه بهم بدین؟” تو خوابم هم که نگاه کرده بودم نداشتم. برای همین نتوانسته بودم بهشان زنگ بزنم و از کلاس با خبر شوم. از اینکه کلاس برگزار نمیشد خیلی ناراحت شدم. آخر، صحبت کردن درباره ی امام زمان علیه السلام، در این روزها بسیار اهمیت دارد.
دم برگشتن حدیث نفس میکردم و محاسبه ی اعمال؛ که چرا کار به اینجا رسید که کلاسم تعطیل شد؟ یادم افتاد که برای آمدن خیلی کاهلی کردم. برای همین نعمت کلاس امروزم از دستم رفت. باید میآمدم و ناراحت برمیگشتم تا یادم باشد این نعمت را همین طوری به دستم نسپرده اند. زیر لب گفتم:” آقا جان عذر میخواهم که سر وقت سر پستم حاضر نشدم. مرا ببخش.”
وقتی آمدم خانه یادم افتاد هفته ی قبل به بچه های کلاسم که از دوری آقا گله میکردند، یک راه برای حاجت روایی یاد داده بودم و بهشان گفته بودم:” هفته ی دیگه هیچ کدوم تونو اینجا نبینم. باید همه تان مشهد باشید.” و خودم یادم نبود که اتمام حجتی که کردم شاید کارساز شده باشد.
مامان خوب
خیلی قبلترها معلم قرآن دبیرستانی بودم که خودم در آن درس خوانده بودم. همان موقع ها بود که زد و معلم کامپیوتر مدرسه شدم و سایت مدرسه را در اختیارم گذاشتند. بچه ها از اینکه میدیدند معلم قرآن شان شده معلم کامپیوتر، تعجب میکردند.
روزها در سایت مینشستم و کلاس های قرآنم را آنجا برپا میکردم.هم تکنولوژی بود هم دین.بچه ها عاشق بحث های من بودند بعضی هم عاشق کامپیوتر ها. البته بالاخره وقتی در آن اتاق پای سیستم باشی باز هم نا خود آگاه صدای خانم معلم را میشنوی.از سوالات یک دفعه ای شان میفهمیدم که همچین هم از من دور نیستند.همین برای من کافی بود.
آن روزها یک کتابی میخواندم که نامش این بود:” چگونه یک معلم قرآن خوب باشیم؟". از بچه ها هم گاهی این را میپرسیدم که به نظرشما یک معلم قرآن خوب باید چطور باشد؟ هر کدام شان هم یک چیز میگفت. یک بار یکی شان درآمد که:"خانم مثل شما. تحصیل کرده، کاربلد، مهربان و صبور.” لبخندی زدم و گفتم:” ای کلک. یعنی واقعا من اینجوری ام؟ یا الکی میگی بیست بگیری؟".
امروز یاد آن روزها افتادم.با خودم گفتم:” اول از همه من یک مادرم. یک مادر خوب باید چگونه باشد؟” دوباره در جواب خودم در آمدم که:” تحصیل کرده، کاربلد، مهربان و صبور.” اما اینجا یک پای استدلال من لنگ میزند. مادر ها و مادر بزرگ های ما خیلی هاشان تحصیل کرده نبودند بلکه فقط کار مادری را بلد بودند و اتفاقا موفق بودند.دوباره خود کارشناسم به م گفت:” الان در اوج تکنولوژی دنیا مادر کم سواد بچه های خوبی تربیت نمیکند. باید این مامان بلد باشد از پس مشکلات روز بچه اش بر بیاید.” آخر دست به این نتیجه رسیدم که یک مامان خوب باید کارشناسی مهربان و صبور باشد حالا شاید زیاد هم درس نخوانده باشد ولی باید بلد باشد در مواجهه با مشکلات روز چکار کند.حالا شاید یک روز کتاب:” چگونه یک مامان خوب باشیم؟” را خودم بنویسم.
پویا
سال اول شروع به خدمتم، چون قراردادی بودم 44 ساعت در هفته در مدارس حضور داشتم که با احتساب رفت و برگشت می_رسید به حدود 60 ساعت. من مربی پرورشی قرانی بودم . قبل از ظهرها در مدارس حضور داشتم و کار اصلی آموزشی م بعداز ظهرها شروع می شد. اون سال ،سختترین اما شیرینترین سال خدمتم بود. در تمامی مقاطع تحصیلی فعالیت داشتم و رشته های حفظ، روخوانی، روانخوانی و تجوید رو تدریس می کردم. به جرات میتونم بگم اون سال در نیر خونه ای نبود که بحث کلاسهای قرانی در اون نباشه.
قبل از گزینش همکاران آقا، حدود دو ماه، هفته_ای یک_روز در مدرسه ابتدایی پسرانه هم حضور داشتم.
روز اول که وارد کلاس چهارم شدم با یه کلاس پسرانه 20 نفره خیلی شلوغ مواجه شدم. یکی از صندلیا از بقیه جدا و کنار صندلی معلم بود و پسری شیطون روی اون نشسته بود. بعد از سلام و آشنایی اولیه پرسیدم شما چرا صندلیتون کنار بچه ها نیست؟ بچهها گفتند پویا از بس شلوغه خانوم معلم صندلیشو کنار خودش گذاشته که نتونه با بچه ها شلوغ کنه . در حالی که اشاره کردم بلند شه گفتم تو کلاس قرآنی کسی صندلیش از بقیه جدا نمیشه امــــــا کسی هم بدون اجازه من شلوغ نمیکنه!!!
پویا که شیطونی از حرکاتش می بارید، به خیال خودش که قراره کلی شلوغ کنه نیشخند زنان صندلیشو کشید کنار صندلی دوستاش. منم با تلفظ عربی “بسم الله الرحمن الرحیم" شروع کردم
_ صداهای کوتاه کدوم صداهاست؟
همه گفتند َ ِ ُ
پویا از وسط همهمه بچه_ها گفت: این همه راهو از اردبیل اومده اینارو به ما بگه؟!
خودمو به تغافل زدمو ادامه دادم : ” ولی در عربی قرار نیست اینجوری تلفظ کنیم ” و تلفظ عربی صداهای کوتاهو یادشون دادم. مثل همه کلاس_ها آغاز کلاسو گره زدم به یه حدیث کوتاه از امام علی (ع) و آهنگی که خودم براش ساخته بودم :” أحسِنوا تلاوه القران” روی تابلو نوشتم و بچه_ها با کمک من ترجمه کردند. تلفظ عربیشو خوندنم و تکرار کردند . و بعد با آهنگ خوندم و _بعد از تعجب و خنده و ادا _ تکرار کردند. وقتی تکرار میکردند ، کلماتو پاک میکردم و این بر شدت اشتیاقشون به نشون دادن اینکه حدیثو حفظ کرده_اند اضافه می_کرد. در نهایت تابلو سفید بود و حدیث آهنگینی که بچه ها از حفظ میخوندند .
یه قلم هوشمند قرآنی همیشه همراهم بود. آیه ای پس از سه بار تکرار ، از کل کلاس پرسیده می شد و هر کس شلوغ میکرد یا ادا در میآورد، از دور پاسخگویی اون آیه حذف می_شد!!! در آخر کلاس هم کسی که از همه فعالتر بود بعنوان معلم انتخاب می_شد و قلم هوشمند در دست به مرور آیات و پرسش از بقیه می_پرداخت. اون روز پویا انتخاب شد سوره مسد رو با بچهها مرور کنه. زنگ خورد و بچه ها با خوندن حدیث حفظ شده ازم خداحافظی کردند.
گذشت و هفته بعد وقتی رفتم مدرسه، خانم حسینی معلم پایه چهارم ازم پرسید : کدوم زنگ میای کلاس ما؟ - چطور مگه؟!
_تو با پویا چیکار کردی؟ یه هفته است پدر منو در آورده ببینه کی میای کلاسمون!؟ لبخندی زدمو جواب دادم کاری نکردم فقط صندلیشو کشیدم کنار صندلی دوستاش!
قرار نیست حافظ کل قرآن تربیت کنیم؛ قراره در تربیت انسان و متربی به معنی واقعی نقشی هرچند کوچک ایفا کنیم. قرار نیست در روز اول فتح الفتوح کنیم. پله اول رو اگر درست صعود دهیم تا ثریا خواهیم رفت.