قول می دهم پسر خوبی باشم
امروز حرم شیفت داشتم. دو کارتن کتاب دادند دستمان که برویم بفروشیم به زوار. کتاب ها داستان برای کودکان و نوجوانان بود. داستان های خوبی بود. قرآنی و آموزنده. اما متاسفانه اکثرا گران قیمت بود. مثلا به قیافه و قد و قواره اش می خورد 2000 تومان باشد. اما 8000 تومان قیمت خورده بود. به خاطر همین خیلی از زائرین موفق به خرید نمی شدند. بچه ها هم کمی به مادرشان نق می زدند و بی خیال می شدند. با یک قداست خاصی به این کتاب ها نگاه می کردند. و به چشم می گذاشتند می گفتند کتاب از حضرت معصومه(س) می خریم و سوغاتی می بریم. اما ما چقدر ساده از کنارشان رد شدیم…
پسرک کوچکی همراه مادرش به سمت کتاب ها آمدند. پسرک عاشق یک کتاب شده بود و به مادرش اصرار کرد آن را بخرد. مادر شروع کرد از پسرش قول گرفتن. قول می دهی پسر خوبی باشی؟ قول می دهی به حرف من گوش بدهی؟ قول می دهی فلان؟ قول می دهی بهمان؟ پسرک هم پشت سر هم قول می داد و چشم می گفت. مادرش گفت نه اینطور نمی شود باید به خادم حضرت (اشاره کرد به من) قول بدهی. احساس کردم چه مسئولیت بزرگی به من داد. اما چاره ای نبود باید به حرف مادرش واکنش نشان می دادم و تایید می کردم. پسرک آمد کنارم. با لهجه شیرین یزدی بود گمانم شروع کرد به قول دادن. و من هم گفتم: “آفرین پسر خوب حالا مامانت برات یه کتاب خوشگل می خره.” پسرک انگار بال درآورد.
مادرش پرسید: “کارت خوان دارید؟” گفتم نه ببخشید. پسرک کتابش را انتخاب کرده بود و دستش گرفته بود. حاضر نبود آن را پس بدهد. مادرش گفت بعدا برایت می خرم. اما او این همه قول داده بود که حالا کتاب برایش بخرند و کوتاه نمی آمد. مادرش به زور کتاب را از او گرفت. پسرک گریه می کرد و دنبال مادرش روی زمین کشیده می شد و از رواق بیرون می رفتند.
چند لحظه همه چیز دور سرم چرخید. نمی دانستم چکار باید بکنم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که آن کتاب را به پسرک برسانم و پولش را خودم بدهم. در همین فکر بودم که یک خادم انتظامات با سرعت آمد و گفت: من کتاب را برایش می خرم. نصف پول را داد و بقیه پول را نداشت. گفت فردا میاورم. وقتی کتاب را به پسرک داد و برگشت از او خواهش کردم که بقیه پول را من بدهم. با اصرار من قبول کرد. اما می دانم که قطعا به اندازه او لیاقت نداشته ام. لیاقت شاد کردن یک پسر کوچولو در حرم در کسوت خادمی…
السابقون السابقون اولئک المقربون…
پ ن: وقتی داشتم کتاب های فروخته شده را لیست می کردم دیدم اسم کتاب پسرک این بود: “من امام رضا(ع) را دوست دارم”