الان عصر ارتباطاته نه شتر سواری
الان عصر ارتباطاته نه شتر سواری …
به حساب چند نفر باید پول واریز می کردم . به نزدیکترین عابر بانک محل کارم رفتم . چند نفری منتظر هستند . دختری که آخر صف ایستاده است شال روی شانه هایش افتاده و متوجه آن نیست .
کنارش ایستادم و گفتم : ” شالتون !”
اعتنایی نکرد . فکر کردم متوجه نشده است . دورباره گفتم : ” شالتون افتاده !”
خیره نگاهم کرد و گفت : “خب !!! “
با کمی مکث از سر تعجب و با لحنی آرام گفتم : “آهان ! پس براتون مهم نیست .”
نگاهم را از او برگرداندم ، اما کمی بعد آرام دستش را پشت گردنش برد و شال را روی سرش انداخت .
پس براش مهم بود !!!
نوبت او شد که پای عابر بانک برود . فقط ما دو نفر مانده بودیم ؛ در حال خارج کردن کارتش ، با صدای بلند گفت : ” ما نمی خوایم به زور به بهشت بریم .”
بی معطلی جواب دادم : ” خدا نیازی به بهشت یا جهنم رفتن من و شما نداره ، حجاب چه واسه زن و چه مرد یه قانونه ؛یه قانون اجتماعی، مثل راهنمایی و رانندگی . اگه پلیس یا چراغ راهنما سر چهار راه نباشه ، هرکسی هرجور که بخواد از خیابون رد میشه ، چون حق خودش میدونه دیگران هم براش مهم نیستند .”
از جلوی عابر بانک کنار آمد . روبه روی من ایستاد . گردن راست کرد و گفت : ” من این قانون رو زیر پا له می کنم . این قانونیه که شماها نوشتید و ما قبولش نداریم .”
به چشمهایش نگاه کردم پر از خشم و غضب . احساس دیوار سفیدی را داشتم که گرفتار یک بچه شرور میخ به دست شده است .
لبخند آرامی زدم و نگاهم را به چهره اش دوختم با خونسردی جواب دادم : ” خب ، خیلی ها هم قوانین رانندگی رو رعایت نمی کنن اما دودش به چشم کی میره ؟ من که ماشین ندارم یا اونی که با سرعت صد و پنجاه کیلومتر چراغ قرمز رو رد میکنه یا تو اتوبان لایی می کشه ؟؟اون بنده خدایی که با خانواده اش تو ماشینن یا خانم و آقایی که خسته از سرکار برمیگردن چه گناهی دارند که گرفتار بی دقتی و لذت جویی اون آدم خطاکار و بوالهوس میشن؟ “
سرش را جلو آورد و با صدای آرامی گفت : ” من می خوام آزاد باشم و از آزادی ام لذت ببرم . اینا حرفاییه که تو کله شماها کردن ، شماها هم چشم بسته قبول کردین .ما نمی خوایم مثل شماها چاق چادر کنیم و دربند باشیم . یه کم از لاکتون دربیایید بیرون دنیا رو ببینید . امروز عصر ارتباطاته نه شترسواری .”
فهمیدم گرفتار شدم . گرفتار آدمی که ” فکر کردن ” در سبد کالای زندگی اش چندان جایگاهی ندارد . باید از راه دیگه ای وارد می شدم .
گفتم : “راستش رو بهت بگم ؟”
با نگاهش منتظر ادامه کلامم شد .
گفتم : ” منم مثل تو می خوام آزاد باشم ، آزاد آزاد تا بی نهایت و ازش لذت ببرم . “
ولی میدونی چیه !؟ … من این آزادی رو بدون رنج کشیدن می خوام . بدون هیچ دغدغه و انتظاری . خالص وناب .
من نمی خوام آزادی ام به قیمت موندن نگاههای پرحسرت یک جوون پشت سرم باشه .به قیمت لرزیدن دل یک مرد زن دار که قلب همسرش رو به آشوب بکشونه .
نمی خوام آزادی ام ، نگاه پر محبت مردی رو به فرزندش کم کنه . یا جوونی که نمی تونه ازدواج کنه رو به فکر اسیر کردن دختر کوچولوهایی مثل” آتنا “و “ستایش” کنه.
نمی خوام نگاههای کثیف و هرزه وجودم رو آلوده کنن و به من مثل یه عروسکی که می تونن کوکش کنن نگاه بندازن .
می خوام اول آدمیت من رو ببینن .
اصلا میدونی چیه !… نمی خوام دل شکسته باشم . چشم به راه باشم . تحمل دیدن اینکه عشقم و تمام زندگی ام رو با کسی دیگه که اون هم می خواد آزاد باشه رو ندارم .
من واقعا تحملش رو ندارم اگر تو تحملش رو داری ، پس می تونی آزاد باشی .”
خیره نگاهم می کرد انگار کسی سنگی به شیشه دلش پرتاب کرده باشد . حس می کردم می خواهد حرفی را بگوید که هرگز جرات آن را نداشته است.
اما نگفت هیچ چیزی نگفت و رفت.
نگاهم به پشت سرش دوخته شد .او قامت یک انسان را داشت یک انسان کامل پس چرا با این همه تفاوت ؟
او بدون خداحافظی رفت . پس می توانم به سلامی دوباره امیدوار باشم ،سلامی که این بار از روی آزادگی باشد نه آزادی .
#انانه