اضطرار
دم غروب با اینکه جهادی ها خسته از روز پرکار بودند اما گعده مان با انرژی برگزار میشد. هرکدام از رفقا تعریف میکرد که امروز سرکلاس چه گفتند و چه شنیدند. و برنامه فردا چیست. گاهی ضامن بمب خنده کشیده میشد و دانه دانه نیروها را افقی و زمین گیر میکرد! خنده هایی از ته دل. بی آنکه گناهی رخ دهد. هدیه شبانه خدا به جهادی ها که فردایشان را با نشاط ناب به سنگر جهادشان بروند.
خانم های روستا عصرانه برایمان کل جوش آورده بودند همزمان داشتیم آن را با نان محلی نوش میکردیم. تکیه به دیوار زده بودیمم تا آمدیم پاهای خسته را دراز کنیم که زمین لرزید! همه به سمت حیاط فرار کردیم جیغهای دخترانه مان بلند شد. (فاصله خانه های آنجا از یکدیگر زیاد بود و مطمئن بودیم صدای ما به نامحرمی نمیرسد)
روستا در ارتفاعات کوه بنا شده بود و ما ریزش کوه مقابلمان را میدیدیم. راستش خیلی خوف داشت. از شما چه پنهان که انتظار میرفت زیر پای ما هم خالی شود و به خیل شهدای جهادی بپیوندیم! اما نپیوستیم! زمین آرام گرفت ولی ما نه. دلشوره خانه های خشتی و سلامتی شاگردان مان ما را به مسجد کشاند. مردم آنجا قرار داشتند. در این میان پیرزن ها ولی بی قرار تر از همه به ما با لهجه محلی و چشمان خیس میگفتند که چیزی بخوانید آرام شویم. دعای فرج را که همه حفظ بودند سه بار خواندیم. اضطرابشان کم کم آب شد و از چشمان کم سویشان جاری گشت. جوان ها که نه اما شاید پیرزن ها معنای عبارات دعا را نمیدانستند ولی من ملتماسانه تر از الغوث های آن روز ننه کلثوم دیگر نشنیدم. دستانش را بالاتر از سر گرفته بود و با یک بیم و امیدی امان طلب میکرد.
لب کلام اینکه حالم بی شباهت به ننه کلثوم نیست! برایم الغوث بخوانید..