خوش مزه
با وضو روغن را روی برنج ریختم و در قابلمه را بستم. شیشه ی در قابلمه که بخار گرفت شعله ی گاز را کم کردم. و زیر لب گفتم صلی الله علیک یااباعبدالله!
سالهاست در مطبخِ خانه ی ما غذاهایم مزه ی نذری میدهند.
به همین سادگی به همین خوشمزگی!
غبار یتیمی
تاب نبود پدر را نداشت.دلش می لرزید به ناله های پدر.دستان کوچکش آفریده شده بود برای نوازش پدر. از این رو او را ام ابیها نامیدند.
حال که بالیده بود و خود مادری شده بود برازنده ی نام بانوی بانوان دوعالم، چگونه می توانست بر خود بپذیرد که چندی دیگر پدر را از دست خواهد داد. مروارید اشک بر گونه های داغدارش نشسته بود. دلش پردرد بود و نگاهش سنگین.
لحظه ای ازکنار جسم ملکوتی پدر دور نمی شد. تاب دوریش را نداشت. دست در دست پدر و چشم در چهره ی رنجور پدر داشت. روزهای تلخ شعب را از خاطر گذراند. آنروز که پدر چهره اش از داغ خدیجه گلگون شد. آنروز که پدر فروغ نگاهش از نبود ابیطالب کمرنگ شد. اما دلش محکم بوجود دخت دردانه اش بود. فاطمه را در آغوش کشید. بوسه بر سر و رویش زد و گفت:ام ابیها.
پدر اشاره کرد.آرام و مطمئن. سر بر لبان پدر نزدیک کرد. صوت ملکوتی پدر را به گوش جان شنید. گویی آوازی ملکوتی در جانش نشست. تنش سرشار از شادی شد و چشم بر دهان پدر دوخت. می دانست پدر صادق است.آنچه می گوید به یقین، درست است.
آویزه های وصل را در آسمان هفتم از هم اکنون مشاهده کرد. شادمان شد و سر برآورد. بعداز روزها گریه و اندوه، لبخند شوق بر لبان ملیحش شکفتن گرفت. مگر می شود خبر وصل شنید و در خاموشی ماند؟
مگر می شود اندوه فراغ را به جز به وصل دلدار آرام کرد؟
نبود کسی در عالم که به وصل یار شکفته نشود.
“فاطمه جان اولین کسی از خاندانم که به من می پیوندد تو هستی".
فاطمه(س) روزهای فراغ را به شوق وصال پدر در اشک و اندوه گذراند.روزها را در گریه به سر برد و شبها را در اشک و عبادت.
وآنروز که درد آتش را در جان خود کشید، بین در و دیوار بوی پدر را شنید که به استقبالش آمده بود. اندوهش غربت علی بود و آنچه بر سر او خواهد آمد. روز آخر نالان و نحیف از جا برخواست. خانه را آب و جارو کرد. موهای زینبین را شانه زد. حسین را در آغوش کشید. حسن را بویید و علی را نگریست.
شعله ی غم در جان علی زبانه کشید. “فاطمه جان چه می کنی؟! برای چه از جا برخاسته ای؟”
“یا اباالحسن پدرم دیشب در خواب مژده وصال را به من داد، امروز به پا خواسته ام تا سر و روی فرزندانم و لباسشان را شستشو دهم، که فردا غبار یتیمی بر سرشان خواهد ریخت.”
علی ماند و صبرش و ناله های نیمه شبش.
میراث رنج
حمیده می گوید: انگار شوهرم معتاد شده ، توی جیبش مواد پیدا کردم!
طاهره می گوید: اگر کار خدماتی هم باشه، هر جا باشه میرم، خرج دوا درمون شوهرم زیاده!
خانم جعفری می گوید: یه بخاری برای یه خانواده نیازمند میخوام، جایی سراغ ندارید؟
سعیده می گوید: کار طلاقم به مشکل خورده، وکیل ارزون را می شناسید؟
صفورا پیام داده: دیگه چشمهای مادرم نمی بینه ، ولی می تونه نماز استیجاری بخونه، نماز دارید؟
کنار سجاده می نشینم، غصه ی خودم یادم رفته، از عجز خودم دلتنگم. یاد مدینه سال یازده هجری می افتم … آن روز که زنان همسایه برای عیادت نزدت آمدند و تو با رنج و غصه به آنان گفتی : اگر علی (ع) به خلافت می رسید، هرگز مسلمانی دچار غم و اندوه نمی شد!
گریه امانم نمی دهد!
مریم خانم
کاملاً مشخص است که مریم خانم دیگر توان ندارد!
به سختی دیوار را پاک می کند اما، با هر رفت و برگشت دستش، رد سیاهی روی دیوار می ماند از بس که دستمالش خیس و کثیف است، چون نمی تواند آن را خوب بچلاند!
رنگ و روی زرد، چشمان گود افتاده، دستان زبر و ترک خورده اش دیگر امیدی برایم باقی نمی گذارد که کار را تمام کند. آمدن پسرها را بهانه کرده و راهی خانه اش می کنم. خوشحال می شود، نمی دانم برای دیدن شوهر بیمارش یا پسر معتادش لحظه شماری می کند؟!
یاد حرف استاد مطالعات زنان می افتم که می گفت: در دولت کریمه امام زمان عج، همه نقش های زنان منطبق با طبیعت آنان است ، لذا دیگر زن سرپرست خانواری وجود نخواهد داشت!!
اگر این جمعه امام زمان عج ظهور کند، مریم خانم خیلی خوشحال می شود!
بی دوست؛ زندگانی!
می ترسم، از صدای پیچش باد که پنجره اتاق را برهم می کوبد!
از شنبه هایی که می آیند با آنکه او نیامده!
دنیا جای وحشتناکی ست وقتی صاحب نباشد.
گنجشک ها کمی زودتر بیدار می شوند؛ در سحرهای مبهوت مانده زمان! بلکه طلوع دیگری از خورشید را به تماشا بنشینند. این بار از مغرب…
و من؛ همچنان
“سرم، گرم گناه ست
سرم داد بزن…."