جان او
جان،موجودی سیال و روان است.بدون هیچ آلایش و اثری از مادیت!
جان همان چیزی ست که زندگی بر آن استوار است.
جان،ارزشمندترین داراییِ هرکس است.
جان،گرانبها ترین هدیه ایست که بشر تاکنون نثار کسی کرده.
جان ، چیزیست که برای هرکس یگانه است.
خلاصه جانِ هرکس یعنی هستیِ او.
روز مباهله بود و پیامبر قرار بود جانش را با خود بیاورد.
علی را آورد!
فَابکِ لِلحُسین
خلیل الله باشی ابراهیم می شوی، درمنجنیق می گذارند تا میان نار پرتابت کنند. فرشته ها به یاری ات می آیند، نمی دانی سرانجام این منجنیق را، مطمئن فریاد می زنی کفی بالله حسیبا…
نار، نور می شود برایت. بین ملائک ولوله می افتد: “عجب ستودنی، ندانی و توکل کنی!”
کلیم الله باشی، موسی می شوی. می رسی پشت نیل، فرجامت را نمی دانی، مطمئن فریاد می زنی کفی بالله حسیبا.
نیل دل می گشاید برایت. بین ملائک ولوله می افتد : “عجب ستودنی، ندانی و توکل کنی!”
اما فقط باید ثارالله باشی تا ح س ی ن شوی، قصه پرغصه گودال را بدانی و با اطمینان فریاد بزنی “الهی رضا برضاک".
جبرئیل آمد وساطت کند، تو نخواستی. بین ملائک ولوله افتاد، خاطرات روز خلقت را مرور می کردند، ” آيا كسى را در زمين قرار می دهى كه در آن فساد كند و خونها بريزد؟ در حالى كه ما با حمد و ستايش، ترا تنزيه و تقديس می كنيم. خداوند فرمود: همانا من چيزى می دانم كه شما نمی دانيد."*
در آیینه تمام نمای تو، ملائکه فهمیدند آنچه را خدا می دانست.
چقدرعبد بودنمان با تو فرق دارد، ما از بلا می گریزیم و تو در راه دوست، خریدار بلایی.
لَک العُتبی لَکَ العُتبی حَتی تَرضی…
*(سوره بقره، آیه۳۰)
#معصومه_رضوی
زینبیون
ایستاده ای در غبار
حسین به استقبالت آمده اینگونه آرامی؟!
لابُد برایت مقتل می خواند که سرا پا همه گوشی
نگاه می کنی می بینی کسی روی سینه ات نیست، آرام می گیری…
#و_الشمر_جالس_علی_صدرک
#معصومه_رضوی
دلتنگ حرم
دلم که برای حرم تنگ میشود رو به سوی مشهد میکنم و چشم هایم را میبندم و با پای دل میروم زیارت.
یک لحظه کافی است تا برسم دم باب الرضا(ع) و با اشک وارد شوم. بایستم پشت سر بقیه ی زائر ها و اذن دخول بخوانم:” اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک صلی الله علیه و آله و قد منعت الناس ان یدخلوا الا باذنه… و تا آخر بخوانم و با بقیه ی زائرها راه بیافتم به سمت صحن آزادی.
همه میخواهند صحن انقلاب بنشینند. همانجا که سقا خانه و پنجره فولاد هست. اما من دلم میخواهد بروم پشت آن فرش آویخته از درب ورودی حرم در ایوان طلای صحن آزادی بایستم و سرم را بیاندازم پایین و چشم هایم را ببندم و نفسم را حبس کنم و منتظر شوم تا یکی آن فرش را کنار بزند و ضریح آقا معلوم شود و من اشک چشمانم نگذارد خوب آقا را ببینم.
آنوقت سرم را از خجالت پایین بیاندازم و بگویم :” آقا جان مزاحم همیشگی آمده خانه تان. اجازه میدهی داخل شوم؟” آنوقت یکی از زائر ها هلم دهد و با او وارد شوم و با سیل جمعیت برسم پشت درب طلایی آستانت.
اینجا که برسم بگویم:” آقا جان. زائرانت را آزرده نمیکنم.با اینکه دلم قنج میزند برای پر کشیدن و رسیدن به ضریح.” آنوقت دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان بروم دور نگین ضریحت طواف کنم و جمعیت فشارم دهند و عشق کنم با خودم که میان زائرانت هستم و از طرف ایوان اسماعیل طلایی از حرم خارج شوم.”
آقا جان! میدانم که مرا میبینی و صدایم را میشنوی. من باز هم زائرت نیستم. از دور سلام!