مواد لازم
مواد لازم برای رسیدن به خدا:
۱_ دل شکسته! چون « انّ الله عند القلوبُ المنکسرة» …
پس وقتی دلت شکست فقط دعا کن نه نفرین! در ملکوت نفرین کاربرد ندارد!
حضورت را می پذیرم!
حدود سه ماه از اثاث کشی ما به خانه ی اجاره ای فعلی مان می گذرد. اما می خواهم از خانه ی قبلی برایتان بگویم. یک واحد ۸۵متری طبقه اول، نوساز، تر و تمیز. هر کس که می آمد می گفت: بَه چه خانه ی خوبی! ستون هایش نشان می دهد که در مقابل زلزله مقاوم است، طبقه ی اول هم که هست، برای فرار فرصت خوبی دارید. ان شاء الله که همین را بخرید.
یک سالی که آنجا بودیم زلزله نیامد اما از اردیبهشت ماه با گرم شدن هوا مهمان های ناخوانده ی ما از راه رسیدند. پشت خانه ی ما منطقه وسیع خاکی و خالی بود. بالکن هم به همان سمت مُشرف. مهمان های ما، مارمولک های بزرگ و کوچکی بودند که از در بالکن می آمدند. دیدن برخی که به قول پسرم بابای بچه مارمولک بودند، وحشت به جان من می انداخت. نمی دانید چه سر به زیر شده بودم! مدام نگاهم به زیر پایم بود. فقط شب و روزی که به خانه ی پدرم می رفتم سرم را راحت روی بالش می گذاشتم. وقتی هم که برمی گشتم ابتدا از جلوی در ورودی، کل پذیرایی را دید می زدم و وارد خانه می شدم. گاهی هم بین مسیر در ورودی تا اتاق، مارمولکی از کنارم رد می شد. دو بار هم زیر پایم حسش کردم، احساس بدی بود.
شاید برای تان سوال شود که چرا درِ بالکن را نمی بستیم؟ خانه ی مستاجری و هزار درد سر! کولر نداشتیم و صاحب خانه نه خرید کولر را تقبل می کرد و نه می پذیرفت که ما خودمان بخریم و بعد هنگام تخلیه، هزینه را حساب و کتاب کنیم. بماند که روزهای گرم تابستان و ماه رمضان را هم چگونه گذراندیم. جرئت به تله انداختن و زنده گرفتن مارمولک ها را نداشتم و به ناچار با ضربه های دم پایی خدمت شان می رسیدم. اما از این کار عذاب وجدان هم داشتم.
مادرم طلبه نیست اما اعتقادات خاصی دارد. می گفت: مارمولک ها را قسم بده و بگو شکایت تان را به خدا و حضرت سلیمان (ع) می برم، چرا آسایش مرا مختل کردید! من می خندیدم ولی حرف او را عملی می کردم، یکی دو روزی هم خبری از حضورشان نمی شد. بالاخره تصمیم گرفتم با ترس و دلهره ام کنار بیایم و بی خیال حضور مارمولک شوم. راستش را بخواهید بعد از آن، ترسم کمتر شد با اینکه باز می دیدم و با دم پایی به جان شان می افتادم.
مادرم مرا از این کار نهی می کرد، می گفتم: اُقتُلَ الموذی قَبل اَن توذی!(حیوان موذی را قبل از اینکه به تو آزاری برساند بکش)؛ او هم سرش را از سرِ تاسف تکان می داد.
همه ی این ها را گفتم تا به اینجا برسم که در خانه ی کنونی که طبقه ی چهارم است دیگر مارمولک نداریم اما در این سه ماه دو بار زلزله را احساس کردیم. امروز نزدیک اذان مغرب با تاریک شدن هوا، خوفی به دلم نشست. یاد زلزله ی چند شب پیش و امکان تکرارش برای امشب مرا ترساند. تصمیم گرفتم این بار حضور مهمان ناخوانده یعنی زلزله را بپذیرم و آن را به عنوان پدیده ی طبیعی و راهی جهت نزدیک شدن به خداوند در نظر بگیرم. هنوز راه زیادی مانده تا به باور قلبی برسم به همین دلیل با خدایم نجوا کردم که: من با زلزله تا ۵ ریشتر هم کنار می آیم ولی بیشتر از این را خودت یاری ده !!
راستی الان که این متن را می نوشتم احساس کردم دیوار ها لرزید. به لامپ نگاه کردم، دیدم ساکت و آرام سر جایش ایستاده!
خدا رو شکر!
بدوارث و بی وارث
روضه که میروی، یک دعای سؤالبرانگیز تو را به هم میریزد: بر بیوارث و بدوارث صلوات.
چه دعای دردناکی! در کودکی و نوجوانی معنای این دعا را نمیدانی و فقط صلوات میفرستی. بزرگتر که میشوی، فقه که میخوانی، زندگیهای دیگران را که میبینی، خودت که زندگی میکنی، این دعا تو را میترساند. دعای ترسناکی است، تصور کن روزی را که میمیری و کسی نیست که تو را به خاک بسپارد و برایت خرما خیرات کند و طلب آمرزش نماید.
بدوارثی آدمها را روزی میفهمی که همسایهات میمیرد و کسی نیست که برایش قرآن پخش کند، در خانهاش را باز کند. بدوارثی آدمها یعنی اینکه همسایهات تنها باشد و دخترش بعد از نهسال دوری از مادرش برای ختمش بیاید و برود. بدوارثی یعنی پسرت بیاید و خانهات را طلب کند و تو را با ترس رفتن به خانهی سالمندان تنها بگذارد و برود.
بیوارثی آدمها نیز دردناک است. بیوارثی یعنی مرد باشی و 60 سال زندگی کنی و مادرت برایت آستین بالا نزند که خودش تنها نشود و تو در تنهایی و غربت سکته کنی و بمیری و کسی نفهمد مردهای، بعد از سهروز مادر و خواهرانت بیایند و برایت ضجه بزنند و عذاب وجدان بگیرند. دوست دارم بپرسم چرا اینقدر محجوب و بیدست و پا بودی، خودت برای خودت آستین بالا میزدی، گناه تو از گناه مادر و خواهر خودخواهت کمتر نیست.
بیوارثی یعنی زن باشی و مادرت برای خواستگارانت معیارهای خودش را تعریف کند و نگذارد تو اردواج کنی که وارث داشته باشی، مادرت تنهاییش را با تو پر کند و وقتی مرد تو تنهاییت را با خودت قسمت کنی. ظلم مادرت افزون، اما تو که رشیده هستی چرا برای خودت فکری نکردی.
گاهی نیز شاید بدوارثی و بیوارثی، تقدیر و امتحان تو باشد، هرچند خدای عادل و حکیم تو را برای تنهایی نیافریده است، حتما برای تو هم خیری داشته است. دعا میکنم خداوند در سرای ابدی برایت به خوبی جبران کند.
بر بیوارث و بدوارث صلوات.
بازی پرفایده
از تماشای تلویزیون که خسته شد از من خواست تا باهم بازی کنیم. خواسته اش را پذیرفتم تا از سنت پیامبر(ص) پیروی کرده باشم. رضایت مرا که دید، برق شادی را در چشمان معصومش دیدم. من باور دارم که هم بازی شدن با کودکم، برای او نشاط روحی و جسمی به دنبال دارد.
انتخاب نوع بازی را برعهده ی او گذاشتم، ماشین بازی. امّا مادر باید به بازی کودکش جهت بدهد تا بازی برایش فایده داشته باشد. به او پیشنهاد یک رقابت دادم. هر کس یک ماشین انتخاب کرد. طول فرش دوازده متری کف خانه هم شد مسیر مسابقه. هر چقدر ماشین را با قدرت به سمت عقب بکشیم، مسافت بیشتری را طی خواهد کرد.
بار اول ماشین من مسافت بیشتری طی کرد. وقتی موفقیت من برای بار دوم تکرار شد، ناراحتی را در چهره ی پسرم دیدم. دلم نمی خواست از بازی کردن دلسرد شود، اما یک مادر باید بداند که کودکش به چشیدن طعم پیروزی و شکست در رقابت نیاز دارد. از او خواستم که در دور سوم تلاش بیشتری کند و ماشین را با تمام قدرت به عقب بکشد. من نمی خواستم پیروزی ساختگی را به او تقدیم کنم. چون می دانم اگر کودکم با مفهوم شکست آشنا نشود وقتی وارد رقابت دیگری شد، به دلیل نداشتن ظرفیت، شکست در بازی با شکست در روحیه و نشاط او تمام خواهد شد.
بالاخره با تشویق های من، ماشین پسرم مسافت بیشتری را به نسبت قبل طی کرد. با اینکه برنده نشد ولی درخواست ادامه ی بازی را داشت و من لبخند رضایت و مصمّم بودن برای تلاش بیشتر را در چهره اش دیدم.
مادر باید بداند اگر کودک امروز طعم شکست را بچشد، برای مواجهه با شکست های بزرگتر در آینده، آماده خواهد بود.
من و تنهایی و ناهار بی وقت!
خسته از کابینت تکانی یهویی، سفره پهن شد. برنج و خورشت را با قابلمه آوردم، ترشی را با شیشه و یک بطری کوچک آب؛ بی لیوان!
یا کریم ها پشت شیشه قشقرق به پا کرده اند، کار ساختمان روبرویی تمام شده و خورشید خانم، دلبرانه آخرین تارهای زلفش را جمع می کند زیر چارقد گل گلی.
گوشی را بر می دارم تا از سفره به این باحالی عکس بگیرم. ” دستت طلا دختر، با سلیقه کی بودی آخه تووووو… “.
تو این ذوق مرگ های الکی خوش بودم که فرشته سمت چپی با پشت خودکار زد وسط کله مبارک؛ فرموده باشند : ” بخورید، بیاشامید اما استوری نکنید!! “
بی خیال اینستا شدم، یک تعارف به این یک تعارف به آن، بسم الله…