روزه های کله گنجشکی
یادش بخیر. اولین سالی که همه ی روزه هایم را کامل گرفتم بابا جانم من را برد بازار وبرایم یک دستبند طلا خرید وگفت:” این جایزه ی روزه هایی که امسال گرفتی. آفرین به تو دختر گلم که هیچ کدومشون رو کله گنجشکی نکردی." سالهای بعد برای من هر شب رشته ی خوشکار میخرید که من خوشحال بشم و سختی روزه گرفتن رو دم افطار فراموش کنم. اگر راستش رابخواهید هنوز هم عشق میکنم وقتی دم افطار برایم رشته ی خوشکار میخرد.
نماز خواندن را از پدرم یاد گرفتم. همیشه با او نماز میخواندم.نماز که میخواند به خاطر من بلند میخواند که من هم با او تکرار کنم. همیشه منتظر من میشد تا حاضر شوم. عاشق این بودم که صبح ها مرا بیدار کند که با هم نماز بخوانیم اماگاهی وقت ها دلش نمیآمد بیدارم کندبرای همین آرام نوازشم میکرد. بعد ها که بزرگتر شدم با هم میرفتیم مسجد نماز می خواندیم.
پدرم بعضی از شبهای ماه رمضان میرود مجلس حاج سعید حدادیان. من هم خیلی مجالس ایشان را دوست دارم. مخصوصا مناجات های هر شب ماه رمضانشان را برای همین هروقت میرفت بهش اصرار میکردم و او مرا هم با خودش میبرد.بعد ها هم که نمیتوانست مرا ببرد از شوهر خواهرم میخواست هر وقت به مراسم میرود مرا هم ببرد. هر جمعه ی ماه مبارک را هم دوتایی میرفتیم حرم شاه عبد العظیم علیه السلام برای زیارت و دعای ندبه. کلا عشق میکنم وقتی با پدرم به مکان های زیارتی میروم.
پدرم تحصیلات آنچنانی ندارد و لی هر بار که میخواهد یک چیز خوب را برایمان عادت کند اول خودش آن کار را انجام میدهد و هیچ وقت کسی را امر به هیچ کاری نمیکند.
دو کبوتر عاشق
آقا جان میگوید:” دکتر که میرم دفترچهی حاج خانم رو هم میبرم و برای دکتر میگم مشکلاتش چیه، اونم داروهاش را مینویسه.” آقا جان این خانم را حسابی لوسش کرده، دکتر هم حوصله نمیکند برود. گاهی وقتها که مامان جان از پادرد گله میکند میگوید:” خانم جان من خودم همهی کارهایت را میکنم. تو فقط غصه نخور. نگو من پام درد میکنه. پای تو که درد میکنه من ناراحت میشم.” آقاجان خیلی لی لی به لالایش میگذارد. لباسهای خانم جانش را اتو میکند و برایش در کمد میچیند. سوزنها راهم حتی برایش نخ کرده در شیشه گذاشته که مبادا چشمان خانم جانش درد بگیرد وکارش لنگ بماند. گاهی وقت ها به او میگویم: ” دیگه خیلی لوسش کردی آقا جون! بگذار کارهاش رو خودش انجام بده.” اما آقا جان دیگر برای خودش کد بانویی شده. قورمه سبزی هم میپزد. یک خانم جان میگوید، صد تا جان جانان از کنارش بیرون میآید.
اما مامان جان هم چاییاش همیشه به راه است چون آقا دوست دارد چایی تازه دم بنوشد. استکان کمر باریک آقا را با یک قندان پر از توت گذاشته بقل دست سماورش که تا آقا گفت برایش چایی تازه دم بریزد. آخر آقا جان قند دارد نمیتواند قند بخورد. نهارش را هم صبح زود گذاشته تا آقا سر ساعت غذا بخورد، مبادا که زخم معدهاش اذیت کند. کفشهای آقا را بدون اینکه او بفهمد برایش واکس میزند آخر آقا همیشه دوست دارد کفش هایش تمیز باشند. مامان جان این همه سال که از خدا عمر گرفته، هیچ کجا بدون اجازهی شوهرش نرفته. حتی دم در هم بدون اجازهی آقاجان نمیرود. شوهرش را از اول آقا خطاب کرده، نوهها هم حتی از او یاد گرفته اند.
این عشق بینشان را که میبینم تازه میفهمم زندگی مشترک یعنی چه. چه عالمی دارند. آنها هنوز مثل دو کبوتر عاشقند.
همسایهها به گردن هم حق دارند
آن اوائل که در ساختمان جدیدمان ساکن شده بودیم، شبها میشنیدم که خانم همسایهی روبروییمان گریه میکند. از همسایهها شنیدم که بیمار است و در رختخواب افتاده. فکر میکردم شاید ناراحتی قلبی دارد و یا شاید یک بیماری کوتاه مدت است و به زودی بهبود مییابد. راستش را بگویم خیلی دلم میخواست بروم عیادتش، ولی فکر میکردم شاید مزاحمشان باشم.
یک روز ظهر فقط من در ساختمان بودم و او. همهی همسایهها رفته بودند بیرون. دیدم تلفن زنگ میزند. گوشی را که برداشتم صدای نازنینی با نفس نفس از پشت تلفن گفت:"سلام. ببخشید مزاحمتون میشم. من همسایهی روبروییتون هستم. همسرم دیر میاد خونه و همسایههای دیگه هم خونه نیستند. میشه یک دقیقه بیای اینجا؟ من به کمک احتیاج دارم.” گفتم :"حتما ولی درتون که بسته است.” گفت :"نه بازه. هُلش بدی باز میشه. همسرم چفت درو طوری گذاشته که همسایهها بیان بهم سر بزنن.”
چادرم را برداشتم و رفتم خانهشان. وقتی داخل خانه شدم دیدم یک خانم جوان و بسیار زیبا روی تخت دراز کشیده ولی توان حرکت ندارد. سلام و احوال پرسی و معرفی که تمام شد گفت کمی آب به من میدهی؟ لیوان آب را که آوردم دستش را جلو آورد که بگیرد. حالت دستهایش هم تغییر کرده بود آخر او بیماری لیمیت عرضی داشت و از کمر به پایین تقریبا فلج بود. البته اعضای بدنش و درد آنها را احساس میکرد ولی نمیتوانست آنها را حرکت دهد.
کمکش کردم تا آب بخورد. گفت:” همسرم دیر میرسد و پاهایم خیلی درد میکند چون ملحفه از روی پایم کنار افتاده و باد اذیتم میکند.” برایش رخت خوابش را مرتب کردم و نشستم. گفت: همسایه ها همیشه می آیند کمک من. دلم میخواست شما را هم ببینم.” این را که گفت خجالت کشیدم و ناراحت شدم. گفتم: ” راستش رو بخوای فکر میکردم مزاحمتون میشم اگر نه زود تر از این میآمدم.” خیلی نگذشته بود که صدای ماشین آمد. فاطمه سادات گفت:"شوهرم آمد. ممنونم که آمدی پیشم. میشه از این به بعد بهت زنگ بزنم؟ آخه حوصلهام سر میره.” گفتم:” آره. چرا که نه. از این به بعد بیشتر میام دیدنت.”
خانه که آمدم همهاش به فکر فاطمه سادات بودم. بی اختیار گریه میکردم و هی خودم را سرزنش میکردم که چرا این همه وقت از او بی خبر بودم. اما فاطمه سادات در یک عصر دلگیر پاییزی، با همان درد و بیماری از دنیا رفت. من هنوز هم وقتی به یادش میافتم بی اختیار اشک در چشمانم جمع میشود و خودم را سرزنش میکنم که چرا زودتر با فاطمه سادات آشنا نشده بودم. مگر یکی از حقوق همسایه دیدار از او و عیادت در وقت بیماری نیست. ما این روز ها خیلی چیزها را فراموش کرده ایم. این که همسایهها به گردن هم حق دارند.
مادرم طلبه نیست!
میگوید ” این روزا شدیدا هوس گوجه سبز دارم". از سرویس پیاده میشویم. تا قسمتی از مسیر با او همراه میشوم. از هر دری حرف می زنیم. ازش میخواهم یک لحظه کنار پیاده رو منتظرم بماند. چند دقیقه بعد با یک کیلو گوجه سبز برمیگردم. میگویم “برای تو گرفتم مریم"…. خجالت میکشد و شروع به تعارف میکند میگویم “از ته دل و از صمیم قلبم اینو برات گرفتم نیازی به تعارف نیست. دعا می کنم بچهت سالم و صالح باشه". به پل علی آباد که میرسیم راهمان از هم جدا میشود و خداحافظی می کنیم.
به خانه میرسم، به حس قشنگی که مادرم بارها تجربهاش کرده فکر می کنم. میروم آشپزخانه. دیگ آش دوغ دارد غلغل میکند. میگویم “آش دوغه مامان؟! ما که دیروزم آش دوغ داشتیم!”
با همان آرامش همیشگیش میگوید “آره ولی اینو برای پروانه خانم می پزم." چشمم را از روی آش دوغ میدزدم و میپرسم “کدوم پروانه؟!” میگوید: "همسایه سر کوچه.. امروز تو صف نونوایی فهمیدم ویار داره…”
من این خاطره شیرین را بارها و بارها تجربه کرده ام. بارها شاهد کوفته هایی بوده ام که مادرم داخل نان لواش پیچیده و یواشکی دست خانمهای باردار فامیل و همسایه داده… . مادرم طلبه نیست! دکتر هم نیست! مهندس و معلم هم نیست. اون یک زن خانه دار خیلی خیلی ساده است. اما دلی آسمانی و انگشت هایی بخشنده و سبز دارد. گاهی با خودم میگویم بخاطر دستهای بخشنده و دل مهربانش کمترین چیزی که می توانست از خدا هدیه بگیرد انگشتهای سبزش است. همه فک و فامیل و همسایه ها، خانه پدری ام را منبع گل و گیاه میدانند. خیلی دوست دارم شبیه مادرم باشم. مهربان.کم حرف. بخشنده و آسمانی!
انتخاب رنگها تصادفی نیست!
نیما از م می پرسه اگه استقلال و تراکتور بازی کنن دوست داری کدوم پیروز شه؟
شونه هامو میندازم بالا و با بی تفاوتی میگم “هیچکدوم!” و میخندم!
نوید در حالیکه خوشحاله حامی استقلال نیستم با لبخندی موزیانه میپرسه: خبببب، حالا اگه پیروزی و یه تیم دیگه بازی کنه چی؟ در حالیکه دوست داره بگم “پیروزی” همون جوابو میدم و و میگم من فقط و فقط طرفدار تیم ملی هستم!
#نیما مثل همیشه فلسفه ش گل می کنه و می پرسه: “خب حالا اگه استقلال با الهلال بازی کنه چی؟! “
#نوید جواب میده: “خب مهلومه دیگه، استقلال !!! چوون که نماینده ایرانه!!!”
بعد دوتاشونم میخندن و میگن ما هم طرفدار تیم ملی هستیم!
پ.ن1: عکس جوجه ها در ورزشگاه حسین رضا زاده برای حمایت از تیم ملی والیبال ایران
پ ن2: مهلومه همون معلومه هستش
پ.ن 3: پیراهن نیما آبی و پیراهن نوید قرمزه در تصویر ( این انتخاب رنگ تصادفی نیست!)