بانوی خوبی ها
سلام بانو!
ناگفته هایی از زندگی شما در لابلای صفحات تاریخ جا مانده است و چه بهتر که در دهم ربیع الاول که روز پیوند شما با پیامبر(ص) است، این مُهر گشوده شود. نام عشق شما به میان آمد. پیامبر (ص) را می گویم…
همان جوان هاشمی که دل در گرو او داشتید. شما ثروتمند ترین بانوی دوران خود بودید که با عقل و درایت آنچه از پدر دلاورتان به ارث مانده بود را در جهت اشتغال جوانان به تجارت صرف کردید. آوازه ی شما در سراسر حجاز پیچیده بود و اشراف در آرزوی ازدواج با فرزانه ی قریش بودند. آنقدر پاک و عفیف بودید که در دوران جاهلی به طاهره و سیده زنان قریش شهرت داشتید. اما خدا می داند که در آن جوان هاشمی چه دیده بودید که دلباخته ی او شدید و وقتی به واسطه ی بانوی نیکوکاری به نام نفیسه با"امین قریش” دیدار داشتید به او گفتید که کنیز شما خدیجه با تمام ثروتش و آنچه در تصرف اوست، از آن شماست.در علت درخواست ازدواج به “صفیه” عمه ی پیامبر(ص) گفته بودید که: من یقین دارم او از سوی خداوند عالمیان مورد تایید است.
آن زمان که این جمله را گفتید می دانستید که شما هم مورد تایید خداوند هستید و در آینده همان پروردگار، پیغام سلام خود را از طریق همین همسر به شما خواهد رساند. می دانستید که پیامبر(ص) روزی خواهد گفت که: خداوند با خدیجه بر فرشتگان مباهات می کند.
اما بانو افسوس که در سطر های برگ های کتاب تاریخ، پیرامون احوالات شما پیش از ازدواج، سن و سال و فرزندان دیگرتان با اختلاف نظر و شاید هم جفاگونه، جملاتی بیان شده است.
اما چه فرقی می کند برای من که زن مسلمانی هستم. مهم این است که شما اولین بانویی بودید که به رسالت پیامبر(ص) ایمان آوردید، اولین بانویی بودید که نماز خواندید. اولین بانویی که به ولایت ایمان آوردید. از دست پیامبر(ص) انگور بهشتی خوردید. پیامبر (ص) شما را برترین مادر مومنان معرفی کرده است.
شما ۲۵سال با پیامبر(ص) انس داشتید، شما ستاره ی فروزان زندگی همسرتان بودید. شما همسر و هم سِر بودید. شما جزو چهار زن برتر بهشتی بودید. شما مادر کوثر بودید، افسوس که عمر مادری تان در حق دخترتان کوتاه بود و عمر دختر هم… دهم رمضان سال دهم بعثت که به دیدار پروردگار رفتید، می دانید که سال غم و اندوه پیامبر(ص) شد. آنقدر دل تنگ شما بود که گمان می رفت به سلامتی شان صدمه وارد شود. آنقدر از شما یاد می کردند که موجب حسادت دیگران می شد.
و آن یار عاشق پس از فتح مکه به رسم وفا به کنار مزار شما آمدند و خیمه زدند. شما مایه ی افتخار زنان عالم بودید و هستید. با دستانم گوشه ی چادرتان را می گیرم، مرا هم با خود همراه کنید تا گوشه ای از معرفت شما را هم بدست آورم. برای تمام بانوان دعا کنید مادر…
همیشه با من بمان!
کانال اخبار را جستجو می کنم:
جوان ایرانی با سه گلوله در آمریکا کشته شده است. « سخنگوی وزارت امور خارجه می گوید: موضوع قتل جوان ایرانی در آمریکا در حال بررسی و پیگیری جدی است.»
همیشه همین جور است. در خوشی های ایرانیان خارج از کشور، دولت شریک نیست، اما اگر آنها دچار مشکل حاد شوند، دولت پیگیری می کند. شده داستان اغلب ما! در خوشی ها بی خبر از اهل بیت هستیم، اما هر جا گرفتار می شویم، می رویم سراغ توسل و ذکر و دعا! اما باز با این حال، اهل بیت ما را می پذیرند و ما را حمایت می کنند!
روزهای خوب با مردم، روزهای سخت با اهل بیت!
چه تقسیم ناعادلانه ای!
مبارزه با خشونت از حرف تا عمل
کدام مصرعِ این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بندبندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟
قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تو را زن نه، بلکه سراسر تن دیدند! قدم به قدم با من پیش بیا، اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم می زنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول و زندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند و در برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند. یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما از فعالیت های چنین زنانی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…
درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟ منطقی که زنان را برای تن فروشی تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکهای لولیتا یا همان زنان و دخترکان بدون دست و پا و چشم و زبان شدند و فقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا ۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند. منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر مرگ هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیر دنیا که عامل اصلیش خودتان بودید.
اما منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همو که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانی که خلیفه ی مسلمین بود شنید که خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند:««جا دارد انسان مؤمن از این غصّه دق کند»»
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت، نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیورک آمریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید. بدان من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!
پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را!
بفاطمه...
در امتداد بازار سرشورها پیش می رفتم، با احتیاط!
نکند کفش هایم صدایی بدهند، حرفی بزنند، دلی بلرزه در آید. روسری را کشیدم جلو، جلوتر، تا برق نگاه زنانه ام را پنهان کند. امواج بیکران چادر پهن شد روی زمین. صدای مردانه زائران دسته دسته از پشت سر شنیده می شد، خودم را جمع کردم کنج یک مغازه، تا راه برای غيرتمنديشان و پاکدامنيم هموار شود، بی مانع!
دلم نهیب می زد، وصیت های مادری را در بستر، مصرانه تکرار می کرد، ” برایم تابوت بساز، نکند حجم بدنم نمایان شود."
رسیدم باب الجواد، دست هایم را محکم گره زدم به ضریح چادر، نکند باد در رواق های تودرتویش بپیچد، برقصد، دلی بلرزد.
دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بر هم نازل می شدند؛ ” بفاطمه… بفاطمه… بفاطمه… “
قاعده اینطوریست، قسم می دهی که یک کلام حرف حسابی بزنی، صحبتم با شماست، حجابی می خواهم آراسته با حیاء. که این دو در کنار هم زیبایی آفرینند.
می دانم! برای آقای غریبی که صدایم را می شنود و در مشهد شریف مشاهده ام می کند، زحمتی ندارد زباله دانی قلبم را آباد کند.
دانه های تسبیح به آخر رسیده و من به صحن انقلاب، می ایستم کنار رکن اسماعیل طلا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا….
عکس پر ماجرا
باید می رفت از عکاسی، عکسی که دو روز پیش سفارش داده بود، می گرفت. از عکاس خواسته بود عکس روتوش نشود.دوست داشت گوهر چهره ی معصوم و دخترانه اش، در صدف حجاب به قاب دوربین درآید. مادر فرزانه اش، قبلا دخترش را آگاه کرده بود که حجاب او در خیابان، همچون خاری است بر چشم های ناپاک مردان آلوده!
وقتی سوار ماشین شد، در طول مسیر همه چیز عادی بود جز دیدن برخی زنان که با پوشش نامناسب و آرایش هفت رنگ، پیاده روی خیابان را به نمایشگاه دلربایی تبدیل کرده بودند. چهره از نظاره ی صحنه های گناه برگرداند، چند متر که به عکاسی مانده بود، از راننده خواست تا او را پیاده کند.اما مرد راننده گویی که صدای او را نشنیده باشد، به رانندگی ادامه داد.
درخواست پیاده شدن را دوباره تکرار کرد، اما توجهی ندید. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود، احساس می کرد پاهایش سست شده، بغض گلویش را فشار می داد….
تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به شیشه ی بغل ماشین کوبید و با تمام صدایش فریاد زد که پیاده می شود! راننده ترمز را گرفت و برگشت به او نگاه کرد. اضطراب دختر را که دید، عذر خواهی کرد و به او فهماند که گوش هایش سنگین است. راست می گفت از طرز بیانش هم معلوم بود که شنوایی اش مشکل دارد. از ماشین پیاده شد. پاهایش جان دوباره گرفته بود، اما هنوز ضربان قلبش به شدت می زد. نفس عمیقی کشید و همه چیز را مرور کرد. اگر این مرد، نامرد بود چه می کرد؟ خدایا تصورش هم زجرآور است! با اینکه همه چیز به خیر گذشته بود، اما حال خوبی نداشت. حتی با اینکه می دانست در حوادث تعرض به عفت زن، بی حجابی او نقش به سزایی دارد، اما باران اشک امانش نداد.