بساط دلخوری
بساط اسباب بازیهایش را تو چهار پنج تا ساک و پنج شش تا سبد مسافرتی و ده پانزده تا مشمای تبلیغاتی جمع کرده و هرکجای خانه که میرود همه ی اینها را باخودش میبرد و میآورد. موقع بیرون رفتن از خانه هم میگوید:” وسیله هامم بیارم؟”
امروز که بهشان نگاه میکردم تو هر کدام یک تکه اسباب بازی بیشتر نیست اما اصرار دارد این همه بار سنگین را هرکجا میرود دنبال خودش بکشاند.
وسیله های دخترکم مرا یاد یک نکته انداخت. چقدرها پیش آمده که از کسی ناراحت شدیم و این همه ناراحتی و غم و غصه و پریشانی را هی مدام دنبال خودمان میکشیم. درِ این ساکهای عذاب آور را که باز کنی سرجمع شاید فقط یک جمله ی درشت تویش جا خوش کرده باشد اما ما راضی نیستیم آن جمله را دور بیاندازیم.
یکبار هم که شده برای خودمان دلسوز شویم و بارهای بی خودی خودمان را سوا کنیم و دور بیاندازیم. شبهای قدر نزدیک است. اگر همینجور سنگین بمانیم روحمان به پرواز در نمیآید.
قانون بد یا قانون جنگل؟
بسمالله
اینروزها که گاهی مجبور میشوم در خیابان شلوغ شهر، فرمان ماشین را دست بگیرم، باید ششدانگ حواسم را جمع کنم، مواظب همهجا و همهچیز باشم…
موتوریهایی که فقط فکر میکنند به هر نحو باید زودتر برسند، پس میتوانند از پیادهرو، سمتراست ماشین، بین ماشینهای گیرکرده در ترافیک، خط ویژه اتوبوس و چراغقرمز عبور کنند و تازگیها برای اعلام حضور بوق بزنند تا مسیر برایشان گشوده شود.
عابرینی که گمان میکنند در همهجا و همهچیز محق هستند، از هر جا خواستند عبور کنند و بدون نگاهکردن به خیابان، وسط خیابان راه بروند، موقع چراغسبز، از عرض خیایان عبور کنند،
رانندههایی که فکر میکنند کارشان از همه مهمتر است، پس حق دارند لایی بکشند، پارک دوبل کنند، حتی اگر نشد، میتوانند راه همه را ببندد و سُوبل پارک کنند، سر کوچه بایستند، بقیه باید صبر کنند تا روزنامهشان را بخرند، ورود ممنوع حرکت کنند، جلوی پارکینگ توقف کنند و بروند. جلوی هر ماشینی بپیچند، به کسی راه ندهند و…
قدیمها میگفتند رانندگی لذت دارد، اما این روزها رانندگی در این شهر بیقانون، اعصاب پولادین میخواهد و به کابوس بیش از واقعیت شباهت دارد.
*
کاش گاهی فکر کنیم قانون، به نفع جامعه است، اگر هر قرار بود هر کس نفع خودش را ببیند، چه کسی باید تعارضها را حل میکرد،
اگر هر نفر، فقط فکر خودش باشد، چه به روز جامعه میآید،
اگر قرار است هر کسی قانون را به نفع خود تفسیر کند، مصلحت خود را ببیند و کار خود را پیشببرد، اصلاً چرا تبدیل به جامعه شدیم؟
قانون بد، بهتر از بیقانونی است. پس همهجا رعایت کنیم، چه به نفع ما باشد یا به ضررمان.
وقتی پارکدوبل تخلف است، نکنیم، حتی اگر کارمان با نیمساعت تأخیر انجام شود.
وقتی عبور از چراغقرمز ممنوع است، صبر کنیم تا خودروهایی که شاید دهدقیقه است در ترافیک چراغ ماندهاند، بتوانند در این ۱۵ ثانیه سبز، عبور کنند.
اگر عجلهداریم، بجای مارپیچزدن، تامل کنیم تا به همه به کارشان برسند.
مهم این است که نفع اجتماعی را به نفع شخصی و فردی ترجیح دهیم.
پس برابر آن اجتهاد نکنیم، دلیل و اما و اگر نیاوریم. فقط گوش کنیم…
باشد رستگار شویم.?
همدلی در رمضان
چشم هایم را می بندم و دفتر خاطرات ذهنم را ورق می زنم. هر جا که عطر خوش یاد خدا پیچیده، حال و هوای رمضان دارد.
اولین سالی که روزه بر من واجب شد، فصل زمستان بود. در آن روزهای سرد، ماه مبارک رمضان به خانه ها گرمای خاصی می بخشید. کوتاه بودن زمان سحر تا افطار هم، روزه را برای روزه اولی ها آسان تر می کرد. تمام محله بوی رمضان می داد. ماه خدا حرمت داشت، کسی را در خیابان در حال روزه خواری نمی دیدم. آن روزها کلاس سوم ابتدایی بودم. عصر وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم سفره ی افطار پهن بود و من از اینکه در کلاس رمضان، درس روزه داری را با موفقیت می گذراندم، خوشحال بودم. در شب های سرد و بلند زمستان زود به رخت خواب می رفتم تا موقع سحر راحت تر از بستر گرم و نرم خود بیدار شوم. ساعت کوکیِ سبز رنگی که گنبد و گلدسته داشت و اذان پخش می کرد، پدرم را برای مناجات و مادرم را برای آماده کردن سفره ی سحر، زودتر از ما بیدار می کرد. پدر و مادرم مقید بودند که برای افطار و سحر غذای مناسبی تهیه کنند تا من و بقیه خواهرها و برادرم، تحمل روزه داری را داشته باشیم.
آن شب ها، شنیدن دعای سحر با نوای ماندگار آقای قهار از رادیوی کوچک زرد رنگ، حال و هوای خاصی به لحظات سحرمان می داد. به یاد دارم که مادرم به من که از بقیه کوچک تر بودم سفارش می کرد تا از روی ایوان، به خانه ی همسایه ها نگاه بیاندازم تا از روشن بودن لامپ ها و بیدار بودنشان برای سحر، مطمئن شوم. اگر می فهمیدم که بیدار نیستند، زنگ خانه شان را می زدم. بعد ها که همه ی خانه ها تلفن داشتند، با زنگ زدن به خانه ی خاله ام که در محله ی دیگری ساکن بودند، آن ها را هم برای سحر بیدار می کردیم. این حس همدلی و اینکه همدیگر را در اطاعت از فرمان خدا یاری می دادیم، لذت بخش بود و خاطره ی شیرینی از ماه رمضان را برایم به یادگار گذاشته است.
تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.
یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.
قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.
من امشب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.
هر چیز که در جستن آنی، آنی!
چه تصادف جالبی، اولش آزادی ست، وسطش انقلاب، آخرش دربند بودن!
بالا رفتن سختی دارد، جانکاه است. پایین ماندن راحتی دارد و فرح بخش!
اصلا به دنیا آمده ای تا در هروله صعود و سقوط هایت، تفسیر سوال مهم زندگی را دریابی…
بنده هستی یا آزاد؟!
مثل آدم هایی که می خواهند دین نداشته باشند تا آزاد باشند.
با همه خلق الله مصافحه کنند تا …
محدودیت جنسی نداشته باشند تا …
آزاد باش!! تو مختاری که انتخاب کنی، اعلی علیین یا اسفل السافلین!
با انتخاب گزینه دوم، ورودت را به عالم حیوانی خوش آمد می گویند و به مرحله بعدی بازی راهنمایی ات می کنند. همین طور که آزاد تر می شوی، کیفورتر می شوی و منزول تر!
آخرش یک برچسب می گیری با عبارت تأمل برانگیز ” بل هم اضل..!! “
در کمال ناباوری به تو می گویند برگرد، تمام مسیر بازی را اشتباه آمده ای، ” والی الله المصیر “.
مراقب باش “خسر الدنیا و الاخرة ” نشوی!