خدا خودش درست می کنه...
دبیرستان که بودیم، یک معلم داشتیم که خیلی با خدا بود. اصلاً هم بهش نمیآمد که آنقدر معتقد باشد. نه به خودش نه به درسش. دبیر روانشناسی بود. همیشه شیک و اتو کشیده بود. خانم فوقالعادهای بود. هروقت سرکلاس فرصت پیدا میکرد، چه وسط درس چه وقت بیکاری، گریزی میزد به خدا و یاد خدا. خیلی به نماز اول وقت تأکید میکرد. میگفت:«وقتی نمازتون رو اول وقت بخونید کارهاتون خودبخود ردیف میشه. اصلاً نمیفهمید چطور برنامهریزی میشه که به همه کارتون میرسید. تازه وقت هم اضافه میارین».
این حرف دبیرمون همیشه تو گوشم بود. بارها هم امتحان کرده بودم و جواب گرفته بودم؛ اما یک بار چنان برایم مسجل شد که دهانم بسته شد.
یک روز برای ناهار قرار بود مهمان داشته باشم. ساعت یک ظهر بود و من به شدت در آشپزخانه مشغول بودم.
میوهها در ظرفشویی منتظر شستهشدن بودند. سبزی خوردنهای پاک شده داخل لگن پرآب انتظار آبکش را میکشیدند و من هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. برنج را که دم کردم سراغ میوهها رفتم که صدای اذان از گوشی تلفن همراهم درآمد. هنوز به علی ولی الله نرسیده بود که تلفن خانه به صدا درآمد. مهمانها در نزدیکی خانه بودند و آدرس دقیق را میخواستند. بالاخره ما که در شهر غربت زندگی میکنیم همیشه این مشکل را داریم که مهمانهای شهرستانیمان هیچوقت آدرسمان را دقیق به خاطر نمیسپارند. اسم خیابان اصلی و فرعی و پلاک را گفتم و گوشی را گذاشتم.
اذان تمام شده بود و نمیدانستم باید چه کنم. نمازم را بخوانم یا کارها را انجام دهم. الان بود که مهمانها میرسیدند. بیشتر از ده دقیقه با منزل فاصله نداشتند. به خدا توکل کردم و گفتم خدایا خودت درستش کن. نمازم را خواندم. تسبیح بدست شروع به انجام باقی کارها کردم.میوهها را شستم و سبزیها را آبکشی کردم و … تازه زنگ آیفن زده شد. در راباز کردم. بعداز سلام و خوشآمد و تعارفات معمول پرسیدم که چرا دیر رسیدید؟ گفتند: یک پل را حواسمون پرت شد رد کردیم. دوباره نفهمیدیم که چطوری افتادیم توی خیابون خودتون. با لبخندگفتم: خوب خدا روشکر که گم نشدید حتماً حکمتی در حواسپرتی شما بوده و گرنه مسیر که مسیر همیشگی بوده!!!!
حسبنا الله و نعم الوکیل. نعم المولا و نعم النصیر