گردالویِ پر حاشیه!
برخی واژه ها لوث شده اند مثل “عشق” ، “صلح” ، مثل “آخرالزمان". هرجا کم آوردیم، کم گذاشتیم، کم فهمیدیم، با استفاده نابجا از آن ها بی اعتبارشان کردیم . اما همه ما آدم هایی که مدعی هستیم در زمانه آخر زندگی می کنیم ویژگی مشترکمان “شعارزدگی” است.
در روز طبیعت به جنگ طبیعت می رویم! در سازمان ملل بیانیه حقوق بشر صادر می کنیم؛ سکوت می کنیم؛ انکار می کنیم! و بعد موشک های usa دبستان پسرانه ای را در کابل به آتش می کشند.
مردم آزاد ترین کشورهای کره زمین؛ تکرار می کنم کره زمین؛ تحت سانسور شدید خبری قرار می گیرند و هرگز نمی فهمند ضربان کشور کوچک یمن در یمانی ترینبخش این گردالوی پر حاشیه به شماره افتاده است.
کره زمین گفتنم از این بابت بود که به موجودات ذی شعور سایر کرات برنخورد! لطفا “ذی شعور” را با “بی شعور” اشتباه نگیرید.
دانشمندان قبل ترها آسپرین می ساختند و ساختار سلول ها را بررسی می کردند. نفر بعدی یک عمر وقت صرف می کرد تا خطرات احتمالی همان آسپرین نیم میلی متری را هشدار دهد. در حال حاضر ژن ها را قاطی پاطی می کنند و محصولات تراریخته را روانه بازار. یک بچه بدنیا می آید ترکیبی از خوک و بوزینه. آن یکی پوست گرگی. کم می آوریم می گوییم آخرالزمان است!
برخی تاریخ سه هزار ساله کشور را چنان توضیح تفسیر می دهند که کانّه یکی از فرماندهان لشکر کوروش جان کبیر بوده اند اما همین آدم ها با این میزان از عرق ملی حاضر نیستند از محصولات وطنی؛ پیام رسان وطنی؛ خودکار وطنی و حتی سنگ پای وطنی استفاده کنند!
درندگان بی چنگ و دندانی شده ایم ما انسان ها!!!
ساخت ایران !
چند سالی بود فقط تلفنی صحبت کرده بودیم. گفت با دو پسرش به دیدارم می آید. خیلی جذاب به نظر می رسید. آخرین باری که دیده بودمش دانشجو بودیم. تازه ازدواج کرده بود. حدود ده سال گذشته و او از یک دختر بچه شاد و با نشاط تبدیل شده بود به یک مادر. دلم می خواست عکس العملش هنگام «مامان گفتن» بچه هایش را ببینم. اگر مثل آن روزهایش باشد خودش هم در شیطنت نباید دست کمی از پسربچه ها داشته باشد.
وقتی «احسانه» نشست، تازه فهمیدم بعضی مادر شدن ها ایثار می طلبد نه فداکاری. غمگین نبود ولی خبری از آن نشاط کودکانه هم نبود. کمتر می شد حس کرد هم سن و سال باشیم. هر دو سکوت کرده بودیم. عادت نداشتم از چون و چرا و زیر و بم زندگی کسی سوال کنم. خودش هم حرفی نمی زد. نگاهش را به پرده اتاقم دوخت و گفت: «به به می بینم که کم کَمَک اهل مد شده ای و پرده عوض می کنی. چقدر خوشرنگ است. خریده ای یا از قبل داشته اید؟ شبیه پارچه های محل کار اول همسرم است». تا این را گفت قلبم فرو ریخت و با دست و پای گمشده توضیح دادم که ده سال گذشته، پرده کهنه شده بود. مجبور شدم امسال عوض کنم. نه خریده ام». عکس العملم را که دید متوجه شد عادی نیستم. حرف را برگرداندم و یک ساعتی با هم فقط حرف از بچه و شیطنت ها و نیازهایش و عوض شدن زمانه زدیم. این که بچگی های امروزی مثل بچگی های خودمان نیست. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش مادرم بی مقدمه گفت: «مادر جان یک پرده معمولی که این قدر رنگ به رنگ شدن ندارد. احسانه جان هم شاید مشکل مالی داشته باشد، ولی حسرت دو سه متر تترون گل گلی که ندارد. خواست سر حرف را باز کنید با هم گل بگویید گل بشنوید. رفتارت خیلی زننده بود». از حرف مادر بغض گلویم را گرفت و ناچارا توضیح دادم «مامان شما که می دانید من از وقتی کارخانه ریسندگی و بافندگی منطقه تعطیل شد و اثراتش را بر زندگی امثال «احسانه» دیدم، اثرش را بر بی انگیزگی جوانان منطقه ام دیدم. هر چند نفهمیدم بیکار شدن 200 مرد سرپرست خانواده یعنی چه ولی دیگر کالای خارجی نخریدم مخصوصا پارچه. به خدا 8-9 سالی است از همه فروشنده ها ایرانی بودن را سوال می کنم و بعد خرید می کنم. از فروشنده افغانستانی و غیر ایرانی خرید نمی کنم حتی اگر ارزانتر باشد. اسفند که با نازنین رفتم برای خرید پرده، پارچه را که پسندیدم چند بار از فروشنده سوال کردم. بعد که معامله تمام شد و پارچه را برید گفت: ببخشید خواهرم حقیقت من فقط فروشنده ام. پارچه های ما همه هندی است ولی گفته اند اگر کسی سوال کرد، بگویید ایرانی است. معامله تمام شده بود. صداقتش قابل تحسین بود. من اگر رنگم پرید، به خاطر این بود که از پارچه ای سوال کرد که چند سال زندگی احسانه و پسرانش و نشاطش قربانی این منفعت طلبی هاست. نخواستم خاطرات تلخش زنده شود هر چند نشانه های آن تعظیلی هنوز هم در زندگیش به چشم می خورد. مادر پرده اتاقم به نظر شما خوشرنگ است؟ رنگ گل های این پرده، رنگ خون دل خوردن های خانواده های ایرانی است. مادر، با اعتقادی که باور ندارد «دروغ روزی را کاهش می دهد و از هر بدی بدتر است» چطور از تولید کننده ایرانی حمایت کنیم؟»
تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.
یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.
قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.
من امشب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.
بغض سبزه اي!
بانگ يا ارغوانِ مادر، همه حياط را پر كرده بود. لپ تاپ را روشن، رها كردم و رفتم ببينم مادر را مار گزيده كه اين طور صدايم مي زد يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. وقتي رسيدم، مادر ظرف جو ها را گذاشت توي دستم و گفت: «بيا مادرجان. جوهايت خيس خورده، بيشتر بماند خراب مي شود. برو هر طور دوست داري بكار. بيلچه ها هم كنار درخت زيتون است».
يادم نمي آمد به مادر گفته باشم قصد دارم سبزه بكارم. عادت هميشگي خود مادر است. بچه كه بوديم. تعداد اعضاي خانواده هم قابل توجه بود. نزديك عيد كه ميشد از آنجايي كه در شهر ما گندم كاشتن براي سبزه عيد نماد غم است و جو نماد شادي، مادر يك ظرف بزرگ جو خيس مي كرد. جوها كه خيس مي خورد يك روز غروب همه را صدا مي كرد و مي رفتيم حياط. جوها را مي گذاشت لبه حوض و اعلام مي كرد هر كس هر ظرفي مي خواهد بردارد و هر جور كه دوست دارد سبزه بكارد براي خودش. رقابت و خلاقيت ها ديدني بود. يكي توي استكان مي كاشت يكي توي بشقاب گل قرمزي. يكي به نعلبكي رحم نمي كرد و يكي سوهان ها را توي شيريني خوري مي چيد كه توي ظرف سوهان سبزه بكارد. يكي كوزه مي آورد و يكي گلدان. يكي نصف ظرف را خالي مي گذاشت، يكي تپه درست مي كرد توي ظرفش. بيلچه ها نوبتي بود. كارمان كه تمام مي شد وظرف ها را روي لبه حوض مي گذاشتيم، همه حياط غرق خاك و گل و جو بود و ظرف هاي گلي كه تست شده بود. مادر هيچ وقت غر نمي زد. خودش همه را جمع مي كرد و حيا ط را مي شست. عيد، سبزه هر كس از همه قشنگتر بود مي گذاشتيم روي سفره. بقيه هم روي لبه حوض مي ماند و تا آخر تعظيلات تفريحمان مراقبت از هنرهايمان بود. برنده هميشگي داداش مهدي بود. معروف بود چوب كبريت را هم مي كاشت سبز مي شد. آخرين روز تعطيلات كه ميشد، كنار درخت توت چاله مي كنديم و ظرفي كه از روز قبل آبش نداده بوديم برعكس مي كرديم و مجموعه جو با احتياط، كاشته ميشد توي باغچه. دانه نمي داد. خيلي وقت ها گنجشك ها همه اش را مي خوردند. خشك كه ميشد مادر مي گفت غصه نخوريد كود باغچه است و به جايش درختمان سال ديگر توت هاي شيرين تر دارد. حالا از آن جمع كسي نمانده و سبزه كاشتن لطفش مثل قبل نيست.
كاسه يك بار مصرف شله زرد را شستم و يك سبزه كوچك كاشتم. ظرف جو را برگرداندم به دست مادر و گفتم : « حوصله اش را ندارم.». مادر نگاهم كرد و با ذوقي كه سركوب شده بود پرسيد: «چرا مادر جان؟». « حسش نيست. اين قدر در فضاي مجازي حرف از چالش نكاشتن سبزه و كاشتن دانه درختان شنيده ام و حساب و كتابِ درخت و نون و شكم گرسنه كه از نگاه كردن به جوها عذاب وجدان مي گيرم. اينكه درخت بكاريم و جايش را نداريم در باغچه و توي شهرمان هم امكان كاشتنش نيست را مي دانم. اينكه گياهان مناسب منطقه گرم و خشك غالبا قلمه زده مي شود و فصل كاشتنش نيست را هم كسي نيست كه نداند. اينكه پانزده اسفند را گذاشته اند براي درختكاري و فلسفه سبزه عيد از درخت جداست و اواسط فروردين فصل كاشتن درخت نيست، مهم نيست. اينكه جو و گندم كاشتني با جو و گندم نان شدني كيفيتش فرق دارد هم مهم نيست. اينكه فكري به حال اين نان هاي بي كيفيت و هدر دادن گندم هم بشود از سبزه نكاشتن مهمتر است فكر بدي نيست. مادر اينكه اقتصادي فكر كنيم خوب است ولي من نمي دانم امسال نگاه به سبزه ها چه حسي مي دهد به كودكي كه دلخوشي اش سفره عيد بي بابا يا بي مادر است؟ چه حسي مي دهد به پدري كه تمام توانش همين سبزه عيد بوده براي كودكش. نمي دانم در گوشه و كنار اين مرز و بوم سبزه چه نقشي داشته در سفره ها، حتي نمي دانم اين تفكرم صحيح است يا اشتباه. فقط مي دانم امسال از جوانه زدن جوهايم خوشحال نمي شوم چون هر چه نگاهش مي كنم، به جاي فكر اينكه خانواده را جمع مي كند دور يك سفره و نگاه به سبزه ثواب دارد و خاطرات سبزه كاشتن هايمان زنده شود، فكر اينكه سبزه هايم شكمي را گرسنه كرده است، آزارم مي دهد. با اين شيوه تفكر و مقدم دانستن اقتصاد مالي در هر كاري، شايد امسال به جاي شمعداني هم بهتر بود، جوراب مي خريدم براي كودكي».
سنت یا مدرنیته؟!
سنت یا مدرنیته؟!
جلوی کشوی لباسهایش نشسته و یکییکی لباسها را تا میکند و داخل چمدان میگذارد، همهی لباسهایش را، حتی آنهایی را که در مهمانیها میپوشد. جهرهاش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا میکند، احساس غربت و شاید تنهایی در آیندهای که نمیداند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشمهایش خانه کرده و اجازه ندارد گونههایش را لمس کند.
مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشکهایش فرصت میدهد گونههایش را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهمزدنی بزرگ شده و میخواهد خانه را ترک کند.
امروز صبح، کتابها، لپتاب و وسایل دیگرش را به خانهی جدید برده، فقط لباسهایش مانده که انگار میخواست با آنها حضورش را در خانهی پدری طولانیتر کند و شاید کمی در گذشته بماند.
از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع میکند، به دنبال محبتهای مادرش در خاطرهاش میگردد، شاید هم دستهای پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زبالههای سطح شهر را جمع میکرد و بعد هم میرفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه میخواست.
چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سالها قبل از خانهی پدری رفته بود و مستقل زندگی میکرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش میگفت درآمد خوبی دارد و از عهدهی مخارج آزادیاش برمیآید. اما میگفت: تنها زندگی کردن، بدون آنکه صدایی در خانهات بپیچد، کار سادهای نیست. تو در خانهات فقط میتوانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آنرا بلندتر میکنی، چیزی از تنهایی تو کم نمیکند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسیکه پشت سیمهای آن به تو میگوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانهات را میشکند. اما این صدا به تو یادآوری میکند چقدر تنهایی، خوشحالت نمیکند، اما خودکرده را تدبیر نیست.
نسیم هم به جمع آنها اضافه میشود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 سالهایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگیاش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگگرده، ابروهای تاتو، گونههای برجسته، بینی سربالا و لبهای پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوههای از سر بیعاری، غلطانداز است. زبان که بازمیکند، عشوهها ته میکشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش میدهد، بیعاریاش را پنهان میسازد.
یکسال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانهی 40 متری زندگی میکند، شغلش دستفروشی در مترو است. ظاهرش را همانجا عوض کرده و با پسانداز یکسالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی میرود و خستگیاش را تمام میکند. با خودش روراست نیست، سعی میکند ژست خوشبختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب میخورد.
نسیمها و هالهها و ریحانهها، افسردههای فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبهروی مشاور نشسته و زندگیشان را برای خودشان روایت میکنند. کاش میدانستیم غربیها سنتهای بهتری هم دارند، همهی سنتهایشان خانواده خرابکن نیست، آنها را هم میشود الگو کرد، اگر سنتهای خودمان برایمان تکراری شدهاند.