وقتی خدا وارد عمل می شود!
وقتی خدا وارد عمل می شود!
#نگاره_سوم
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند:
” بگو جلابيب هایشان را بر خود فرو بپوشند تا بدن و آرایش و زيورهايشان در برابر نامحرمان قرار نگیرد."*
دلم می خواهد فکر کنم هم نوعان من، معنای جَلابيب را نمی دانند، خوشبینانه ترش این است که اصلا پیام خداوندگار به گوششان نرسیده…
بیایید روراست باشیم باهم! در انتهایی ترین نقطه دهلیز راست قلبمان، خدا هست…. آنجا را دنج و شیک و پيک، گذاشته ایم برای خودش، برای روزهای تنهایی!
خدا می بیند؛ عالم دنیا تمام شدنی ست.
*(سوره نور، آیه ۳۱)
#حب_الحسین
الهی غم نبینی!
ده متر بیشتر مانده به ورودی امامزاده، تاج گل و تابلو و بنرهای تسلیت کنار دیوار صف کشیده بودند. از کنار هر پیر و جوانی عبور می کردیم، لباس سیاه به تن داشت. وارد حرم که شدیم برعکس شب های قبل، جمعیت قابل توجهی حضور داشتند. ضریح امامزاده یحیی علیه السلام که مردم باور دارند برادر تنی امام رضا علیه السلام هستند، غرق نور بود. هنوز اثر گلباران شب قبل به چشم می خورد. رنگ و روی لباس جمعیت حاضر و اشک و آهی که در صورت ها نمایان بود از معنویت و نشاط محیط کم می کرد. مشخص بود مراسم تازه تمام شده بود.
چند دقیقه که گذشت، خانمی که نزدیک او نشستیم، به آرامی و بدون ایستادن، حرکت کرد و به ما نزدیکتر شد. از پوشش و رنگ آمیزی صورت مشخص بود همشهری نیست. تحصیل کرده به نظر می رسید. سعی کرد ارتباط بگیرد:
- «ببخشید خانم این مراسم امشب، اشتباه نکنم گفته می شد «لا به شا» ؛ یک چنین چیزی؛ چیست؟»
- «ما رسم و رسوم خاصی برای عزاداری داریم. روز اول مراسم خاکسپاری است. بعد از خاکسپاری حضور آشنایان و همسایه ها در حد یک احوالپرسی کوتاه در خانه مرحوم که می گوییم «عزا پرسش». روز دوم صبح و بعد از ظهر مراسم فاتحه خوانی برگزار می شود. بعد از نماز مغرب و عشای روز فاتحه خوانی، شب سوم خاکسپاری، مراسم قرائت سوره الرحمن است. مراسمی معنوی و عجیب که همه جمعیت حاضر در مجلس از زن و مرد و پیر و جوان، بعد از قرائت آیه تکرار شده در این سوره، ذکر شریف «:لا بِشَيْءٍ مِنْ الائِكَ رَبِّ اُكَذِّبُ »را تکرار می کنند. به این مراسم، که ظاهرا امشب تجربه کرده اید، می گوییم «لا بِ شیَئِن» ».
- « این حرکات و این کلمات نا مفهوم یعنی چه؟ شما شهرستانی ها چه کارهایی می کنید».
- « با اینکه عاشق مراسم لا بشی ء بودم و هستم و سال ها شرکت کرده بودم یک روز در مراسمی این سوال شما را از خودم پرسیدم. هرچه در صدا هادقیق تر شدم، نمی فهمیدم چه ذکری است. از چند نفر هم پرسیدم همه ذکر را متفاوت بیان کردند. هنوز جستجو و اینترنت نداشتیم. بعد از چند روز تلاش، به ذهنم رسید مفاتیح را ببینم. صفحه صفحه جلو رفتم. خیلی ناباورانه، اوایل مفاتیح پیدایش کردم. این نوع قرائت سوره الرحمن از اعمال روز جمعه است. جمعیتی که با مرگ عزیزی متاثر شده اند با هم تکرار می کنند: «چيزي از نعمتهاي تو نيست پرودگارا كه من تكذيب نمايم».
بعد از چند دقیقه سکوت توضیح داد از اقوام مرحوم است؛ با زحمت فراوان، از تهران خود را به مراسم رسانده است. مرحوم جوانی سی و چند ساله که در سانحه تصادف مجروح و چند صباحی بیمارستان بستری شده و دیروز فوت کرده است. پدر مرحومش فلان سید و مادر مرحومه اش فلان زن نجیب. خواهرانش دخترانی عفیفه و برادری ندارد. همسر و فرزند هم نداشت. چند دقیقه مکث کرد و با صدای آرام تری به رسم شهرمان گفت: « غم نبینی جوان، خدا رحمتش کند، معتاد بود. راحت شد». خداحافظی کرد و رفت.
آرزو کردم کاش ذره ای شجاعت داشتم و فریاد می زدم: «دیر آمده ای خواهرم. جوانان پس از مرگشان نه تاج گل می خواهند نه حضور امثال ما از راه دور. تا زنده اند دست حمایتی می خواهند که عمرشان هدر نرود. هر جوان شیعه، قدرت و لیاقت این را دارد که، برای ظهور تلاش کند و شود زمینه ساز رسیدن عالَم به جهانی سرشار از نیکی ها و بندگی ها. جهانی که جوانش عاشق خداست و انتهای آرزوهایش رضایت خدا. نه اینکه به جایی برسد به مرگ او راضی باشیم. نمی دانم جوانی به خاطر اعتیادش به فنا رفته یا نه، ولی قسم می خورم هیچ کودک شیعه ای برای معتاد شدن و هدر دادن عمر ش، قدم به این جهان نگذاشته است. چه کردیم برای جوانانمان؟!!!»
وقتی خدا وارد عمل می شود!
وقتی خدا وارد عمل می شود! (نگاره دوم)
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند:
” به مردان مؤمن بگو چشمان خود را فروبندند و شرمگاه خود را حفظ کنند."*
انسان نما توي مغازه ی خراب شده اش کمین نشسته بود، چهره موجهی هم نداشت! دخترک تشنه که می شد می رفت به مغازه اش، یک لیوان آب می خورد و رفع عطش می کرد.
کاش تشنه نمی شدی آتنا جان… بایّ ذَنبٍ قُتلت!
خدا می بیند؛ عالم دنیا تمام شدنی ست.
*(سوره نور، آیه ۳۰)
دنیا تمام شدنیست
نگاره اول
خدا می گفت و فرشته ها می نوشتند: ” از یکدیگر غیبت نکنید، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده اش را بخورد? بی تردید نفرت دارید” * شما را نمی گویم! بعضی از این اطفاري ها، گوشت گوسفند را از خورشت بیرون می آورند و پیفُ و پُفشان گوش فلک را کر می کند. چه برسد به مُردار…انسان هم باشد… برادرت هم باشد!! نوش جان، نوش جان! دوغ بیاورم یا نوشابه!
#خدا_می_بیند؛ دنیا تمام شدنی ست
* “يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحيمٌ"(سوره حجرات،آيه 12)
#حب_الحسین
آرامش با طعم بی تفاوتی!
با یک حساب سر انگشتی میشد گفت سومین بار بود که برای رفتن به حوزه امتحان، اتوبوس واحد سوار میشدم. شهر خودمان که اصلا اتوبوس واحد ندارد و مرکز استان هم از آنجایی که مسیرها را درست نمیشناسم و اکثریت کم حجابند و پاسخ درستی به امثال ما نمیدهند، مجبورم با تاکسی رفت و آمد کنم.
اول صبح و همه صندلی های اتوبوس پر بود. به جز یک صندلی که به دلیل جهت آن، نشستن برخلاف حرکت اتوبوس، را می طلبید. چاره ای نبود. خودم را به صندلی رساندم و نشستم. نگاه ها عجیب به نظر می رسید. شاید به خاطر پوششم بود. در کل اتوبوس چادر که سهل است، روسری هم به چشم نمی خورد. اکثرا شال های رها شده ای که فقط گوش ها را پرده زده بود و تمام سر و صورت و سینه باز بود. همه چیز عادی به نظر می رسید. دختری که کنارم نشسته بود پاهایش را روی هم انداخته بود و بی وقفه حرکت می داد و سرگرم گوش دادن آهنگ ناهنجارش بود. دو دختری که روبرویم نشسته بودند ظاهرا با هم دوست بودند و از رنگ لاک و قیمت مژه مصنوعی و رنگ مو صحبت می کردند. یکی از آن دو پریشان به نظر می رسید. گهگاهی نگاهی به بغل دستی من می کرد و گاهی نگاهی به من و خشمش را فرو می خورد. مجددا چند ثانیه بعد همین کار را تکرار می کرد. چند دقیقه که گذشت ناگهان فوران کرد. به دختری که کنارم نشسته بود با عصبانیت گفت که پایش را حرکت ندهد. جنجالی به پا شده بود. هیچکدام کوتاه نمی آمدند. نه این قبول می کرد پایش را حرکت ندهد، نه دیگری می توانست بر حساسیتش غلبه کند. هیچ کس حریف نمی شد. به مقصد رسیدم و صحنه را با پیاده شدن ترک کردم. از نگاه کردن به کارت اتوبوسی که هنوز در دستم بود، خجالت می کشیدم. به این فکر می کردم که چرا من جنجال به پا نکردم؟ اصلا تا به حال تجربه جنجال به پا کردن داشته ام؟ یعنی حق نداشتم به خاطر حجاب وعفتی که حراج بود روی خاکی که برای امنیت و زنده بودن یاد خدا، آغشته به خون هزاران جوان آسمانی است، فریاد بزنم؟ چه کسی اجازه دفاع از باور و اعتقادم را سلب کرده بود؟ شاید چون اهمیت حرکت پا که یک نفر را عصبی می کرد بیشتر از حجابی است که شاید صدها نفر را درگیر می کند. شاید هم تاریخ انقضای غیرت دینی نداشته ام، گذشته بود.