مریم خانم
کاملاً مشخص است که مریم خانم دیگر توان ندارد!
به سختی دیوار را پاک می کند اما، با هر رفت و برگشت دستش، رد سیاهی روی دیوار می ماند از بس که دستمالش خیس و کثیف است، چون نمی تواند آن را خوب بچلاند!
رنگ و روی زرد، چشمان گود افتاده، دستان زبر و ترک خورده اش دیگر امیدی برایم باقی نمی گذارد که کار را تمام کند. آمدن پسرها را بهانه کرده و راهی خانه اش می کنم. خوشحال می شود، نمی دانم برای دیدن شوهر بیمارش یا پسر معتادش لحظه شماری می کند؟!
یاد حرف استاد مطالعات زنان می افتم که می گفت: در دولت کریمه امام زمان عج، همه نقش های زنان منطبق با طبیعت آنان است ، لذا دیگر زن سرپرست خانواری وجود نخواهد داشت!!
اگر این جمعه امام زمان عج ظهور کند، مریم خانم خیلی خوشحال می شود!
تلنگر!
برای بیرون رفتن از منزل مهیا شد. همه چیز حاضر بود. چادرش گفت: در برخورد با نامحرم غرور زنانه ات را فراموش نکن. حیا را هم زیر چارقدت بگذار، مبادا در رفتار و گفتار و حرکاتت کرشمه بیای و عشوه گری کنی! من بدون غرور و حیا معذورم از همراهیِ تو. چشمی گفت و به راه افتاد. کیفش را برداشت، کفش هایش را پوشید. همینکه دستش را روی دستگیره گذاشت که در را باز کند… چادرش گفت: من آبرو دارم، یا این همه خودنمایی را از خودت دور کن و این تجملات ظاهری را کنار بگذار، یا قبل از بیرون رفتن مرا روی رختْ آویز رها کن بعد بیرون برو... دلش گرفت، پشت در روی پله ها نشست، چادرش بود و یک دنیا دلبستگیِ دست و پاگیر…
میازار موری که دانه کِش است!
مشغول جارو کشیدن بودم. لبه ی موکت پایین اوپن آشپزخانه را بلند کردم تا زیر آن را جارو بزنم. از دیدن مورچه هایی که با جنب و جوش فراوان مشغول بردن آذوقه به سمت لانه شان بودند، جا خوردم. تعداد زیادی مورچه خرده های نان، برنج پخته ی خشک شده، دانه ی لپه و تکه های بیسکویت را جابجا می کردند. فکر این که این مورچه ها تمام خانه و آشپزخانه را پُر کنند کلافه ام کرد. تصمیم گرفتم لوله ی جاروبرقی را به سمت شان بگیرم تا از شرّش شان خلاص شوم. اما به یاد کلام حضرت علی (ع) افتادم که فرموده است: اگر تمام دنیا را به من بدهند تا دانه ای را از دهان موری به ستم بگیرم، این کار را نخواهم کرد. از تصمیمم منصرف شدم. و به جارو کشیدن ادامه دادم. به این فکر کردم که خانه ی ما، واسطه ای برای رسیدن روزی مورچه هاست. خدا رو شکر
اذن به یک لحظه نگاهم بده
دخترکم در کالسکه خوابش برده. پتوی نازکی می کشم رویش تا باد سردی که می وزد سرمایش ندهد.
صدای مناجات خوانی حاج منصور به گوش میرسد. گرچه ضعیف اما ولوله ای به جانم می اندازد. انگار دلم قل قل میکند که زودتر وارد صحن شوم.
بیرون حرم را هیچ وقت انقدر خلوت و ساکت ندیده ام. شاید دلیلش فصل سرد و امتحانات است.
همسرم سرعت کالسکه را بیشتر می کند. نزدیک گیت بازرسی باب الجواد که میشویم بین من و او زاویه ای باز میشود. لبخندی به معنای منتظرم تحویل یکدیگر میدهیم.
فرش سنگین بازرسی را با کمی فشار کنار می زنم و در کمال تعجب می بینم چه غلغله ای ست اینجا! اِ… آن پیرزن که بلند بلند صلوات میفرستد همان معلم قرآن کودکی ام نیست؟ چقدر جوان شده! “استاد سلام چقدر خوشحالم اینجا می بینمتان” نقل بیدمشک تعارفم میکند و تا در دهان میگذارم شیرینی اش آب می شود در همه ی وجودم.
کاش عینکم را از جیب کالسکه در می آوردم تا مطمین شوم ابتدای صف بی بی خدابیامرز است که ایستاده! صفوف طولانی و فشرده است اما فشاری بر من نیست! راستی چرا چادر همه سفید است؟ سفید که نه آبی صدفی..نه نه.. نقره ای ست ولی نقره ای نیست.. بیشتر به صورتی می زند ولی…
با صدای خادم به خودم می آیم با لبخند می گوید “سلام جانم” و یک دونات در کف دستم میگذارد. من همچنان متحیر از گیت بازرسی خارج می شوم.
همسرم سر قرار همیشگی مان زیر تابلوی اذن ورود ایستاده .
جلوتر که می روم عطر حرم به جانم رسوخ می کند.
چقدر چهره ی آن خادم آشناست! چرا امشب همه یک طوری شده اند! چیزی به لطافت یک پر و هیبت یک امیر.. مهربانی از نگاهشان شره می کند.
می ایستم کنار . اسم تک تک شما را به یاد می آورم… اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک…
این فقط من نیستم که دارم زمزمه می کنم… سنگ فرش و دیوار و حوض و چراغ و.. همه به حرف آمده اند… صدای من در بین صوتشان گم شده باید صدایم را پیدا کنم و بلندش کنم…
بوی سوختنی می آید! وای ماکارونی ام! دوباره غرق خیال شدنم کار دستم داد!.
یادگاری روی دیوار دنیا
امروز اخبار می گفت : « پوتین با دفن جسد مومیایی شده لنین مخالفت کرد!» لازم به ذکر است که جسد لنین سالهاست که در یکی از میادین مسکو در معرض بازدید عموم قرار دارد.
با اینکه لنین کمونیست را قبول ندارم ولی دلم بحالش سوخت که لایق این عذاب طولانی است!! چون بزرگی می گفت : یکی از دلایل حرام بودن نبش قبر میت این است که وقتی میت دوباره در معرض حال و هوای دنیا قرار بگیرد، پس از دفن ، مجدداً دچار عذاب می شود!!
قبل از لنین هم دلم بحال خودم سوخته بود که این همه سال در معرض دنیا هستم! دنیا عجب جایی است که بعد از مرگ، یک بار هم حال و هوایش به انسان بخورد ، باید تاوان پس دهد!
ما را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری می نویسیم! شاید برای همین است که پیامبر ص فرمود: دنیا و هر چه در آن است ملعون است مگر آنچه که برای خدا باشد!