پس لرزه های بی کسی!
شهرمان نزدیک یک گسل فعال است، تازگی ها روزی چندبار زلزله هایی کوچک، تنش را لرزانده!
حالا شب که می خوابیم نمی دانیم صبح با پاهای خودمان از رختخواب بلند می شویم یا با بیل های یک بولدزر از زیر آوار!
این ها خیلی مسأله ساز نیست، برخلاف اغلب آدم ها که به واژه مرگ آلرژی دارند و با شنیدنش از کوره در می روند، خواندن و شنیدن از این پل مهم بین العالمین برایم نشاط آورست. اما رفتن از عالم دنیا با ماشین زلزله ذهنم را به شدت درگیر کرده، نگرانم!
نگران وصیت نامهِ لای قرآن مانده، که بازمانده ای نباشد برای اجرایش.
برای قرض هایی که فرصت نشد ادا کنم، کسی هم جان سالم بدر نبرَد برای ادایش، سراغ وصیت هایم نیایند.
شاید یک امدادگر مهربان پیدایش کند، اما خب، کار او امدادرسانی به جسم آدم هاست نه روحشان و نه عمل به وصیت های زیرخاکی یک تازه گذشته!
نگران کارهای عقب افتاده دنیایی ام هستم که پایه ے آخرتم را می سازند.
کاش یک اکیپ هم می آمدند فکری برای اموات می کردند، چادر نمی خواهند، به کنسرو و پتو هم نیازی نیست، اصلا نیازمند یک بنده خدا هستند تا تمام وقت برایشان قرآن بخواند با زیارت عاشورا. آخرش روی همان آوارها سجده کند، اللهم لک الحمد حمد الشاکرین…
نیازمند یک گروه امداد و نجات روحانی، بیل بیاورند با هر چه که لازم است، حفاری کنند برای پیدا کردن سفارش های رو زمین مانده. از سیل کمک هایی که به مناطق زلزله زده می شود سهمی را هم بگذارند برای اموات!
فقط خدا می داند کدام دسته به امداد بیشتری نیاز دارند، آنان که مانده اند در دنیا تا با همه سختی های اجتناب ناپذیرش، غبار سنگین چند ریشتری را از زندگی پاک کنند و با کمک دیگران سرپا شوند برای باقی مانده سفر دنیا، یا آنان که در شوک عظیم دل کندنی آنی افتاده اند، زلزله با شدت و حدّتی بیشتر روحشان را به تلاطم انداخته، حالا نه کسی هست برای شب اولشان نماز وحشت بخواند نه دستی مانده تا صدقه ای به نیتشان رد کند، و نه زبان گویایی که یس و تبارک تلاوت کند.
کاش امدادی برسد. امان از سکرات مرگِ آمیخته شده با پس لرزه های بی کسی!
شکسته های قیمتی
تاریخ به وقتِ ۱۰ اسفند سال ۱۳۹۲ اتوبان قزوین_رشت، جاده ی رستم آباد، ساعت۱۰ شب، سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت،
همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد…
انحراف به چپ، برخورد با گاردریل بتونی وسط اتوبان…. بعد هم بیمارستان.
دست راستم شکسته بود، چند پرستار دورم حلقه زده بودند و اصرار می کردند که:« خانم بیا بریم از دستت عکس بندازیم، باید گچ بگیریمش»
دلم راضی نمی شد، مدام می گفتم من مشکلی ندارم، فقط بچه ام… دو ساعت تمام فرزندم را در آغوش گرفتم تا سِرُمَش تمام شود و به هوش بیاید، صورتش غرق خون بود، احوالم باور کردنی نبود…
بیمارِ تختِ مجاورم، خانم سن و سال داری بود و شاهد تمام آنچه آن شب بر ما گذشت. استیصال و پریشانی ام را که دید، یک قرآن جیبی آورد و گفت: « بیا دخترم، بزار رو قلبت آروم شی». مثل عطش زده ای که در کویر به دنبال قطره آبی باشد، مثل غریبه ای در دیار غربت، که در به در دنبال هم زبانی باشد برای هم کلامی، در اوج درماندگی قرآن را باز کردم تا با آیه ای درمان کند دردهای درونم را… «یاٰأیُّهَا الاِنْساٰن مٰاغَرَّکَ بِرَبِّکَ الكَریٖمْ»:ای انسان، چه چیز تو را نسبت به پروردگارت مغرور ساخته؟
انگار دردِ قلبم، بر دردِ دست شکسته ام پیشی گرفت. ساعت حدود ۲ شب، سکوت بیمارستان بود و جسم های بی رمق و زخمیِ ما، یک نگاهم به خودمان بود و نگاه دیگرم به این آیه ی شریف، به چه مغرور شدم که دیگر وقت زیادی برای بندگی ات ندارم، غرور با من چه کرده که از گذر زمان غافلم، از مرگ ناگهانی، زلزله، تصادف، بیماریِ سخت… آن شب غرورم بد جور در هم شکست… بعضی شکستگی ها کاش هرگز درمان نشوند…
همیشه با من بمان!
کانال اخبار را جستجو می کنم:
جوان ایرانی با سه گلوله در آمریکا کشته شده است. « سخنگوی وزارت امور خارجه می گوید: موضوع قتل جوان ایرانی در آمریکا در حال بررسی و پیگیری جدی است.»
همیشه همین جور است. در خوشی های ایرانیان خارج از کشور، دولت شریک نیست، اما اگر آنها دچار مشکل حاد شوند، دولت پیگیری می کند. شده داستان اغلب ما! در خوشی ها بی خبر از اهل بیت هستیم، اما هر جا گرفتار می شویم، می رویم سراغ توسل و ذکر و دعا! اما باز با این حال، اهل بیت ما را می پذیرند و ما را حمایت می کنند!
روزهای خوب با مردم، روزهای سخت با اهل بیت!
چه تقسیم ناعادلانه ای!
مبارزه با خشونت از حرف تا عمل
کدام مصرعِ این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بندبندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟
قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تو را زن نه، بلکه سراسر تن دیدند! قدم به قدم با من پیش بیا، اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم می زنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول و زندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند و در برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند. یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما از فعالیت های چنین زنانی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…
درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟ منطقی که زنان را برای تن فروشی تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکهای لولیتا یا همان زنان و دخترکان بدون دست و پا و چشم و زبان شدند و فقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا ۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند. منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر مرگ هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیر دنیا که عامل اصلیش خودتان بودید.
اما منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همو که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانی که خلیفه ی مسلمین بود شنید که خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند:««جا دارد انسان مؤمن از این غصّه دق کند»»
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت، نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیورک آمریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید. بدان من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!
پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را!
امانتداری
سرش توی گوشی بود و چت های دوستان را رصد میکرد. آن ها در مورد مهمانی دیشب صحبت می کردند. آن میان، گاهی غیبت و تمسخر هم چاشنی حرف هایشان می شد.
او که در آن مهمانی شرکت نکرده بود، چنان در صحبت ها، غرق شده بود که حواسش به اطرافش نبود. غذا روی اجاق گاز بود و کودکش هم در اتاق، با اسباب بازی هایش خلوت کرده بود، مثل خیلی وقت های دیگر که مادر، برای دوستانش وقت داشت ولی برای او نه!
نیم ساعتی گذشت، چت های گروه که تمام شد، همه خداحافظی کردند. او هم وقتی به خودش آمد، بوی غذای سوخته، خانه را پر کرده بود. وقتی که غذای سوخته را در کیسه زباله خالی می کرد، یاد حرف استاد اخلاقش افتاد.
استاد می گفت:هر نعمتی که دست شماست، امانت است. خداوند در آیه ی هشت سوره ی تکاثر فرموده است: ثُمً لَتُساَلُنً یَومَئِذ عَنِ النًعیم (: سپس شما در آن روز بی شک از نعمت بازخواست خواهید شد.)
با همان عذاب وجدان که زجرش می داد، به سراغ امانت عزیز همسر در اتاق رفت تا حداقل از او دلجویی کند!