بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً
” دست از سرم بردارید! کم حرف بزنید! این همه حرف حرف اه خسته نشدید؟ “ این جملات را یک پسر نوجوان داشت با فریاد به پدر و مادرش میگفت و آنها از خجالت سرشان را پایین انداخته و ناراحت بودند. صدا آنقدر بلند بود که توجه عابرین و همسایه ها را به… بیشتر »
نظر دهید »
به نام پدر
روز پدر، تصمیم گرفتم گوشه ای از دفتر خاطراتی که از پدر در ذهن دارم را ورق بزنم. از قدیمی ترین خاطراتی که در مورد پدرم به یاد می آورم، مربوط به چهار سالگی من است. زمانی که پدربزرگم آخرین روزهای زندگی اش را در خانه ی ما می گذراند. من پدرم را می دیدم که… بیشتر »
یک بوسه
شعله های آتش بخاری کنار اتاق هم نمیتوانست هوای خانه را گرم کند، چه برسد به کاموای شال گردنی که داشتم میبافتم.یک پتو انداختم کنار بخاری و متکی گذاشتم و رفتم ور دل بخاری کهنه ی صاحب خانه مان که بلکم زیر گرمای آن حوصله ام بگیرد بافتن شال را تمام کنم. تک و… بیشتر »
یازده برداشت
روز دوم ماه رمضان برداشت 1) همینطور که مطالب سخنرانی را آماده میکنم، منتظر پدرم هستم. دیشب به پدرم زنگ زدم که یادتان رفته پول بدهید تا طلاب برای مامان و اموات قرآن بخوانند و پدرم با آشفتگی گفت یادش رفته و فردا صبح میآورد. برداشت 2) این دفعه… بیشتر »