هنر خوب زیستن
دو خواهر دستفروش در متروی تهران کار میکنند. خواهر کوچکتر که شاید 8-9 ساله باشد براقکنندهی کفش میفروشد، خم میشود و کفش خانمی را براق میکند. خانم با اکراه پایش را عقب میکشد، دختربچه اما با سماجت کفش را براق میکند، حرفی نمیزند، زن براقکننده نمیخرد و بعد از رفتن دختر به کفشهایش نگاه میکند و لبخند رضایت میزند.
پیرزنی نفس حرف زدن ندارد، چند بیسکوییت در دست دارد و به مردم نشان میدهد که از او بخرند. پیرمردی کف مترو مینشیند و با دستان لرزان ساکش را باز میکند و جورابهایی از آن درمیآورد و میخواهد که مردم از او بخرند که برای تکه نانی اندک سرش جلوی فرزندانش خم نباشد.
زنی تا ساعت 12 شب در مترو کار میکند که شهریهی دانشگاه فرزندانش را بدهد. مرد جوانی نیز چند خردهریز در دست دارد که بفروشد که آخر شب با همسرش به خاطر کفش پارهی فرزندش دعوا نکند.
اما در بحبوحهی سختیهای مردم، سوز سرمای شب کرمانشاهیها که در چادر خوابیدهاند، عزای نفتکش سانچی، تحریمها و یاوهگوییهای هر روز رئیس جمهور آمریکا، داغ بودجهی سال 97، اختلاسهای برخی مسئولین، اغتشاشات اخیر شهرهای ایران بر سر گرانی، در آنسوی شهر هنرمندی کشتی مطلایش را رونمایی میکند.
نه اینکه تمام کشتی از طلا باشد، نه، مقدار اندکی طلا دارد، اما این مهم نیست که ساخت این کشتی چقدر هزینه دارد. مهم تبلیغی است که برایش میشود، اگر نمیگفتند کشتی مطلا و بعد توضیح میدادند که در این کشتی مقدری آب طلا استفاده شده، این اثر هنری این اندازه با هجمه مواجه نمیشد.
نفس عمل خوب است، الهام از آیات قرآن و احادیث برای خلق آثار هنری حتما کار خیری است، اما نوع معرفیاش در فضای رسانه قطعا به آن ارزش میدهد یا از ارزش آن میکاهد. به نظرم در حق این اثر هنری جفا شده است، چراکه در معرفی آن از واژگان درست و متناسب با فضای عمومی کشور استفاده نشده است.
با وجود این! دلم برای قرآن میسوزد، نیکی به والدینش را فراموش میکنیم و پدران و مادرانمان را به دستفروشی میگماریم، نوازش سر ایتامش را از یاد میبریم و کودکان را از بازیهای کودکانه جدا میسازیم که چسب بفروشند و فال حافظ جابهجا کنند، اقسطوا و اعدلویش را کناری مینهیم که دوستان و بستگانمان بخورند و بیاشامند و اسراف کنند، بعد کلامش را با خط مطلا مینویسیم و در بوق و کرنا میکنیم که هنر است. آری هنر است.
اما دوستان! فراموش نکنیم هنرمند واقعی کسی است که بندگی خالق قرآن کند، از پنتهاوس شمال شهر بگذرد، برای اسکی به فنلاند نرود، دلش هوای آثار باستانی مدرن دبی را نکند، پاکیاش را خرج جزایر ترکیه نسازد، اما دختری را از دستفروشی جدا کند و سر میز کلاس درس بنشاند، برای پدر و مادری مقرری قرار دهد که این چند صباح آخر عمر را آسوده باشند، بدون استرس نان اندک شب، که اگر اینگونه بود و ثروتمندان وظایفشان را انجام میدادند، نباید معنای کلمهی فقر را میدانستیم.
دوستان هنرمند و هنرشناس، بیاییم فرمان خدایمان را در متن زندگیهایمان به تصویر بکشیم نه آنکه صرفا کلمات قرآنش را با طلا بنویسیم. نمیدانم آیا تفاوتی میان قرآن مطلا، هرچند با طلای اندک، با کعبهی مطلای آرزوهای ابن زبیر در فیلم مختار وجود دارد؟ اگر آرزوهایمان را مدیریت کنیم، زندگی تصویر بهتری نخواهد داشت؟
البته این هشدارها تنها به خالق این دست آثار نفیس نیست، این هشدار پیش از هر چیز متوجه دارندگان ثروت است که چند صباح عمر را در پی خوشیهای ناچیز این دنیا سپری میکنند و شاید از وجود چنین آثار نفیسی نیز برای رسیدن به دنیایشان بهره ببرند. هرچند گمان نمیکنم لذت تامّ و تمامی نیز ببرند، که فطرت آدمیزاد برای چیز دیگری طراحی شده است.