نرگس خانم
مادر پرده ها را کنار میزند. اتاق روشن میشود. صبحِ اولین روز مادرشدنم را آغاز میکنم. حس می کنم خدا دنیا را برایم خیلی شیرین کرده. خدا را از عمق دلم شکر می کنم،نفس عمیقی میکشم و به خانومی که در تخت کناری ام است، لبخند میزنم. هم اتاقی ام مادر جالبی دارد. نرگس خانم خوش سخن و بانمک است از شرایط بیمارستان گله میکند. توصیه های خاصی دارد.
دائم می گوید: حتما به بچه عرق نعناع بده. شیر خشک که بدهی گریه اش کم می شود. شاید شیر نداری. روزی یک قاشق چایخوری آب قند که عیب ندارد… دربین همه ی این توصیه ها، سفارش فراوان به خواندن آیة الکرسی میکند.
پسرم تازه به خواب رفته و من از این فرصت استفاده میکنم تا در بحث مادرم و نرگس خانوم شرکت کنم.
ِمادرم شیرینی را به نرگس خانوم تعارف میکند و میپرسد: یعنی همه ی وسایلتون رو بردن؟
نرگس خانوم با آب و تاب فراوانی میگوید: بله! همه ی وسایل مون رو دزد برد. به قول معروف خونه رو جارو کرده بودن. به جاسویچی و تابلو هم رحم نکرده بودن. دستمال کاغذی رو بگو! نمیدونم اون رو برای چی برداشتن؟ فقط یک چیز مونده بود.
من و مامان اتفاقی یک صدا میپرسیم چی؟
با خوشحالی میگوید: سرویس طلایی که خیلی دوستش داشتم رو.
خنده ام می گیرد و می گویم؛ چون دوستش داشتین؟
خنده اش را تمام میکند، چهره ای جدی به خود میگیرد و میگوید :”نه، چون به آن آیة الکرسی خوانده بودم”
خدایا! کاش ایمان نرگس خانوم روزی ام میشد…