بذر محبت
پنج سال پیش وقتی فهمیدم مادر شدم، تصمیم گرفتم از همان دورانِ کودکیِ فرزندم، بذر محبت اهل بیت علیهم السلام به ویژه ی حضرت علی علیه السلام را در باغچه ی پاک و کوچک وجود کودکم بکارم. او را با عشق امیر مومنان و فرزندانش بزرگ کنم. اولین قدم نامگذاری بود. من و همسرم نام زیبای علی را برای فرزندمان انتخاب کردیم. هر بار که او را صدا می زدم و می زنم ” علی جان” نیت می کنم که ملائک آسمان هم همصدا شوند جانم علی جان. وقتی نوپا شد، هر بار که موقع راه رفتن یا دویدن به زمین می خورد، بغض می کرد و نگاهی به من می انداخت، لبخند می زدم و می گفتم چیزی نشد مادر، بگو یا علی و بلند شو. و او با لبخندی که بر لبانش می نشست بلند می شد. وقتی زبان باز کرد به او یاد دادم که بگوید: اول امام علی. وقتی کمی بزرگتر شد و میخواست چیز سنگینی مثل کامیون بزرگ یا بالش را حمل کند یا بکشد آموخته بود که یا علی را بر زبان آورد. اکنون کودک من در حد فهم پنج سالگی خود، علی علیه السلام را می شناسد. می داند که او امام اول شیعیان است. مردی که همیشه حق را رعایت می کرد. کودکان را دوست داشت و به فقرا کمک می کرد و … چند روزی است که پسرم، علی رغم داشتن مداد رنگی و مداد شمعی، علاقمند به استفاده از آبرنگ شده است و من به او این قول را داده ام که روز عید غدیر عید امامت امام علی علیه السلام برای او هدیه ای خواهم خرید. مطمئنم که در روز عید با دیدن جعبه ی آبرنگ ، بار دیگر نهال محبت علی علیه السلام را در وجودش آبیاری خواهم کرد.
چشم پزشک
#المراقبه
بخاطر ضعف چشمم، بعد از دو سال! مجبور شدم مجددا به چشم پزشک مراجعه کنم. بعد از پرس و جو پزشک متخصصی را پیدا کرده و وقت ویزیت گرفتم.
وقتی به مطب مراجعه کردم، پر از جمعیت بود. چند نفر با چشمان پانسمان شده آمده بودند. افراد سالمند هم زیاد بودند. در و دیوار مطب هم پر بود از عکس های قبل عمل و بعد افراد لوچی که دکتر عمل کرده بود.
کمی خجالت زده شدم!
وقتی که برای معاینه پشت دستگاه قرار گرفتم. دکتر در حالی که با یک مریض دیگر سر هزینه عمل چانه می زد و از طرفی به دستیارش می گفت برای فلانی ، این دارو را بنویس، چشم من را با عجله معاینه می کرد. وقتی به او گفتم آقای دکتر صبح ها هم چشم اینطور می شود و … او با بی اعتنایی از روی صندلی بلند شده و گفت: خانم! من اینجا هر روز ده نفر را عمل می کنم، شما هم برای خودت کار پیدا کرده ای! برو پی زندگیت، بیشتر خجالت زده شدم!
برای اولین بار آرزو کردم که کاش کور بودم تا مورد توجه دکتر قرار می گرفتم و چشمم را درست معاینه می کرد!!
سلانه سلانه، از مطب بیرون آمدم!
با خودم گفتم: خوب که خدا مثل این آقای دکتر نیست! وگرنه وقتی مردم حاجات کوچک خود را در خانه ی او می بردند، خدا می گفت: هر روز هزار تا بیمار سرطانی و صعب الاعلاج پیش من می آیند، شما هم برای خود حاجت پیدا کرده اید؟ پاشید بروید پی زندگیتان!
با خودم فراز ۳۰ دعای جوشن کبیر را زمزمه می کنم:
يَا عَاصِمَ مَنِ اسْتَعْصَمَهُ
يَا رَاحِمَ مَنِ اسْتَرْحَمَهُ
يَا غَافِرَ مَنِ اسْتَغْفَرَهُ
يَا نَاصِرَ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ
يَا حَافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَهُ
يَا مُكْرِمَ مَنِ اسْتَكْرَمَهُ
يَا مُرْشِدَ مَنِ اسْتَرْشَدَهُ
يَا صَرِيخَ مَنِ اسْتَصْرَخَهُ
يَا مُعِينَ مَنِ اسْتَعَانَهُ
يَا مُغِيثَ مَنِ اسْتَغَاثَهُ
اى نگهدار کسى که نگهداریش را بخواهد، اى رحم کننده کسى که ترحمش بخواهد، اى آمرزنده کسى که از او آمرزش بخواهد، اى یاور کسى که از او یارى طلبد، اى حافظ کسى که از او محافظت بخواهد ،اى اکرام کننده کسى که از او بزرگوارى بخواهد، اى راهنماى کسى که از او ره بجوید، اى دادرس کسى که از او دادرسى بخواهد، اى کمک کار کسى که از او کمک بخواهد ،اى فریاد رس کسى که به فریادرسیش بخواند !
#طرید
آماندا!
#المراقبه
روز دحوالارض بود.
انگار شکایت غیرحضوری جواب نمی داد گفتم برم حضوراً خدمت امامزاده برسم و ضمن طرح شکایت، بست بنشینم و برای اینکه از این تحصن استفاده مطلوب کنم، کتابم هم برده بودم تا برای امتحان بخونم.
داخل ضریح روشن بود، اما بخاطر صرفه جویی در کولر، خیلی گرم بود و بیرون حرم، داخل شبستان خنک بود و برای صرفه جویی در برق تاریک بود! این تورم و گرانی چه کارها نمی کند!
یک ساعتی کنار ضریح دعا خواندم، گرما کلافه ام کرد، آمدم داخل شبستان و راسته کولر را گرفتم و نشستم. البته غیر از من تعدادی هم اونجا نشسته بودند. از آن شبستان به این بزرگی، همه در دو متر مکعب جمع شده بودند!
دو ساعتی مطالعه کردم که صدای زن جوانی ، در شبستان پیچید: آماندا ندو ! آتیلا زمین نخوری! آماندا دختر سه ساله بود و آتیلا پسر دو ساله.
و داستان شروع شد چون ایشون هم بخاطر گرما به جمع ما اضافه شد و فکر کنم تا غروب هزار بار داد زد: آماندا! آتیلا!
خیلی تلاش می کردم که حواسم پرت نشود، تاریکی را می توانستم تحمل کنم، اما داد و بیداد زن جوان روی اعصابم بود! خواستم اعتراض کنم، گفتم شاید خانه ی شان آپارتمانی است و اینجا پناه آورده اند، چون با تجهیزات کامل آمده بودند.
یاد آمیتیس دختر بهار افتادم که مدتی طول کشید تا اسمش حفظ کنم و یاد نوه منیر خانوم که روز مبعث بدنیا اومده بود و اون وقت اسمش گذاشته بودند کارن!
چند سالی است که اسامی عجیب و غریب به سر زبانها افتاده است. در روایت است که حق فرزند ، نام نیکو، آموختن قران و تربیت نیکوست، شاید این نام ها الآن موجب فخر دنیوی افراد باشد، اما مطمئنم روز قیامت وبال آنها خواهد بود و از والدین آنها خواهند پرسید که چرا سهل ترین و ساده ترین حق فرزند خود را بجا نیاوردید و چه عالمی می شود روز قیامت وقتی افراد را به این اسم ها صدا کنند!
اهل بیت حق زیادی به گردن ما دارند، و نامگذاری فرزندان به اسم آنها، ضمن ترویج شعائر دینی، کمترین پاسخ به زحمات آنهاست.
طلبه فاضلی داشتم که اسمش مهوش بود. تمام فضایل را داشت الا اسمش که خیلی آزارم می داد، یکروز آهسته در گوشش گفتم: نمیشه اسمت عوض کنی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا؟! گفتم : بله. وقتی همین حرفها را بهش زدم، گفت تا بحال به این مسئله فکر نکرده بودم!
یکسال بعد پیام داد: استاد اسمم را در گوشیتان اصلاح کنید و بجای مهوش بنویسید، فاطمه!
به به از این بچه شیعه ها که کار اشتباه والدین خود را اصلاح می کنند!
#طرید
خبرنگار خدا
فردا ، ۱۷ مرداد روز خبرنگار است.
خبرنگاران، افراد زبده ای هستند که نقش ویژه ای در روشنگری جامعه دارند و همیشه در تلاش و تکاپو هستند که بتوانند سوژه های خاص را پیدا کنند و خبرهای دست اول را، روی آنتن ببرند.
برخی از خبرنگاران با خبرهای راست خود مشهور می گردند و برخی با خبرهای دروغ خود، آتش دوزخ را برای خود می خرند.
اما خبرنگارانی هم هستند که با اینکه در تبحر و صداقت آنها شکی نیست، ولی کارت خبرنگاری ندارند و از جایی هم حقوق نمی گیرند.
خبرنگارهایی که ریزترین جزییات را ثبت می کنند و چیزی از دید آنها مخفی نمی ماند، با این تفاوت که خبر آنها، روز قیامت روی آنتن می رود!
الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﻰ ﻧﻬﻴﻢ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺳﺨﻦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ ، ﮔﻮﺍﻫﻰ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ !
یس / ۶۵
#طرید
@shamimemalakut
امید واهی
#المراقبه
پدرم می گفت : قبل از انقلاب ، یه آقایی بود که به کراوات علاقه عجیبی داشت و حتی برای هر کار جزیی و بی ارزش هم کراوات می زد!
یک روز جمعه ، برای اضافه کاری به محل کارش که چاپخانه ای بود، رفته بود. در حین کار وقتی خم شده بود دستگاه را نگاه کند، کراواتش داخل دستگاه فرو رفته بود و بالطبع گردن وی به سمت دستگاه کشیده شده بود!
تلاش و دست و پا زدن مرد فایده نکرده بود و فردا صبح او را در حالی پیدا کردند که خفه شده بود!
آری به هر کس و هر چیزی که امید ببندی ، به همان واگذار خواهی شد!
#طرید
@shamimemalakut