فاعف عنهم
به این آیه که رسیدم اشک در چشمانم جمع شد.
” فَبِما رحمتً منَ الله لِنتَ لهم و لو کُنتَ فظّاً غلیظَ القلب لانفضّوا من حولِک
فَاعفُ عنهم
و استغفر لهم
و شاوِرهم فی الامر”
با این همه ظلمی که امت به پیامبرش روا داشته باز هم به او میگوید: این عطوفت و اخلاق خوبی که داری من به تو دادم و اگر نبود همه از اطرافت پراکنده میشدند. ولی ایکاش انقدر ها هم مهربان نبود. گاهی وقتها زیادی مهربانی کنی قَدرت را نمیدانند.
حالا تازه فرموده است که با این امت اینطوری رفتار کن که من بهت میگویم:” آنها را ببخش. برای آنها آمرزش بخواه و در کارها با ایشان مشورت کن.” اینهایی که خدا فرموده بهشان مهربان باش منظورش علی علیه السلام نیست، اشتباه نکنید. آنهایی هستند که به پیامبرش ظلم کردند.همانها که در برابرش فریاد میزدند. همانهایی که هیچ وقت به او احترام نگذاشتند. همانها که دستوراتش را بر زمین میگذاشتند. همانها که از جنگ فرار میکردند. همان ها که آخرش او را نعوذ بالله هذیان گو خواندند. اینها را میگوید.
یک عمر حرف های رسول خدا را نادیده گرفتند آقا خم به ابرویش نیاورد که مبادا دلشان بشکند. حالا میفهمم الله یعصمک … برای چه نازل شد.
خدایا انقدر ها هم مهربان نباش. یک کمی بعضی وقتها بگذار پیامبرت هم مهربان نباشد وگرنه این آدم ها که یک روز از سر ریا به علی علیه السلام میگویند:” بخن بخن لک یا امیر المومنین” چند ماه بعدش میآیند درب خانه ی دختر رسولت را به آتش میکشند و ولی ات را ۲۵ سال خانه نشین میکنند. خدایا بعضی از این آدمها لیاقت مهربانی ندارند.
با این دلی که من دارم فکر کنم حالا حالا ها کار دارد که به خلق محمدی برسم. خوب شد مجبور نیستم به جای خداوند در مسند قضاوت بنشینم.
پ.ن: آیه ی ۱۵۹ سوره ی آل عمران
اثر ایمان به حساب و کتاب!
به محض نشستن در ماشین ، راننده با لبخند، روزبخیری گفت و هم زمان با بالارفتن شیشه ها کولر را روشن کرد. در حین رانندگی قوانین را مو به مو اجرا می کرد. او حتی به راننده های متخلف دیگر گوسفند نمی گفت!
به مقصد که نزدیک شدیم عذرخواست که خیابان یک طرفه ست و نمی تواند جلوتر از این ما را پیاده کند! با احترام و دودستی باقیمانده کرایه تقدیممان شد!
در آخر هم گفت یادتون نره در نظرسنجی ما (نرم افزار درخواست تاکسی اینترنتی) شرکت کنید!
تب های نشان دار!
پسرم تب کرده، خیلی هم بی قرار است، ظرف آب را می آورم، پاهایش را که در آب می گذارم گریه اش شروع می شود. آرام دستهای خیسم را روی صورت و پیشانی اش می کشم. زبانم باز می شود به ذکر گفتن، “استغفرالله ربی و … “.
اشتباهات چند روز قبل را مرور می کنم با چشم های بسته و یک دنیا شرمندگی. از پروسه گناه کردن فقط این لحظه پشیمانی اش را دوست دارم، وقتی همه سلول های بدنت هماهنگ می شوند تا از خودت متنفر شوی و خجالت زده، بعد یکدفعه درهای نور به قلبت باز می شود، سبک می شوی، لبخند خدا را می بینی. به عالم دنیا برمی گردم، تب پسرم پایین آمده اما هنوز بی قرار است، با همان وضع رهایش می کنم…
دلم بی قرار سجاده است. “یک رکعت نماز وتر می خوانم برای رضای خدا، الله اکبر..” نماز وتر را دوست دارم، زود می رسی به قنوت، تا غلط کردم گفتن هایت را آغاز کنی. ” خدایا، این مقامی است که از آتش به تو پناه می برم ” و بعد الهی العفو گفتن هایش، می خواهم برای مومنین دعا کنم، اول از آنانی شروع می کنم که حق دارند بر گردنم. ” اللهم اغفر پدرم…. اللهم اغفر مادرم ” بعد می روم به دعاگویی آن ها که دلشان را شکسته ام، که صدایم برایشان اوج گرفت، ” اللهم اغفر…” .
قنوت نمازم را با طلب آمرزش برای علامه طباطبایی و آقای قاضی به پایان می برم. آخرش پهن می شوم روی زمین، چند تا ذکر یونسیه می گویم و سبوح القدوس رب الملائکة و الروح گویان، هم نوا می شوم با دیوارها، با کتاب های کتابخانه، با تار و پود فرش. گرچه گوشم کر است برای شنیدن این هم آوایی….
دور سجاده را جمع می زنم تا وعده دیدار دیگر، به رختخواب بر می گردم، پسرم آرام خوابیده، هیچ اثری از بیماری در وجودش نیست، سرم را می گذارم کنار سرش، همه چیز از جلوی چشمم می گذرد، راستی این تب بیشتر از آنکه علامت بیماری جسم او باشد، دردهای تسکین نیافته روح مرا یادآوری می کرد که تمام قلبم را دود اندود کرده بود. ذکرم را تغییر می دهم، “الحمدلله رب العالمین.. “.
عاقبت بخیری
بازنشستگی شان به اینجا ختم شد، بعد از یک عمر سِترُالارضی، آرام گرفته اند کفِ پای سینه زن ها…
عاقبت بخیر شدند فرش های رنگ به رنگ حسینیه ما!
یادگاری از عالم ذرّ
پسرم دو ساله که بود از خانه قبلی اسباب کشی کردیم، خانه ای در یک محله قدیمی که از وسط کوچه های تاب خورده اش، جوی آب جریان داشت. همسایه ها همدیگر را می شناختند.
خانه ای هفتاد متری با یک راهروی طویل در بدو ورود، دو خواب کوچک و تراسی رو به کوچه. برخلاف این روزها که مجبور است وسایل ما را در اتاقش تحمل کند، آنجا اتاق مجزایی داشت، اسباب بازی هایش را پهن می کرد روی فرش خاله ریزه و بی دلواپسی از ریخت و پاش خانه، جولان می داد. بی حوصله که می شد لبه تراس می نشاندمش و پاهایش را از لای نرده ها آویزان می کردم. بچه های کوچه که گل کوچیک بازی می کردند، تردد آدم ها، پیرمردهایی که درست آن دست کوچه باریک دومتری نشسته بودند و گاهی صدایش می زدند، حسابی سرگرمش می کرد. غروب ها دستش را می گرفتم و پاپا تی تی کنان در محل دوری می زدیم.
با وجود سن کم و اینکه عجیب به نظر می رسد چیزی از آنجا در ذهنش مانده باشد، اما هفته ای چند بار سراغ خانه قدیمی را می گیرد. گاهی به محض بیدار شدن سوال تکراری اش را می پرسد: “پس کی منو می بری خونه قبلیمون؟ چرا اونجارو فروختیم؟ برگردیم همون جا ” و جواب های تکراری من. مستأصل که می شود، عاجزانه می خواهد فقط یکبار… فقط یکبار دیگر ببرمش آنجا را ببیند و بازی کند.
دلم کباب می شود برای التماس چشم هایش، برای این همه شوق آمیخته با دلتنگی. مشتاقانه می خواهد به اصل خویش برگردد. معلوم است زندگی در خانه فعلیمان را هیچ وقت جدی نگرفته. برخلاف ما آدم ها که دنیا را خیلی جدی گرفتیم، رها هم نمی کنیم! آنقدر در روزمرگی هایمان گُم شدیم که مبدأ و مقصد را فراموش کردیم، کاش “قالوا بلی…"* گفتنمان را فراموش نکنیم.
* وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى..
(أعراف_۱۷۲)