مرهم عشق
روي تخت مخصوص خونگيری انتقال خون مي نشينم و منتظر مي شوم تا مسئول خونگيری بيايد…
بعد از شروع کار، هر چه تلاش مي كند نمي تواند رگ قوی و پرخونی براي خونگيری پيدا كند. كلافه مي شود. با تندی و مزاح درهم آميخته ای مي گويد: خانم چرا اينقدر بي رگی؟؟!
من هم كه حال خوبی ندارم لبخند خشكی تحوليش مي دهم. در نهايت به يك رگ معمولی اكتفا مي كند.
سرسوزن قطور را كه مي بينم رنگم مي پرد. اما براي انصراف دير شده. حالت كسی را دارم كه نه راه پيش دارد و نه راه پس. دوست دارم از تخت پايين بيايم و فرار كنم!
چشمم را از صحنه ورود سوزن به رگ بر می گيرم و سرم را برمی گردانم….
تنها صحنه ای كه جرقه وار در اين لحظه در ذهنم متصور مي شود، صحنه شهادت شهيد حججی است.
از خودم شرم می كنم….
دوستم فيلم شهادت شهيد حججی را برايم ارسال كرده بود. اما من شك داشتم كه خود شهيد باشد. به خودم شهامت دادم لحظه های اوليه فيلم را ببينم تا مطمئن شوم.همان لحظه ای كه داعشي حرامی، خنجر را بر گردن شهيد مي گذارد، فيلم را قطع كردم. از هول و اضطراب و ترس و وحشت اين صحنه، دچار رعشه و تپش قلب شديد شدم. آنجا فهميدم كه خروار ادعا كجا و شهامت حضور واقعي در ميدان شهادت كجا!
تصور همين يك لحظه كافی است تا آنقدر درد اين سوزن برايم حقير شود كه هيچ چيز را احساس نكنم.
به خودم كه می آيم می بینم خون به سمت کیسه در حال جریان است و من هیچ درکی از سورن و درد آن نداشته ام.
راستی چه انديشه اي درد خنجر حرامی را براي شهيد حججی ناچيز و خوار كرد؟؟ ياد عظمت و شهامت اين شهيد عزيز، دردی را كه من از آن می ترسيدم براي من حقير كرد اما شهيد حججي به چه می انديشيد كه سردی و تيزی خنجر بر گلو، برايش حقير شد؟؟
از جا كه بر مي خيزم، ضعف و سستي برايم روضه هاي ملموس شده است….
ناخودآگاه مرا به كربلا و عراق و مدافعان حرم مي كشاند…
فدايت شوم يا اباعبدالله…آن هنگامی كه از شدت تشنگی آسمان را سياه مي ديدی…
لا يوم كيومك يا ابا عبدالله…