قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...
صبح تا شب مادرم می کند
کار و تلاش کارهای خانه مان
آه کمتر بود کاش
طشت سنگین را خودش
می کند از جا بلند
رختها را یک به یک
می گذارد روی بند
می رود بازار شهر
نان و سبزی می خرد
خوب می دانم که باز
پول کم می آورد
تازه او بعد از خرید
کارها دارد هنوز
نفت می ریزد کمی
بر چراغ گردسوز
می رود در گوشه ای
چشم می دوزد به در
می نشیند منتظر
تا که می آید پدر
غصه انگار از دلش
ناگهان پر می زند
خنده بر لبهای او
نقش دیگر می زند
می دود سوی اجاق
شعله را کم می کند
شام ما را می دهد
چای را دم می کند
خسته است اما به من
خنده اش جان می دهد
دستهای مادرم
بوی قرآن می دهد
خدا خیرت دهد افشین علاء!!
حالا مگر من از خاطرات بیرون می روم؟ قبل از اینکه اینترنت باب شود، پدرم همیشه روزنامه بدست به خانه می آمد. آمدن بابا برای ما یک تفریح حساب می شد. مخصوصا اگر در دستش کیهان بچه ها می دیدیم. همه دور مجله حلقه میزدیم. قبل از خواندن، صفحاتش را بو می کردیم. بلا استثناء! انگار مستحب است! قسمت سیاه و سفیدش برای خواهرانم بود و قسمت رنگی اش (شاپرک) برای منِ بیسواد! که بابا برایم می خواند. کلا قصه گویی پدرم خوب است. الان هم که برای نوه ها گاهی داستان تعریف میکند بی اراده گوشهایم تیز صدای بابا می شود… خلاصه این شعر، اکنونی به دست من رسیده که صبح داشتم غصه ی موهای سفید مادرم را می خوردم. که تند تند ریشه گیری می کند. و دیشب خوابش را دیدم! و دلتنگش شدم! و امتحان فلسفه دارم! و ماندم بروم خانه مادرم؟ و یا بمانم درسم را بخوانم؟ و عشق می گوید برو! و عقل می گوید بمان! و لوّامه می گوید حداقل از پای سیستم بلند شو! …