مردن برای همه است
بعضیها در هوا میمیرند، بعضیها در خشکی، بعضیها در دریا. بعضیها را ماشین میزند و میکشد، بعضیها سکته میکنند و دیگر بیدار نمیشوند، برخی نیز از بلندی میافتند و سرشان به جایی میخورد و دیگر به هوش نمیآیند.
برخی از مردم نیز وقتی کسی را در حال غرق شدن در دریا میبینند، برای نجاتش میروند و نجاتش میدهند و غرق میشوند. برخی نیز بعد ار مدتها با دستهای بسته به میان بازماندگانشان برمیگردند و نامشان میشود نام کوچه پسکوچههای شهرشان. آنها برای نجات همه رفته بودند.
برخی نیز وقتی جایی آتش میگیرد، یادشان میرود چیزی به اسم ترس هم در قاموس انسان وجود دارد. آنها میروند و برخی را نجات میدهند و برخی را نمیتوانند، روی شهامت را سفید میکنند و پرمیکشند.
برخی دیگر نیز کولهبارشان را میبندند و به یک کشور دیگ رمیروند و نامشان را در تاریخ ثبت میکنند و میگویند مأموریتشان در زمین این بوده که برای چیزی متعالی بجنگند. آنها میجنگند و میمیرند.
برخی هم اخیرا مایلها دور از خانوادههایشان در میان آبها گرفتار حریق میشوند و جامعهای را دوباره عزادار میکنند و خودشان انتظاری دردناک و البته تلاش فراوانی برای زندهماندن ار تجریه مینمایند.
رگ فقط برای همسایه نیست، برای همه ی انسان هاست، فقط نوع مردن آدم ها فرق می کند و زمانش، وگرنه همه می میرند. کاش دعایمان این باشد که خوب زندگی کنیم؛ بندگی کنیم و نور چشمی خدا باشیم که دعایمان مستجاب شود و سهممان از مردن بهنرین باشد، مثل همان هایی که دعا کردند و شهادت را در کوله پشتی خود گذاشتند.
غبار یتیمی
تاب نبود پدر را نداشت.دلش می لرزید به ناله های پدر.دستان کوچکش آفریده شده بود برای نوازش پدر. از این رو او را ام ابیها نامیدند.
حال که بالیده بود و خود مادری شده بود برازنده ی نام بانوی بانوان دوعالم، چگونه می توانست بر خود بپذیرد که چندی دیگر پدر را از دست خواهد داد. مروارید اشک بر گونه های داغدارش نشسته بود. دلش پردرد بود و نگاهش سنگین.
لحظه ای ازکنار جسم ملکوتی پدر دور نمی شد. تاب دوریش را نداشت. دست در دست پدر و چشم در چهره ی رنجور پدر داشت. روزهای تلخ شعب را از خاطر گذراند. آنروز که پدر چهره اش از داغ خدیجه گلگون شد. آنروز که پدر فروغ نگاهش از نبود ابیطالب کمرنگ شد. اما دلش محکم بوجود دخت دردانه اش بود. فاطمه را در آغوش کشید. بوسه بر سر و رویش زد و گفت:ام ابیها.
پدر اشاره کرد.آرام و مطمئن. سر بر لبان پدر نزدیک کرد. صوت ملکوتی پدر را به گوش جان شنید. گویی آوازی ملکوتی در جانش نشست. تنش سرشار از شادی شد و چشم بر دهان پدر دوخت. می دانست پدر صادق است.آنچه می گوید به یقین، درست است.
آویزه های وصل را در آسمان هفتم از هم اکنون مشاهده کرد. شادمان شد و سر برآورد. بعداز روزها گریه و اندوه، لبخند شوق بر لبان ملیحش شکفتن گرفت. مگر می شود خبر وصل شنید و در خاموشی ماند؟
مگر می شود اندوه فراغ را به جز به وصل دلدار آرام کرد؟
نبود کسی در عالم که به وصل یار شکفته نشود.
“فاطمه جان اولین کسی از خاندانم که به من می پیوندد تو هستی".
فاطمه(س) روزهای فراغ را به شوق وصال پدر در اشک و اندوه گذراند.روزها را در گریه به سر برد و شبها را در اشک و عبادت.
وآنروز که درد آتش را در جان خود کشید، بین در و دیوار بوی پدر را شنید که به استقبالش آمده بود. اندوهش غربت علی بود و آنچه بر سر او خواهد آمد. روز آخر نالان و نحیف از جا برخواست. خانه را آب و جارو کرد. موهای زینبین را شانه زد. حسین را در آغوش کشید. حسن را بویید و علی را نگریست.
شعله ی غم در جان علی زبانه کشید. “فاطمه جان چه می کنی؟! برای چه از جا برخاسته ای؟”
“یا اباالحسن پدرم دیشب در خواب مژده وصال را به من داد، امروز به پا خواسته ام تا سر و روی فرزندانم و لباسشان را شستشو دهم، که فردا غبار یتیمی بر سرشان خواهد ریخت.”
علی ماند و صبرش و ناله های نیمه شبش.