زحمت میزبانی
در هوای گرم و باد دار اسفند ماه، سلانه سلانه از راه رسیدم. اواسط امتحان های ثلث دوم، اوایل خانه تکانی عید بود.
مادر فرش های لاکی قد و نیم قد را انداخته بود توو کوچه. با کلی ذوق و شوق کتاب را لای شاخه های درخت گذاشتم. آستین های مچ دار روپوش مدرسه را بالا می زدم که مادر پارو را مثل تابلوی ایست بازرسی جلوی بدنم گرفت.
-قرعه کشی کردیم برای کارا، تو باید حموم بشوری!
خسته و درمانده و معترض به این قرعه ناعادلانه به خانه رفتم. یادم به پنداسه دیوارهایش که می افتاد قالب تهی می کردم!
شستن فرش ها تمام شد، چایی خوردند و یک چرت زدند؛ من تازه رسیده بودم به جرم های سیاه لعنتی. بعد دو ساعت سر و کله زدن با سنگ پا و وایتکس و چهارپایه؛ آمدند. قدم زنان و وارسی کنان در محیط دومتری منطقه!
سوز دست های آش و لاشم را، فقط، مادر می فهمید. آرام در گوشم گفت:
_ انتظار خالی کافی نیست؛ میزبان بهار شدن، زحمت دارد عزیز مادر!
#معصومه_رضوی
زیبای نا زیبا!
یکی از فنون اقناع مخاطب استفاده از زیبایی است. مکانهای زیبا، کودکان زیبا، مردان و زنان زیبا روی، اسباب و اثاثیه ی قشنگ. خلاصه عناصر زیبایی.
تلویزیون یکی از آن جاهایی است که تا مخاطب نباشد کار کردنش فایده ندارد. برای همین استفاده از فنون اقناع مخاطب در همه ی قسمتهایش یک چیز عادی است. تقریبا میشود گفت جزء جدایی ناپذیر است. اگر نباشد یعنی مرگ تلویزیون. مجری های چشم سبز و خوش تیپ و خوش مشرب. دکورهای رنگانگ و جدید همراه با حس زیبایی شناختی. لباسهای زیبا و چشم نواز. اصلا وقتی بازیگر و مجری استخدام میکنند یکی از شرایطش میمیک صورت و تناسب اندام است. یعنی باید ذاتا هم خوشگلی و تناسب داشته باشی تا در تلویزیون استخدام شوی. تبلیغات را که نگو! اصلا آدم با خودش فکر می کند این آدمهای توی تبلیغ چقدر خوشبخت و خوش به حال اند. قصرهای مجلل. باغها و کشتزارهای سرسبز. لباسهای شیک که مردم عادی تو مهمانی می پوشند. خلاصه تجمل و زیبایی تو برنامه ها موج می زند.
با دیدن این زیبایی ها شما بدون اینکه خودتان بدانید گول می خورید و از ابتدا تا انتهای برنامه با آن همراه میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید آن بازیگر یا مجری را دوست می دارید و طرفدار او میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید لباسهایی که آنها میپوشند را برای خودتان انتخاب میکنید. بدون اینکه بخواهید کالایی را میخرید که به شما در تبلیغات تلویزیون عرضه میشود.
اساسا تلویزیون در ایجاد ذائقه بین اجتماع همیشه موفق است. خیلی راحت سبک زندگی هایمان تغییر کرد و ما متوجه نشدیم این سبک از زندگی را از کجا آورده ایم؟ آن وقتها که مانتوهای بلند مد بود، بلوز و شلوار پوشیدن خانم های بازیگر را دیدیم و آن موقع که چادرها به سر بود، موهای ریخته کنار صورتشان را و آرایش هایی که داشت معصومیت زنانمان را نشانه می رفت.
و آن موقع که رسم بود عروسها در خانه ی پدرشوهر شان زندگی کنند تا پایه های زندگی شان محکم شود، سریال پدر سالار یادمان داد که باید مستقل زندگی کنیم و از خانواده مان دور باشیم. الان هم با نشان دادن تجملات زندگی های غربی دارد مدرنیته ی غربی را به زور به خوردمان میدهد.
ای کاش صدا و سیما سبک زندگی ایرانی اسلامی را به جای سبک زندگی غربی نشان مردم می داد. همان صفا و صمیمیت را که در خانواده های قدیمی داشتیم. همان محبت های بین همسایه ها. همان دستگیری از دوست و غریبه. همان حجاب زیبای فاطمی که حالا فراموش شده. ای کاش تلویزیون به جای ذائقه سازی با تکنیک های مختلف اقناعی کمی با مردم کوچه و خیابان همراه بود.
————————————————
پ.ن: اقناع مخاطب یعنی قانع کردن او برای قبول چیزی که رسانه میخواهد. یعنی بدون اینکه مخاطب متوجه شود قانع میشود که باید این کالا را تهیه کند یا این طور زندگی کند. فنون اقناع مخاطب در عرصه ی رسانه زیاد هستند و بسیار پرکاربرد.
نامه به دختری با کفش های کتانی
?نامه به دختری با کفش های کتانی
امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر میکردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!
هوای نفس و غلطک آهنین!
نمی دانم خوب است یا بد. اسمش خساست است یا صرفه جویی یا شکر نعمت های الهی یا وفاداری یا هر چیز دیگر. هر چه باشد از آن دسته خانمهای خوش به حال نیستم که هر وقت از چیزی خسته می شوند آن را با سخاوت به سطل آشغال می بخشند یا از خانه تبعید می کنند.
احتمالا به جای من الان وسایل خانه ما از دست من خسته شده اند. از بس که تن خسته شان را درگیر کارهای خانه می کنم و بازنشستگی شان را نمی پذیرم.
از همه خسته تر این چرخ گوشت چندین ساله کهنسال است که الان که دارم باهاش کار می کنم حلقومش را به هم آورده و خودم را باید آماده کنم برای یک جنگ و درگیری یکی دو ساعته.
آقای همسر که در حین استراحت سرش توی گوشی است و اوضاع آشپزخانه را زیرچشمی می پاید، برای چندمین بار پیشنهاد خرید چرخ گوشت می دهد و من که کارم لنگ مانده، روی حس وفاداری ملال آورم پا می گذارم و راهی فروشگاه می شوم.
در قفسه های فروشگاه، آن یکی که خارجی است با گردن کلفت و قامت محکم و ابهت و زرق و برق ایستاده و دلبری می کند. این یکی که ایرانی است کوچک و بی رمق مقابلش ایستاده .هر دو با هم میدان مبارزه با نفسی راه انداخته اند که نگو و نپرس! اختلاف قیمتشان فقط 40 هزار تومان است اما اختلاف کیفیتشان خیلی زیاد به نظر می رسد.
انتخاب واقعا برایم سخت شده. یک طرف حمایت از تولید ملی. یک طرف دیگر به ظاهر، حمایت از جیب خانواده با کیفیت بهتر محصول.
دستهای ترک خورده کارگران ایرانی و نان آجر شده آنها به وسیله کارخانجات و غولهای تجاری چین و ترکیه، تردیدم را کنار می زند. به نیتی که دور از قربه الی الله نیست جنس ایرانی را برمی دارم….
اوووووه.چه انتخاب سختی بود!
در مسیر بازگشت به همسرم می گویم چقدر میدان شعار تا عمل فرق می کند. وقتی در ورطه عمل قرار می گیریم یک غلطک هیولا پیکر آهنین لازم داریم تا از روی نفس طمّاع و خواسته های دنیاییمان بگذرد….
موعد ارسال تکلیف
تاخیر در انتخاب واحد باعث می شود از کلاسها جا بمانم. وقتی به خودم می آیم که دو جلسه از کلاسهای آنلاین برگزار شده و یک تکلیف مهم هم بارگزاری شده که باید تا ساعت 23:55 دقیقه ارسال کنم.
با هول و هراس در فرصت کم باقیمانده، کلاسهای ضبط شده را گوش می کنم و تکلیفی که حدود یک هفته فرصت برای انجامش بوده در عرض یک ساعت و نیم انجام می دهم. ضمن اینکه اضطراب از تمام شدن وقت دارم خوشحالم که این تکلیف سنگین را می توانم در مدت کمی به خوبی انجام بدهم و به خودم غرّه می شوم…
سیستم، موذیانه ساعت را چند دقیقه عقب تر به من نشان می دهد و من خاطرم جمع است و خوشبینانه فکر می کنم هنوز فرصت هست …
چهار دقیقه مانده به 55، تند و تند فایل را ذخیره می کنم و صفحه ارسال را باز می کنم. سیستم می گوید هنوز وقت داری…
با دیدن پیام صفحه عرق سرد حسرت بر سر و صورتم می نشیند. ” از موعد ارسال تکلیف شما 1 دقیقه و 3 ثانیه گذشته است” !!
دستم روی کیبورد یخ می زند.
سعی می کنم دلم را خوش کنم به اینکه در هر حال تکلیفم را انجام داده ام و غم نمره از دست رفته را نخورم. اما این حسرت تلخ دلم را ناخودآگاه راهی وادی یوم الحسرت می کند.
و تکلیفی که موعد ارسالش گذشته است…
و التماسهایم برای یک ساعت برگشتن به دنیا…
خدایا از آن لحظه های سخت و جانکاه به تو پناه می برم…
————————————————————
فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(انعام/27)
میگویند: ای کاش (بار دیگر، به دنیا) بازگردانده میشدیم، و آیات پروردگارمان را تکذیب نمیکردیم، و از مؤمنان میبودیم!