بغض سبزه اي!
بانگ يا ارغوانِ مادر، همه حياط را پر كرده بود. لپ تاپ را روشن، رها كردم و رفتم ببينم مادر را مار گزيده كه اين طور صدايم مي زد يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است. وقتي رسيدم، مادر ظرف جو ها را گذاشت توي دستم و گفت: «بيا مادرجان. جوهايت خيس خورده، بيشتر بماند خراب مي شود. برو هر طور دوست داري بكار. بيلچه ها هم كنار درخت زيتون است».
يادم نمي آمد به مادر گفته باشم قصد دارم سبزه بكارم. عادت هميشگي خود مادر است. بچه كه بوديم. تعداد اعضاي خانواده هم قابل توجه بود. نزديك عيد كه ميشد از آنجايي كه در شهر ما گندم كاشتن براي سبزه عيد نماد غم است و جو نماد شادي، مادر يك ظرف بزرگ جو خيس مي كرد. جوها كه خيس مي خورد يك روز غروب همه را صدا مي كرد و مي رفتيم حياط. جوها را مي گذاشت لبه حوض و اعلام مي كرد هر كس هر ظرفي مي خواهد بردارد و هر جور كه دوست دارد سبزه بكارد براي خودش. رقابت و خلاقيت ها ديدني بود. يكي توي استكان مي كاشت يكي توي بشقاب گل قرمزي. يكي به نعلبكي رحم نمي كرد و يكي سوهان ها را توي شيريني خوري مي چيد كه توي ظرف سوهان سبزه بكارد. يكي كوزه مي آورد و يكي گلدان. يكي نصف ظرف را خالي مي گذاشت، يكي تپه درست مي كرد توي ظرفش. بيلچه ها نوبتي بود. كارمان كه تمام مي شد وظرف ها را روي لبه حوض مي گذاشتيم، همه حياط غرق خاك و گل و جو بود و ظرف هاي گلي كه تست شده بود. مادر هيچ وقت غر نمي زد. خودش همه را جمع مي كرد و حيا ط را مي شست. عيد، سبزه هر كس از همه قشنگتر بود مي گذاشتيم روي سفره. بقيه هم روي لبه حوض مي ماند و تا آخر تعظيلات تفريحمان مراقبت از هنرهايمان بود. برنده هميشگي داداش مهدي بود. معروف بود چوب كبريت را هم مي كاشت سبز مي شد. آخرين روز تعطيلات كه ميشد، كنار درخت توت چاله مي كنديم و ظرفي كه از روز قبل آبش نداده بوديم برعكس مي كرديم و مجموعه جو با احتياط، كاشته ميشد توي باغچه. دانه نمي داد. خيلي وقت ها گنجشك ها همه اش را مي خوردند. خشك كه ميشد مادر مي گفت غصه نخوريد كود باغچه است و به جايش درختمان سال ديگر توت هاي شيرين تر دارد. حالا از آن جمع كسي نمانده و سبزه كاشتن لطفش مثل قبل نيست.
كاسه يك بار مصرف شله زرد را شستم و يك سبزه كوچك كاشتم. ظرف جو را برگرداندم به دست مادر و گفتم : « حوصله اش را ندارم.». مادر نگاهم كرد و با ذوقي كه سركوب شده بود پرسيد: «چرا مادر جان؟». « حسش نيست. اين قدر در فضاي مجازي حرف از چالش نكاشتن سبزه و كاشتن دانه درختان شنيده ام و حساب و كتابِ درخت و نون و شكم گرسنه كه از نگاه كردن به جوها عذاب وجدان مي گيرم. اينكه درخت بكاريم و جايش را نداريم در باغچه و توي شهرمان هم امكان كاشتنش نيست را مي دانم. اينكه گياهان مناسب منطقه گرم و خشك غالبا قلمه زده مي شود و فصل كاشتنش نيست را هم كسي نيست كه نداند. اينكه پانزده اسفند را گذاشته اند براي درختكاري و فلسفه سبزه عيد از درخت جداست و اواسط فروردين فصل كاشتن درخت نيست، مهم نيست. اينكه جو و گندم كاشتني با جو و گندم نان شدني كيفيتش فرق دارد هم مهم نيست. اينكه فكري به حال اين نان هاي بي كيفيت و هدر دادن گندم هم بشود از سبزه نكاشتن مهمتر است فكر بدي نيست. مادر اينكه اقتصادي فكر كنيم خوب است ولي من نمي دانم امسال نگاه به سبزه ها چه حسي مي دهد به كودكي كه دلخوشي اش سفره عيد بي بابا يا بي مادر است؟ چه حسي مي دهد به پدري كه تمام توانش همين سبزه عيد بوده براي كودكش. نمي دانم در گوشه و كنار اين مرز و بوم سبزه چه نقشي داشته در سفره ها، حتي نمي دانم اين تفكرم صحيح است يا اشتباه. فقط مي دانم امسال از جوانه زدن جوهايم خوشحال نمي شوم چون هر چه نگاهش مي كنم، به جاي فكر اينكه خانواده را جمع مي كند دور يك سفره و نگاه به سبزه ثواب دارد و خاطرات سبزه كاشتن هايمان زنده شود، فكر اينكه سبزه هايم شكمي را گرسنه كرده است، آزارم مي دهد. با اين شيوه تفكر و مقدم دانستن اقتصاد مالي در هر كاري، شايد امسال به جاي شمعداني هم بهتر بود، جوراب مي خريدم براي كودكي».
ظَلَمتُ نفسی!
خودمان را فراموش کرده ایم، همچون دایه ای دلسوز تر از مادر که تمام همتش را گذاشته برای تر و خشک کردن بچه مردم!
چی بخورد، چی بپوشد، کی بخوابد. همین که او لذت ببرد برایمان کافی ست.
بچه مردم را پنجاه سال، بلکه هشتاد سال پرورش می دهیم و بزرگ می کنیم و بعد در یک لحظه تاریخ ساز با همه وابستگی ها و احساس مالکیت ها؛ به صاحبش بر می گردانیم.
درد دل کندن که بسی جان فرساست از یک طرف، فراموش کردن خودمان؛ خود واقعیمان، از طرف دیگر چون دیوارهای بهم نزدیک شده یک اتاق بی روزنه، می چلاندمان!
با حسرتی فراگیر، از آن بالا به بچه مردم نگاه می کنیم که گنجیه وار دفنش می کنند.ترجیح بندی قدیمی ذهنمان را پر می کند:
“مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم…”
همه کاره
چند روز پیش مدیر محترم مدرسه تعدادی روسری سفارش داده بودند برای هدیه به ممتازین. تصویر روسریها را که تا نیمه شب مشغول دوخت و دوز بودم در پیچ شخصیام گذاشتم. یکی از دوستانم حرفی زد که برایم جالب بود. گفت: “احسنت. همه کاره هستی". حرفش باعث شد نگاهی به خودم بیندازم، نگاهی به زندگیام در سالهای پس از ازدواج، در سالهای دور از خانه پدری. دیدم راست میگوید. همه کاره شده بودم. از گل کاری و پرورش کاکتوس گرفته تا خیاطی و بافتنی و تزئینات و…
اما چرا؟ چه چیزی باعث شد من؛ دختر کوچک خانواده، این همه مستقل شوم؟ من برای هیچ کدام از این کارها هیچ کلاسی نرفته بودم. هرکدام از این کارها را کاملا خودجوش و معمولا به صورت ضرب الاجلی و یک شبه شروع کردم. برای برآوردن یک نیاز ضروری، مثلا هدیهای که باید به دوستی میدادم، لباسی که باید تا روز بعد تعمیر میشده، گلدانی که در حال پوسیدگی بوده و باید نجاتش میدادم و…
قطعا اگر نزدیک مادر و خانوادهام بودم هیچگاه ریسک نمیکردم و در تمام این کارها از مادر کمک میگرفتم. اما این دوری اجباری و این فرسنگها فاصله من را همه کاره بار آورد. من را تربیت کرد. استعدادها و تواناییهایم را به یادم آورد. در این سالهای دوری کارهایی کردم که شاید اگر نزدیک خانواده بودم تا پایان عمر هرگز تجربه نمیکردم…
به قول دوست عزیزی: “آدم تو محدودیت ستاره میشه".
همیشه دوری و تنهایی بد نیست. شاید خدای بزرگ و مهربان فرصتی داده که ما را ستاره ببیند و از اینکه میبیند چگونه تنهایی گلیممان را از آب میکشیم تحسینمان کند و تبارک الله بگوید…
تنهاییهایتان ستاره باران…
عزیزان رفته اند، نوروز می آید همی
چند روز دیگر نوروز ۱۳۹۷ از راه می رسد. در حالی که عموی من، در میان ما نیست. مادر یکی از دوستانم هم چند روز پیش از دنیا رفت.
نوروز ۹۶ را بدون پدرهمسرم آغاز کردیم.
نوروز ۹۵ که آمد، نوه ی نوجوان یکی از اقوام در اثر برق گرفتگی فوت کرده بود.
نوروز ۹۴، دست پدربزرگ یکی از دوستان، از دنیا کوتاه شده بود.
نوروز ۹۳ جای پسر خاله ی همسرم در کنار خانواده اش خالی بود.
و نوروز های قبل و نبود عزیزان دیگر. تقریبا هیچ نوروزی نیامد مگر اینکه کسی از دوستان و اقوام و آشنایان، قبل از آن، از دنیا رفته بود. نوروز بی توجه به غم مردمان، با سازِ باد صبا و هلهله ی پرندگان و رویش دوباره ی گیاهان، دست در دست بهار می آید.
اما این ما نیستیم که همیشه بدون حضور عزیزی، در را به روی نوروز می گشاییم. بلکه روزی نوروز می آید و ما نخواهیم بود. پس دست نوروز را به گرمی بفشاریم، زیرا فرصت ها می گذرند همچنان که ابرها…
ستاره ی بی فروغ
تازگیها هر طرف کوچه و خیابان را که نگاه میکنی پر از ستاره است. یکی شان یک قاشق ماست میخورد؛ یکیشان رفته روغن بخرد؛ یکیشان کت و شلوار چرم جدیدش را نشانت میدهد و یکی شان بهت میگوید کجا بلیط هواپیما تهیه کنی!
یکی از راه های بالابردن فروش، استفاده از سلبریتی هاست. ستاره هایی که الگو شده اند و گاهی وقتها جوانان سعی میکنند سبک زندگی خودشان را به ایشان نزدیک کنند.
شهرت هم عجب چیز خوبی است. هم دلچسب است و هم پولساز. یک قاشق ماست دستت می گیری و یک پول هنگفت به جیب می زنی!
نمی دانم جدیداً ستاره ها بی پول شده اند یا غولهای تبلیغاتی فنون اقناعی شان نم کشیده که این همه ستاره کف خیابانها ریخته. اما این را می دانم که این ستاره ها را ما بزرگ کرده ایم و این ارزش افزوده برای این سلبریتی از ما مردم است. فقط ایکاش حد و مرز خودشان را بشناسند و این قدر اعتقادات مردم را زیر سئوال نبرند و دشمن را شاد نکنند