سَنَ قربان آقا
وضو گرفتم تا ظرف های گل سرخی حضرت مادر را خاکروبی کنم، یک هفته دیگر ییلایق قشلاقش تمام می شود.
زیر لب روضه تلاوت می کردم، فارسی آذری عربی!
جان آقا… سن قربان آقا… سیدالعطشان…
کاسه بشقاب ها مستمع بودند، استکان های قد و نیم قد، میان دار! دستمال گردگیری هم نزدیکترین همراه چشم های آبدار.
آخرش یک چای ریختم برای خودم با چند دانه خرما. روضه ارباب خیلی تشریفات نمی خواهد، کافیست کمی هوایی شویی؛ آن وقت کنج آشپزخانه نُقلیِ مادر، حسینیه ترین می شود برایت.
رباب عاشق
اوایل آبان بود و اوایل محرم. اتفاقا اوایل باران هم بود و عشق هم اوایل آمدنش بود.
حالا، آن دختر جوان طلبه که هرشب به عشق حوزه رفتنِ فردا صبح میخوابید، خوابش نمیبرد. اصلا صدای تالاپ تولوپ قلبش نمیگذاشت بخوابد.
باخودش کلنجار میرفت و از این پهلو به آن پهلو میشد. مدام پیام های نامزدش را میخواند و به اصطلاح قند در دلش آب میشد! قند که چه عرض کنم، کله قند در دلش رود میشد! کتاب الهدایةفی النحو را ساعت اول داشت. بهتر بود دوباره درس را مرور کند. الدرس الثالث: حدّالحرف. نگاهش خیره ماند!
“حرف که حد ندارد. یعنی اگر حرف از دوست داشتنش باشد، حد ندارد. نامحدود است. بینهایت است.”
با خودش حرف میزند و البته قانع میشود که کتاب هدایه را بعدا بخواند. ساعت دوم، مفردات دارد. کتاب را باز میکند. درس چهارم: حب! “محبت، اراده کردن آن چیزی ست که فکر یا گمان میکنی خیرو خوبی در آن است و بر سه قسم است: ا-دوست داشتن برای لذت ۲-دوست داشتن برای فایده ۳-دوست داشتن به سبب کمال”
صدای رعد وبرق میآید. پتو را دور خود جمع میکند. زیر لب زمزمه میکند: “محبت، اراده کردن چیزی ست… اما من در محبت به او بی اراده ام…”
بی اراده عاشقم…
نگاهش به ساعت است. زمان ثابت مانده و حرکت نمیکند. صفحه ی گوشی اش روشن و خاموش میشود. از شوق روی گوشی میپرد و پیام را زود باز میکند. اوست! نوشته است: شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد. گونه هایش سرخ میشود. نفس عمیق میکشد.بغض میکند. اشک میریزد. نمیداند اشک شوق است یا اشک غم دوری؟
“خدایا حال عاشقی سخت تر از آن است که فکر میکردم. راستی چندنفر امشب را عاشقند؟ اصلا چندنفر مثل من عاشقی را تجربه کرده اند.”
ناخودآگاه ذهنش به طرف خانوم رباب میرود.
“ظهر عاشورا جانکاه تر است حال رباب، وقتی که از نگاه یک عاشق به مصیبت های حسینش می نگریسته”
رحمت خدا بر رباب!
گلایه های کودکانه
از شیطنت های بی امان کودکانه اش عصبانی که می شوم، دعوایمان در می آید، تند تند لب هایش را به هم می زند، با بغضی گلوگیر؛ ” بذار بابا بیاد بهش می گم “
انگار این سنت لایزال بچگی ست، همیشه منتظر می مانند بابا بیاید، همیشه حتی در خرابه شام.
#حسینیه_نبشته_ها
بابای من
بابا که دیر میکنددخترهاش مدام غرلند میکنند و بیقراری. دخترها کلا بابایی اند. تا چند دفعه سراغش رانگیرند آرام نمیشوند. تا بابا نیاید لب به غذا نمیزنند. تا بابا نباشد خوابشان نمیبرد. تا بابا نباشد…
بابا نیست رقیه جان اما عمه اینجاست. میدانم که عمه جای بابا رابرایت پر نمیکند اما… بیا امشبی را هم بخواب. بابا بالاخره صورت ماهش را نشانت میدهد.
بابا خیلی جاها رفته. بالای نی. در صندوقچه. تنور خولی. تشت طلا… هلال ماه شب تارم بابا. بیا و دخترت را هم با خودت ببر!
جانِ ارباب!
وقتی جمعمان جمع می شود، اولین حرفی که شنیده می شود جمله تکراری خان داداش است که؛ «دلمان لک زده برای چای های آبجی صداقت». و راهی آشپزخانه می شوم و بعد از نیم ساعت با سینی چای بر می گردم. همیشه در این لحظه یاد می کنیم از پسر عمو و همه برای خادم الحسین که افتخارش دم کردن چای برای عزاداران امام حسین علیه السلام بود، صلوات می فرستیم.
با اینکه هیچ وقت هم کلامی با پسرعمو را تجربه نکرده بودم ولی ذکر خیرش را کم نشنیده بودم. معروف بود به اینکه همه چیز را ساده می گیرد شواهد هم این حرف را تایید می کرد. 18 سالگی راهی سربازی شد و اولین مرخصی ازدواج کرد. هنوز 20 سال نداشت، پدر شد. 30 سال کمتر داشت که در صفحه دوم شناسنامه اش نام فرزند پنجم ثبت شد. شغلش آزاد و کم در آمد ولی کسی نشنید که از خرج و مخارج 6 فرزند و زندگی در خانه ای خشت و گل و نداشتن ماشین شکایت کند. دخترش چند سال از ما بزرگتر بود. سال دیپلم بود که پسر عمو راهی خانه بختش کرد و در چهل و چند سالگی بابا بزرگ شد.
وقتی برادرش در صحنه تصادف کشته شد و خواهرش در زایمان اول، به اندازه در آغوش کشیدن فرزندش زنده نماند، سنگ صبور عمو و زن عمو بود هیچ، کسی از چهره اش نخواند که داغ برادر و خواهر جوان دیده است. وجهه اجتماعی خاصی نداشت ولی وقتی برای کسی مشکلی مرتبط با شغل پسر عمو ایجاد می شد، همه او را نشانه می رفتند و می گفتند می خواهی سریع حل شود برو سراغ فلانی. محرم که می شد همه می دانستند کار تعظیل است و پسر عمو هر 12 شب مراسم، کنار سماور فلان مجلس است. 44 پنج سال بیشتر نداشت که یک روز در شهر پیچید که جوانش را با سر و صورت خونی پیدا کرده اند و بیمارستان بستری است.
پزشکی قانونی اعلام کرد تصادف بوده است. چند روز بعد جنازه جوانش را تشییع کردیم. صحنه ای تلخ و فراموش نشدنی. همه شهر جمع شده بودند. چند نفر زیر بغل های جثه معمولی پسر عمو را داشتند، باز هم پاهایش روی زمین کشیده می شد و نگاهش مات بود روی تابوت پسرش. شکایت نمی کرد فقط با صدایی ضعیف و شکسته می گفت: «بابا ابوالفضل.» شک نداشتم همان جا، جان می دهد، اصلا مرده بود؛ ولی زنده ماند.
بعد از آن هم کسی ندید پسر عمو ترک عادت کند و سخت بگیرد. هرچند دیده بودند، روزهایی که کسی قبرستان شهر نمی رود کنار قبر پسرش دراز به دراز، قبر خاکی را در آغوش می کشد و بلند بلند گریه می کند. محرم سال بعد جای پسر عمو کنار سماور حسینیه خالی بود. صبح مثل همیشه از خانه زد بیرون، نرسیده به خیابان سکته کرد و تا رسیدن به بیمارستان جان داد. قبل از ظهر تشییع و به خاک سپرده شد. حتی در رفتنش به مردم ساده گرفت.
تا زنده بود کسی نفهمید پسر عمو که یک عمر ساده گرفت، مرگ جوانش چقدر به او سخت گرفت. حتما اگر سال بعد از فوت جوانش کنار سماور حسینیه روضه علی اکبر علیه السلام را می شنید جان می داد.شاید پسر عمو خوب می فهمید فرستادن شبیه ترین فرد خُلقا و خَلقا به پیامبر و کنار جنازه اش هلهله دشمن شنیدن یعنی چه. دنیا را ساده بگیر اما باور نکن شهادت علی اکبر برای ارباب ساده بود، به خاطر ارباب، ریسمان دینمان را محکم نگه داریم که برای حفظش پدرهایی چون حسین علیه السلام داغ جوان دیدند.