افطاری با طعم آبنبات
قوری که درحالت آماده باش بود، به محض جوش آمدن آبِ سماور گازی، وظیفه خطیر دم کردن چای را بر عهده گرفت. صدای قلقل سماور و شرشر آبجوش در هم پیچیده بود. ماموریت قوری که به خوبی به پایان رسید، سماور از سر آسودگی بخارش را به هوا فرستاد و نفس راحتی کشید.
در این میان استکان ها خودی نشان دادند و جیرینگ جیرینگ کنان در میان سینی ارغوانی رنگ جهیزیه ی خانجون جای گرفتند. چای هم مبادی آداب، درون استکان ها جا خوش کرد و اجازه داد که عطر دارچینش فضا را عطراگین کند.
سفره ی افطاری روی ایوان پهن شده بود و با دست و دلبازی اهل خانه را به سمت خویش فرا میخواند. صدای محوی از رادیوی قدیمی روی طاقچه که به تازگی از تعمیرگاه ترخیص شده بود، به گوش میرسید که فضا را مزین کرده بود به نوای اللهم لک صمنا…
چشمان درشت مشکی اش سفره ی چیده شده را از نظر می گذراند تا به خوراکی مورد علاقه اش رسید. دقیقا رو به روی ظرف بامیه ها نشست بود و زیر چشمی بامیه ها را دید میزد. بامیه ها را نگو که خوش رنگ و لعاب تر از همیشه پیش چشمانش خود نمایی می کردند. از حالتش پیدا بود که دل توی دلش نیست تا زودتر اذان بگویند و او بتواند با فراغ بال دخل بامیه ها را در بیاورد.
خانجون با عشق حواسش به کارهای پسرک بود. عینکش را جابهجا کرد و با مهربانی گفت:” پسرم بیا یه چند خط قرآن برای من بخون ببینم. میخوام بهت جایزه بدم”. او هم قرآن را گشود و با ژست مخصوص خودش سوره ی حمد را از حفظ خواند.
خانجون از زیر چارقد گل دارش کیسه ی آبی رنگش را درآورد و آبنباتهای رنگی رنگی، شده بود هدیه ی قرآن خواندن پسرک. هدیه اش را که دید با ذوق خودش را در آغوش مادر بزرگش پرت کرد. شاداب تر از همیشه مشت پر از آبنباتش را دید و در دلش برایشان نقشه کشید. افطار اولین روزه اش را با آبنبات رنگی باز کرد و روح وجودش رنگی تر از رنگ آبنبات ها ی رنگین شد.
پ.ن: برای روزه دار دو شادی است : یکی موقع افطارش و شادی دیگر روزی که پروردگارش را ملاقات میکند.
(وسائل الشیعه کتاب الصوم باب استحباب صوم کل یوم عدا الایام المحرمة حدیث 30)
رایحه ی استغفار
از دو ماه قبل بود که قصد تهیه آن را داشتم اما با وسوسه های فراوان به تعویقش می انداختم.
یک ماه گذشت! ماه بعد نیز به نیمه رسید اما من همچنان امروز و فردا می کردم
دیگر بیش از این تعلل جایز نبود.نیت کردم، عزمم را جزم کردم، توکل کردم و وسوسه ها را از خود راندم.
نیمه شبِ نیمه ی ماهی بود که موفق شدم انتخابم را قطعی کنم.
بالاخره بعد از مدت ها انتخابش کردم، تن خورش عالی بود هر که آن پوشیده بود بر تنش نشسته بود.
اما من انگار آنطور که باید موفق نشده بودم! هنوز کمی از وسوسه در من باقی مانده بود که مانع از احساس راحتی من می شد. با او غریبگی می کردم. دو هفته می گذرد، عاشقش شده ام؟
لباسی از جنس توبه را که با هزار وسواس انتخاب و پوشیده ام بر تن دارم و با کامی شیرین و عطری که از
رایحه استغفار که تمام لباس و بدنم را فرا گرفته به سوی شهرش می روم.
عاشقانش می فهمند حس و حال و شور شوقم را برای رسیدن به او.
تا رسیدنم به شهر چیزی نمانده، همت کنم به موقع خواهم رسید
و آنجا از روی ارادت دست بر سینه نهاده و خواهم گفت: خدایا قرار بده روزه مرا در آن روزه داران واقعی و قیام وعبادتم در آن قیام شب زنده داران و بیدارم نما در آن از خواب بی خبران و ببخش به من گناهم را در این روز ای معبود جهانیان و در گذر از من ای بخشنده گنهکاران.
پفک نمکی
دستانِ نارنجی رنگش را با احتیاط بالا می آورد تا روسری گلدار کوچکش را، که تا نزدیکی چشمانش پایین آمده است، به بالا هدایت کند. با انگشت کوچکش که تمیز تر است، روسری اش را جابه جا میکند و دوباره نگاه مشتاقش را میدوزد به تلوزیون . چشمانش میدرخشند. آخر برنامه کودک مورد علاقه اش در حال پخش است. همان طور که پفک نمکی ها را یکی یکی درون دهانش جا میدهد، بلند بلند میخندد.
رو به او میکنم و میگویم:« حنانه جانم؟»
با لبخند نازی بر میگردد و با لحن کودکانه ای میگوید :«بله مامان؟»
سعی میکنم لبخندم را وسیع تر کنم :«این پفکارو کی به شما داده؟»
متوجه میشود که پشت این لبخند، دلخوری عمیقی وجود دارد. به روی خودش نمی آورد و میگوید :« خاله نسرین داده مامانی.»
«ای داد از این نسرین! اگر ببینمش میدونم باهاش چیکار کنم! هزار بار گفتم از این چیزا برای حنانه نخره! اما گوشش بدهکار نیست که نیست.»
همان طور که در دلم برای نسرین خط ونشان میکشم، روبه حنانه میگویم :«مامان دیگه کافیه ،ظرف پفک رو بیار آشپزخونه. بیا گلم. برات سیب پوست کندم، سیب بخور که هم مفیده و هم خوشمزه.»
با ناراحتی میگوید:«اما مامان پفک خوشمزه تره!»
وای که چقدر سخت است به بچه فهماندنِ این که سالم و مفید بودن غذا مهم است نه فقط خوشمزه بودنش. ناگه ذهنم میرود به سمت آیاتی که صبح، بعد از نماز خواندم:« تریدون عرض الدنیا و الله یرید الاخره …» ¹ شما متاع فانی و ناچیز دنیا را میخواهید و خدا برای شما آخرت را …»
دلم میگیرد، وقتی به این فکر میکنم که چقدر خوشمزگی دنیا مرا از آخرت غافل کرده است.
_____
¹) آیه 67 سوره انفال
فوتبال زندگی
با ورجه وورجه هاشان کل پایگاه را گذاشته بودند روی سرشان، به گروهای سه نفره تقسیم شده و مقابل هم ایستاده بودند و به اصطلاح، فیس تو فیس و چشم تو چشم برای همدیگر کُری میخواندند. هر گروه هم خودش را بهتر میدانست و توانایی هایش را به رخ طرف مقابل میکشید.
خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم که همانجا وسط اتاق کوچک پایگاه نقش بر زمین نشوم. شروع کردم به شمردن،یک،دو،سه…
با صدای سوت من، که مثلا داور بودم، بازی شروع شد.
قیافه هاشان حین بازی خیلی جدی بود، انگار مسابقات تیم ملی بود و آنها هم بازیکنانش.
خنده ام راخوردم. باید جدی میبودم. بالاخره داوری گفتند و مسابقه ایی.
اولین گل زده شد، اما چه گلی؟! فاطمه گل به خودی زده بود. همین شد که هم تیمی هایش شاکی افتادند سرش. و من اینبار واقعا نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
دوباره بازی از سر گرفته شد. محکم دسته های بازیکن های روی میز را تکان میداند. آنقدر میز فوتبال دستی از ضربه های محکمشان تکان میخورد که هر لحضه فکر میکردم الان است که میز منفجر بشود و یک خسارت عظیم بیافتد روی دوش من.
بعد از پایان بازی، دور من جمع شدند و من هم همه شان را در آغوش گرفتم. از اینکه بهشان خوش گذشته بود خوشحال بودم.
همانطور که در آغوشم بودند بهشان گفتم:« بچه ها میدانستید زندگی هم مانند فوتبال هست؟
“دروازه دل ماست و توپ هم گناه، باید تا میتوانیم از دروازه دلمان محافظت کنیم.
گاهی از تیم حریف که دشمنان بیرونی هستند توپ گناه شوت میشود در دروازه و گاهی خودمان گل به خودی میزنیم، ما باید دروازه بان خوبی باشیم و نگذاریم توپ گناه وارد دلمان شود.
مراقب دلمان باشیم ،یک لحضه غفلت، موجب فتح دروازه است.”
دل تکانی
ابرها دامن پفپفی سفیدشان را در آسمان پهن کرده اند و جلوی دید خورشید خانم را گرفتهاند. از هالهی نور پشت ابرها، میشود تشخیص داد که خورشید پشت کدامیک از آنها پنهان شده.
باران شب گذشته هوا را تمیز تر کرده. نفس عمیقی میکشم و این هوا را قورت میدهم. هوای باران خورده تک تک سلول هایم را شاداب میکند. عطر نرگس همه جا پیچیده و با خود سُرورِ عید را به همراه آورده.
دستمالی برداشتهام تا بروم سراغ دلم. در کوچه ی خاطرات قدم میزنم. آمدهام خانه تکانی.
بعضی از خاطرات حسابی خاک خوردهاند، با دستمالم گرد و خاکشان را میگیرم. بعضی خاطراتم، آنقدر شیریناند که دقایقی میخندم. بعضیشان آنقدر تلخاند که حجم دلم تنگ میشود و آزار میبینم. خاطرات بد را میگذارم درون جعبه ای تا از دلم بیرونشان کنم.
و بعد از آن!
آینه ی دوستی را پاک میکنم و پنجرهی محبت را باز. فرش مهربانی را پهن میکنم و با آب پاکی، روی غرور را میشویم. غبار کدورت را میزدایم و گلدان عشق را رو ی طاقچه ی صبر میگذارم. حالا گل بوسه بر کشوی آرزو ها می نشانم و روی دیواره ی شیشه ایی دلم مینویسم:
«ورود هر چیزی که خدا دوست ندارد
ممنوع»
حالا دلم هم برای حول حالنا آماده است.