شک
شک که به جانت بیفتد میشود آفت فکرت. دیوانهات میکند. به زمین و زمان مشکوک میشوی. هیچ درستی برایت معنا نمیدهد. به هرچه مینگری با تردید مینگری. اول فقط در دلت شک است. بعد تبدیل به سؤالات بی جواب میشود. مثل کنجکاوی بچگانه. اما بوی خوبی نمیدهد. حس خوبی ندارد. تورا سردر گم و سر در گریبان میکند. ساکت میشوی. نمیتوانی جوابهایت را پیدا کنی. ایندر و آندر میزنی. فایده ندارد. اینجا یک قدم داری تا به یقین برسی. اگر حواست نباشد بیراهه میروی. ماندهای چه کنی! و از کجا جوابهایت را بیابی.
درمیان دانستهها و ندانستههای موهومت دست و پا میزنی. برای خودت لیست میگیری که باید به چه پاسخهایی برسی. پس باید سراغ چه موضوعاتی بروی. میبینی هوووووو چقدر مطلب باید پیدا کنی. چقدر کتاب باید بخوانی. با خودت سبک سنگین میکنی. چند سال طول میکشد تا اینهمه مطلب بخوانی. اصلاً مگر عمر کفاف میدهد. از کجا استاد پیدا کنی. پس ….
حالا سرد میشوی و در تردیدت دست و پا میزنی.
اما، یک راه آسان به ذهنت میرسد. راهی که میتواند منجی تو در بلاد شک و تردید باشد. قایق نجاتت تا ساحل یقین.
به دلت میافتد. یاد آن حدیث قدسی میافتی که میفرماید:اگر به خدا توکل کنی و دلت را به خدا بسپاری و خدا را سرلوحه هرکاری کنی در و دیوار برایت استاد میشود.
پس آرام میشوی. دل به اهل بیت میدهی. از کوچکترین وظایف شروع میکنی و به قول حضرت آیت الله بهجت، شروع میکنی به ترک محرمات و انجام واجبات. آنوقت است که درها به رویت گشوده میشود. کم کم سبک میشوی. سؤالهایت یکی یکی به جواب میرسد. بدون اینکه در سرت دغدغه شود. بدون اینکه مغزت را بجود.
ان الله بصیرٌ بالعباد
معادلات به هم ریخته!
شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که ترافیکش تو را که نمی آزارد هیچ، بلکه عاشق این ترافیک هم هستی!
شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که دوست داری همچنان معطّل بمانی و کارَت راه نیفتد!
جمعیت به هم فشرده همچنان نگذارد تا تو راهت را ادامه بدهی و معطّل بمانی و از این معطّلی لذت ببری!
اینجا هر چه بیشتر کارَت گیر کند، بیشتر دستان خالی ات به آسمان قد می کشد و می خواهی همه آنچه را که شوق دیدن بارگاهی طلایی باعث فراموشی شان شده بود…
اینجا دیگر خدا نمی گوید دعایت را برایت ذخیره می کنم یا چیز دیگری عوضش به تو می دهم…
زیر قبّه حسین را می گویم…
عاشقانه ترین گنبد دنیا که با درخشش دلربایش، قلب ها را ذوب می کند و از دیده ها جاری می کند.
اینجا که معطّل می شوی، هیچ کدام از کارهای دنیایت عقب نمی افتد؛ دیرت نمی شود و استرس نمی گیری…
اینجا که معطّل می شوی سعادت یافته ای که زیر قبّه حسین عاشقانه هایت را با او در میان بگذاری و دردهای دلت و التماست را برای ظهور مولایت،آرام آرام گریه کنی.
نمی توانم وصف کنم شیرینی این ترافیک را…
فقط می دانم که حسین تنها جنس غمش نیست که فرق می کند…
در دستگاه عجیب حسین تو یک ثانیه معطّلی زیر قبّه اش را با یک عمر عوض نمی کنی!
حسین همه معادلات عالم را به هم زده است!
آشپزی شیرین
سادات میگفت:” جمعه، تنها کاری که تونستم انجام بدم آشپزی بود. با اینکه امروز امتحان داشتم اصلا نرسیدم درس بخونم. یک بار برای مادرشوهرم و مهمانهایش غذا پختم. یک بار برای مادرم و مهمانهایش. آخر شب خسته و کوفته رسیدم خانه.”
گفتم:” زرنگی میکردی اقلا این آشپزی رو هدیه میکردی به امام حسین علیه السلام که اقلا یک زخیره ی آخرتی هم برای خودت جمع کرده باشی.” با هم خندیدیم و گفت:” نیت کردم برای امام سجاد علیه السلام. گفتم همه مهمان حضرت باشند. آخه یاد حرفهای تو افتاده بودم” روز اولی که آمده بودیم حوزه بهش یک حرف گفته بودم و می گفت دیروز یاد حرفهایت افتاده بودم.
روز اول بهش گفته بودم:” همیشه دعا میکنم و میگم آقا جان اگر لیاقت ندارم سربازت باشم اقلا آشپز که میتونم باشم. یا ظرف شور. یا رخت شور. بالاخره سپاهت غذا و خورد و خوراک میخواد. آشپزی که بلدم انجام بدم. فقط منم باهات باشم هر کاری که بگی انجام میدم برات."
آقا جان!
اگر سرباز لایقی نیستم لااقل به عنوان آشپز من را قبول کن که برای سربازانت، برای مهمانانت، برای عاشقانت غذا بپزم. این قدر که از دستم بر میآید. آدم اگر به هیچ درد امامش نخورد باید سربگذارد زمین و بمیرد.
از سفر شام بلا آمدی!
آقا محسن خوش آمدی. خداقوت سردار. زیارت قبول کربلایی! دلمان برای جای جای پیکر شریفت شور میزد.
سردار بی سر، شنیده ام مرثیه خوان ارباب بوده ای!
بیخود نیست که دوماهی هست داری برای دلهای ما روضه ی قتلگاه میخوانی! روضه های مصور!
بخوان کربلایی بخوان!
اگر کشتند چرا آبش ندادند؟
اگر کشتند چرا خاکش نکردند؟
کفن بر جسم صد چاکش نکردند؟…
بخوان سردار! بخوان…
جوانان بنی هاشم بیایید! علی را بر در خیمه رسانید!
خدا داند که من طاقت ندارم! علی را بر در خیمه رسانم!
آقا محسن بخوان!
اما دیگر تمام شده روضه های مصورت سردار. حالا رفقا برای تو روضه می خوانند!
پیکر بی سر زکجا آمدی! واویلا! واویلا!
از سفر شام بلا آمدی! واویلا! واویلا!
هلوکاست میانمار
اینجا میانمار است نه آلمان و اینها مسلمانند نه یهودی…
اگر نه دنیا باید فریاد می زد هلوکاست دارد اتفاق میافتد.
کودکِ روهینگیا ! بختت سیاه است اگر نه جایزه ی صلح نوبل را نباید به رییس جمهور کشورت می دادند.
اینجاکه جان طفلی چون تو ارزش ندارد.