لبهی پرتگاه
تا حالا به تلنگرهایی که در مسیر راهم قرار میگرفت با این دید و اینقدر دقیق نگاه نکرده بودم!!
تاحالا حس کسی را که لبهی پرتگاه باشد و منتظر دستی از جانب خدا که او را به سمت عقب بکشد احساس نکرده بودم!
اما وقتی کار به اینجا رسید و عنایت خدا به بنده خطاکارش را با پوست و گوشت لمس کردی به خودت میآیی و دنبال علت میگردی که چرا به اینجا رسیدهام!؟
بیشتر که فکر میکنم به تأثیر دعا میرسم. دعایی که در همه حال ما را سفارش کردهاند که از آن غافل نشویم؛ در خوشی و ناخوشی در نعمت و تنگدستی. دعایی که اگر الان تاثیرش رانبینیم در آینده حتما در یک جا و مکانی به دادمان خواهد رسید مثل همان لبهی پرتگاه!!
مثل مادری که هر روز با عجز و ناله برای عاقبتبخیری و آینده فرزنداش دعا میکند. او هیچ وقت ناامید نمیشود. به یقین خدا را لمس کرده و به تاثیر دعا در زندگی فرزندانش ایمان دارد.
خداوندی که بندهی گنکهارش را از لبهی پرتگاه بازمیگرداند خود او نیز وعده داده که اگر با توبه به سویش باز گردیم و مشتقاق تر از ما به بندهی خویش است. اینجاست که باید توبهی نصوح کرد و دستی که با محبت و به نشانهی بخشش به سوی ما دراز شده است را به گرمی فشرد و رها نکرد.
پ.ن: اگر بندگان گنهکارام بدانند که چقدر مشتاق توبه و بازگش آنانم از شدت شوق میمیرند میزان الحکمه،ج ۷، ص۲۷۹۷
شهدای قدر
چند روز پیش که به دنبال اعمال شب قدر در ادعیه جستوجو می کردم از اهمیت شب قدر نکتهای برایم یادآور شد؛ آن هنگام که جبرئیل دعای جوشن کبیر را بر پیامبر (ص) نازل می کند از آن به دعایی یاد می کند که از او در برابر تمام بلایا همچون زرهایی بزرگ محافظت مینماید.
اهل بیت اهمیت دعای جوشن کبیر را به دلیل کامل بودن دعا دانسته وکامل تر از همه خلصنا من النار یا رب یادآور شدند، چرا که رهایی از آتش جهنم یعنی برآورده شدن تمام خواسته های دنیوی و مادی!
و اما چه زیباتر شد که از غرب تا شرق از شمال تا جنوب در سراسر کشور از بازاری و فرهنگی از کشاورز و اداری همه و همه برای رسیدن به کمال با هم و یک صدا جدا از هر هیاهویی! با خدای خود عشقبازی می کردند و ندای الغوث الغوث سر می دادند و فریادرسی را می طلبیدند.
کمی دور تر جایی بیرون از خانه ها و مساجد و تکایا در خیابان ها و مرزهای شهر! عده ای برای فراهم کردن امنیت مردم، به نحوی دیگر شب زندهداری می کرند!؟ برای معبود خود دلبری می کردند. آنگونه عاشقانه و خالصانه خدای خود را در آن شرایط خوانده بودند که خداوند غفور و رحیم خریدارشان شد. آنگونه که به اوج کمالشان رساند. آری “شهادت” اوج کمال برای بندگان است.
شهادتی که از راه ایمان و آگاهی و رابطه با خدا و در حال نیایش پدید آید توأم با عشق است. و چه عاشقانه امثال کوروش حاجی مرادی و ابراهیم آخوند زاده در دو لیالی قدر 21و 23رمضان و مبارک در راه دفاع از امنیت کشور و مرزها به اوج کمال رسیدن.
دشمنان بدانند که در تفکر شیعی بزرگترین پیروزی بالاترین مقام وامتیاز شهادت است.
شهید باران رحمت الهی است که بر زمین خشک جان ها حیات دوباره می بخشد.
پ.ن:صحیفه سجادیه ، دعای برای مرزبانان، دعای 27ام،فراز 1تا3
بارالها بر محمد و آلش درود فرست، و سرحدّات و مرزهاى مسلمانان را به عزّتت
پاسدار، و نگهبانان مرزها را به قوّتت تأیید کن، و عطایاى ایشان را به توانگرى بىپایانت سرشار ساز.
بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و بر شمار ایشان بیفزا، و اسلحه و جنگافزارشان
را برّائى ده، و حوزه آنان را محافظت فرما، و جوانب جبهه آنان را محکم و نفوذناپذیر گردان، و
جمع آنان را یکدل و هماهنگنما، و کارشان را روبراهکن، و آذوقهشان را پیاپى برسان، و خود به تنهایى
مؤونه آنان را کفایت نما، و به نصرت خود تقویتشان فرما، و به صبر یاریشان ده،
و ایشان را چارهجوئیهاى دقیق بیاموز. بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و
آنان را به آنچه نمىدانند معرفت ده، و از آنچه بىخبرند آگاهشان ساز، و چشم دلشان را بدانچه نمی بینند بیناساز.
روزی مقدر
همین که هدیهم به دستم رسید گفتم تفألی بزنم تا توشهای از آن برگیرم. در اولین نگاه آنچنان مرا به سمت خودش فراخواند که هنوز بعد از چندبار مرور، مثل بار اول حلاوت وشیرینیاش را احساس میکنم.
قصد تفأل داشتم اما نگاه که کردم دیدم نشان کتاب در میان یکی از صفحات است.
دست به سوی حبل المتینش(نشان) بردم تا گمراه نشوم. همان را گشودم و با روزی مقدر شدهام روبه رو شدم. مولایم سید الساجدین چه زیبا مناجات نموده و از پروردگارش درخواست کرده در اندوه و خطایا تنها رهایش نکند.
إِلَهِى أَصْبَحْتُ وَ أَمْسَیْتُ عَبْدا دَاخِرا لَکَ، لا أَمْلِکُ لِنَفْسِى نَفْعا وَ لا ضَرّا إِلا بِکَ، أَشْهَدُ بِذَلِکَ عَلَى نَفْسِى، وَ أَعْتَرِفُ بِضَعْفِ قُوَّتِى وَ قِلَّةِ حِیلَتِى، فَأَنْجِزْ لِى مَا وَعَدْتَنِى، وَ تَمِّمْ لِى مَا آتَیْتَنِى، فَإِنِّى عَبْدُکَ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ الضَّعِیفُ الضَّرِیرُ الْحَقِیرُ الْمَهِینُ الْفَقِیرُ الْخَائِفُ الْمُسْتَجِیرُ.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لا تَجْعَلْنِى نَاسِیا لِذِکْرِکَ فِیمَا أَوْلَیْتَنِى، وَ لا غَافِلا لِإِحْسَانِکَ فِیمَا أَبْلَیْتَنِى، وَ لا آیِسا مِنْ إِجَابَتِکَ لِى وَ إِنْ أَبْطَأَتْ عَنِّى، فِى سَرَّاءَ کُنْتُ أَوْ ضَرَّاءَ، أَوْ شِدَّةٍ أَوْ رَخَاءٍ، أَوْ عَافِیَةٍ أَوْ بَلاءٍ، أَوْ بُؤْسٍ أَوْ نَعْمَاءَ، أَوْ جِدَةٍ أَوْ لَأْوَاءَ، أَوْ فَقْرٍ أَوْ غِنًى.
اى خداى من! پیوسته من بنده ذلیل تو بوده ام، نه بر سود خویش قدرت دارم و نه بر زیان خود مگر به یارى تو. من به ناتوانى خود اقرار مى کنم و به زبونى و بیچارگى خود اعتراف دارم، پس به آنچه وعده دادى عطا فرما و آنچه عطا کرده اى کامل کن، که من بنده تو ام، بیچاره نیازمند و ناتوان و رنجور و خوار و زبون و تهیدست و ترسان و پناه به تو آورده.
خدایا درود بر محمد و آل او فرست، و به سبب نعمت هایى که عطا کرده اى، از یاد خود فراموشیم مده و به علت آن چه احسان کرده اى مرا غافل مگردان، در همه حال، خوشى یا ناخوشى، سختى یا آسایش، عافیت یا بلاء، بد حالى یا نعمت، توانگرى یا تنگدستى، درویشى و بى نیازى. اجابت دعاى مرا هر چند به تاءخیر اندازی، باز مرا نومید مساز.
شرح فراز، شرح حال آن لحظه ی من بود که به دنیا و دارایی آن لحظهش دل نبندم.
بزرگی خداوند را ببینم و زبونی و ناتوانی خویش را که بدون یاری اش بر آنچه که من بر مقدر کرده و من از آن بی خبرم ناتوان و ناموفق ام. و هر آنچه که دارم و به دست میارم از لطف و عنایت اوست.
یادآور شد برایم که بواسطه داشتن چند روزه آن ها فخر نفروشم و به خود نبالم و دلبسته ی دنیا نشوم.که هر آنچه در این دنیای فانی وجود دارد تنها به اذن خداوند است که حیات و بقاءدارند.
چه زیبا بواسطه روزی مقدر، مرا فراخواند که در همه حال؛ ناراحتی و غم و اندوه و حتی خوشی دنیا از یادش غافل نباشم.
به من یاد داد که استجابت دعایم را فقط از او بخواهم و در این راه از درگاهش ناامید نشوم.
پ ن:صحیفه سجادیه. دعای 21 فراز7 و8
قضاوت عجولانه
همیشه از زود قضاوت کردن و زود قضاوت شدن می ترسیدم تا آنجایی که به خودم بستگی داشت دوری می کردم اما امان از روزی که مورد قضاوت دیگران قرار بگیری آن هم قضاوتی عجولانه!
یکی از این زود قضاوت شدن ها برمی گردد به خاطره ای از روزه داری من در دوران راهنماییام.سال اولی بودم. با زبان روزه آن هم شیفت ظهر! با دختر عمه راهی مدرسه شدیم. نزدیک در ورودی مدرسه یکی از انتظامات مرا در حال قورت دادن آب دهانم دید! چشمتان روز بدنبیند. همین که وارد حیاط مدرسه شدم! با استقبال گرمش مواجه شدم!
خجالت نمی کشی؟ ماه رمضان است! روزه خواری میکنی!
آن لحظه چهره ی من دیدنی بود چشم هایم از شدت تعجب کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند!؟ دهانی که برای سلام دادن باز شده بود به همان حالت باقی ماند و به دهان او خیره مانده بودم. حرف هایش انگار روی دور تکرار بود و مدام مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد که جایی برای خود باز کند. خلاصه بگویم، هاج و واج مانده بودم انگار زبان در کام نداشتم که پاسخی بدهم. خیلی سخت است جلوی چشم دوستان و هم مدرسه ای هایت به ناحق تحقیر شوی .
بالاخره با تکان هایی که دختر عمه به من داد به خود آمده و زبان برای توضیح دادن باز کردم. اما از من انکار از او! چند باری هم زبان از همه جا بی خبر را به قصد شهادت برایش بیرون آوردم که شاهدی بر صدق حرف هایم باشد. اما مگر روزهای اول ماه مبارک زبان چه شکلی است!؟ از آنجا که زبان بی زبانم قدرت تکلم نداشت! انتظامات نیز قانع نمی شد.
تا اینکه وکیل مدافعی از غیب برایم رسید!
معلم دین و زندگی، علت تجمع را که پرسید با تعجب رو به او که به خیال خود چیز ممنوعه ای را کشف کرده بود گفت:” حرف های شما بر پایه یک نظر بود که می تواند دلیل های دیگه ای به غیر از چیزی که شما دیده اید نیز داشته باشد. شما که نه چیزی در دست او و نه در وسایل او دیده اید، نباید آنقدر روی حرف خود پافشاری می کردید.قضاوت عجولانه شما زمینه ای برای تهمت نیز شده است. در ثانی شما که بهتر دوست خود را می شناسید! نه الان بلکه از آغاز سن بندگی روزه هایش را کامل گرفته است. یک درصد هم به او حق می دادید.”
این شد که بالاخره دوستم از موضع خود پایین آمد و دست از سر ما برداشت. اما من هم از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت آب دهانم را آنقدر ناشیانه قورت ندادهام که زمینه ظن و گمان دیگران بشود.
پ.ن:خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْم؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید. چرا که بعضی از گمانها گناه است.»(حجرات/12)
اولین روزه
یادش بخیر کودکی هایم!
همان موقع که با دامن چین چین گل دار صورتی و چکمه های سبزی که یکی دو سایز برای پاهایم بزرگتر بود، از روی چاله های خیس می پریدم.
همان دوران که صدای آواز خواندنم زیر چک چک قطرات باران گم می شد.
خاطرم هست روزهای بارانی فکر می کردم آسمان از این سمت افق تا آن سمت افق بند رخت می بندد و ابر های تیره را می شوید و پهن می کند روی بند تا خشک شوند.
ابرهای خیس روی بندِ رخت هم چک چک کنان قطره هاشان را می ریختند روی زمین. تا من بروم و با قطره هاشان بازی کنم.
باران هم بازی خوبی بود. چاله چوله های زمین باغ مان را پر از آب می کرد تا من بروم شَلپ شلوپ کنان، بپر بازی راه بیاندازم.
یک بار زیر نم نم باران، رفته بودم به باغ تا چاله های پر آب را رصد کنم که لحضه ایی غافل شدم از روزه داریام. روبه آسمان کردم و چند قطره ای از باران میهمان گلویم شد.
بلافاصله یادم آمد روزه داشتم. با دو خودم را به مادرم که در اتاق مهمان بود رساندم.
دورتا دور اتاق خانم هایی بودند و رحل قرآن روبه رویشان. مادرم آن روزها شاگرد قرآنی داشت. یا بهتر است بگویم مادرم معلم قرآن بود و شاگردانش هم اکثرا خانم های هم محلهای بودند که سواد نداشتند. مادرم به آنها خواندن و نوشتن میآموخت و سپس عربی خوانی را.
قلبم مثل گنجشکی بی پناه در تب وتاب بود.
دسته ی موهایم را کنار زدم و روبه مادر با گریه گفتم:« مامان اشتباهی بارون روقورت دادم. یعنی روزه ام باطل شده؟!»
مادر هم در آغوشم کشید و موهایم را بوسه باران کرد و گفت:« نه گلم روزت باطل نیست.»
خوش حالی ام بعد از شنیدن حرف های مادر هیچ وقت فراموشم نمی شود.
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!