وقتی ارزش ها تغییر کرد...
ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…
مبارزه با خشونت از حرف تا عمل
کدام مصرعِ این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بندبندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟
قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تو را زن نه، بلکه سراسر تن دیدند! قدم به قدم با من پیش بیا، اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم می زنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول و زندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند و در برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند. یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما از فعالیت های چنین زنانی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…
درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟ منطقی که زنان را برای تن فروشی تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکهای لولیتا یا همان زنان و دخترکان بدون دست و پا و چشم و زبان شدند و فقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا ۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند. منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر مرگ هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیر دنیا که عامل اصلیش خودتان بودید.
اما منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همو که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانی که خلیفه ی مسلمین بود شنید که خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند:««جا دارد انسان مؤمن از این غصّه دق کند»»
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت، نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیورک آمریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید. بدان من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!
پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را!
سنگر من
گفتم: میخواهم نفْسم قوی شود
گفت: با راحت طلبی ات مبارزه کن!(نه خود راحتی)
گفتم: مثلا چگونه؟
گفت: انجام منظم کارهای منزل
گفتم: چه رزم شیرینی❤️
زنان آسمانی،مردان آسمانی
امروز صبح اعلامیه ی مجلس ختم روی دیوار، مرا به سوی خود کشاند. چون اسم دو نفر را نوشته بودند، فکر کردم شاید آن دو بنده ی خدا در سانحه رانندگی فوت کرده باشند؛ ولی وقتی جلوتر رفتم و اعلامیه را خواندم،
فهمیدم، نه!
مجلس ختم مربوط به یک زن و شوهر سالخورده است، البته چهلمین روز درگذشت زن و سومین روز فوت مرد!
یعنی این مرد، تا این اندازه به همسرش وابسته بوده که نتوانسته چهل روز دوری زنش را تحمل کند؟
یعنی آن زن خورشید زندگی مردش بوده که با خاموشی اش، زندگی مرد هم سرد و تاریک شده بود!
ای کاش می دانستم آن زن چگونه بوده، چه کرده! چه عشقی را به زندگی تزریق کرده! چه محبتی به شوهرش نثار کرده بود!
حیف که جواب سوال هایم در کتاب های روان شناسی بازارمان نیست، چون بسیاری از کتاب های ما، بوی فرهنگ غربی می دهد، فرهنگی که مردان را مریخی، زنان را ونوسی می داند!
افسوس که این کتاب ها، بوی دین ما را نمی دهد، قرآن ما، زن و مرد را از یک جنس می داند، نه از دو سیاره ی متفاوت و دور دست!
ای کاش آن پیر زن را زودتر شناخته بودم تا از تجربیاتش درس زندگی می آموختم!ر