سلام بی جواب
سادات گفته بود:” تو حرم حضرت علی هر کسی روضه ی حضرت زهرا میخوند برو بشین کنارشون گوش کن.اگر تونستی خودت یه روضه ی حضرت زهرا تو حرم حضرت علی علیه السلام بخون.”
سر خیابان حرم که رسیدم و نگاهم به گنبد نورانی آقا گره خورد، ابهت آقا امیرالمومنین علیه السلام همهی جانم را گرفت. نفسم بند آمده بود و اشکهایم توان ماندن نداشت. هر قدم که به سمت حرم پیش می رفتم ضربان قلبم تندتر میشد و نفسهایم هم. گریه ام امانم را گرفته بود.
من که عمری است شما را باباجان خطاب کردم الان نمیتوانم به محضرت شرفیاب شوم چه برسد برایت روضه بخوانم آقاجان. داشت قلبم میایستاد که مجبور شدیم راهمان را کج کنیم و از در دیگر وارد حرم شویم. اینجوری از دایره ی جذبه ی آقا یک کمی خارج شدیم و بعد از مدتی که در شهر و اطراف حرم گشتیم بالاخره به حرم رسیدیم.
روز آخر دیگر قصد کردم هرطور شده روضه بخوانم. وقتی وارد حرم شدم فقط یک درد و دل با آقا کردم و گفتم:” چه کسی گفت اینجا باید روضه ی مادر بخوانند؟ آن هم پیش پدر مظلومی مثل شما؟ آن هم غم ناموس خدا، فاطمه ی زهرا سلام الله علیها. آن هم پیش غیرت الله، امیرالمومنین علیه السلام.”
تنها روضه ای که خواندم این بود:” وقتی رسول خدا صلوات الله علیه در گوش دختر نازنینش پچ پچ کرد دیدند فاطمه سلام الله علیها گل از گلش شکفت. اما هرچه پرسیدند جوابشان نداد که بگوید بابا برایش چه رازی برملا کرده. بعدها که ازشان پرسیده بودند فرموده بود باباجانم فرمود اولین کسی که بعد از من به من ملحق می شود تو هستی فاطمه جان. هفتاد و پنج روز بیشتر طول نخواهد کشید. و من خوشحال شدم.” اما حالا از اینجا، شهر خودم، ادامه ی روضه ام را می خوانم.
مادرجان! خوشحال شدی که از بین مردم مدینه پرواز می کنی و به پدر میپیوندی اما با خودت نگفتی بعد از تو علی با مردم این شهر چطور سر کند؟ مقام و منصبش را که گرفتند هیچ؛ سلام هایش را هم جواب نمیدهند.
هرآنچه دیده ام یاد تو کردم...!
اگر سوال کنی چرا برایم نمی نویسی انکار نمی کنم که نوشتن بعد از چندین سال، کار سختی نیست. ولی عزیزِجان بگو از چه بنویسم
اینجا یک اتاق شخصی 24 متری است، گرم و آرام و با تمام وسایلی که دوستشان دارم، چطور برایت بنویسم وقتی سرپناهت چادری است کوچک و سرد و شاید خرابه ای نمناک و زمستانی. من تا حالا توی چادر استراحت نکرده ام اصلا نمی دانم توی چادر ماندن در سرمای زیر صفر، چه حسی دارد. از چه بنویسم؟
اینجا برای بیرون رفتن، وقتی کمد لباسم را باز می کنم، سردرگمم که کدام لباس برای هوای امروز مناسب تر است، از خودم سوال می کنم، لباس گرم نداشتن در چادر و سرمای کرمانشاه یعنی چه؟
اینجا وقتی برای عزیزی نگران می شوم، اغلب بدون حرکت از جایی که نشسته ام، دلشوره هایم تمام می شود. شماره هایم را مرور می کنم و شاید تلگرامشان را، شاید هم تا میز تلفن قدم زدم. شاید پیدا کردنش در آن سوی دنیا، به اندازه ای که یک مشت خاک کنار بزنی نباشد. چه بنویسم از دلشوره ای که برایش باید خاک تمام خانه و مجتمعی را کنار زد.
اینجا وقتی دلم از گریه های برادر زاده ام، می گیرد، تعویض پوشک و شستن پاهای نازنینش با آب گرم و شیر خوردن و سیر شدنش در آغوش گرم مادرش به اندازه ای است که بروم آشپزخانه و یک سینی چای بیاورم. چه می فهمم از مادر بودن و ایستادن توی صف شیر خشک و از خودم سوال می کنم پوشکش را در چادر عوض می کنی سرما نمی خورد؟ پوشک دارید یا نه؟ اصلا کودکت را پیدا کردی ؟ زنده بود؟
اینجا وقتی دلتنگ می شوم. مادرم سنگ صبور است و خانواده دیواری که در مشکلات به او تکیه می کنم. وقتی نمی دانم تو مادری که داغ بچه ات بر دلت نشسته یا فرزندی که غم بی مادری پشتت را شکسته ی نمی دانم باز ماندگان خانواده ات چند نفرند، از چه بنویسم؟
بگذار دیگر از اینجا نگویم. اینجا گفتنی ندارد. اما نزدیک بیا، باید کنار گوشت حرفی بزنم، عزیزِ جان، کاش می شد بیایم کرمانشاه آنوقت آنقدر برایت می نوشتم که بدانی زلزله زمین زیر پای تو را لرزاند ولی آسمان دل ما را خراب کرد. دلی که در همه چیز یاد تو کرد و تا برایت ننوشت، از شوک گریه نکرد!
بفاطمه...
در امتداد بازار سرشورها پیش می رفتم، با احتیاط!
نکند کفش هایم صدایی بدهند، حرفی بزنند، دلی بلرزه در آید. روسری را کشیدم جلو، جلوتر، تا برق نگاه زنانه ام را پنهان کند. امواج بیکران چادر پهن شد روی زمین. صدای مردانه زائران دسته دسته از پشت سر شنیده می شد، خودم را جمع کردم کنج یک مغازه، تا راه برای غيرتمنديشان و پاکدامنيم هموار شود، بی مانع!
دلم نهیب می زد، وصیت های مادری را در بستر، مصرانه تکرار می کرد، ” برایم تابوت بساز، نکند حجم بدنم نمایان شود."
رسیدم باب الجواد، دست هایم را محکم گره زدم به ضریح چادر، نکند باد در رواق های تودرتویش بپیچد، برقصد، دلی بلرزد.
دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بر هم نازل می شدند؛ ” بفاطمه… بفاطمه… بفاطمه… “
قاعده اینطوریست، قسم می دهی که یک کلام حرف حسابی بزنی، صحبتم با شماست، حجابی می خواهم آراسته با حیاء. که این دو در کنار هم زیبایی آفرینند.
می دانم! برای آقای غریبی که صدایم را می شنود و در مشهد شریف مشاهده ام می کند، زحمتی ندارد زباله دانی قلبم را آباد کند.
دانه های تسبیح به آخر رسیده و من به صحن انقلاب، می ایستم کنار رکن اسماعیل طلا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا….
سوالهای بی جواب
از وقتی وارد کربلا شدم سوالهای بی جوابم شروع شد. مثلا اینکه مگر چقدر این مردم قسی القلب بودند؟ چطور شد به اینجا رسیدند؟ حالا گیرم که حسین علیه السلام پسر فاطمه ی زهرا سلام الله علیها نبود. اصلا پسر پیغمبر خاتم نبود و اصلا این علی اکبر علیه السلام شبیه ترین کس به پیامبر اکرم صلوات الله علیه نبود. اصلا گیرم این شما نبودید که او را به اینجا دعوت کردید. اصلا هیچ. یعنی انقدر از او حقد و کینه داشتید که بکشید و سر ببرید و باز هم دل سنگتان خلاص نشود و کار به نعل تازه و اربا اربا برسد؟
یعنی واقعا پول انقدر شیرین است؟
خدایا پناه می برم به تو از لحظه های بدون تو. آدم چقدر می تواند بدون تو ترسناک باشد.
باب الحوائج همه عالم
چطور باب الحوائج شدی؟
آن روز وقتی رسیدم دم باب صاحب الزمان علیه السلام، فقط یک سوال از آقا جانم حضرت عباس علیه السلام پرسیدم.” آقا فقط بگو چکار کردی که باب الحوائج همه عالم شدی؟”
باب الحوائج رباب و سکینه شدی.
باب الحوائج رقیه و علی اصغر.
باب الحوائج حسین علیه السلام و زینبین سلام الله علیهما؟
آقا چطور شد که باب الحوائج همه ی ائمه علیهم السلام شدی؟
حتی باب الحوائج آقا جانمان حضرت صاحب العصر والزمان علیه السلام؟
فکر کنم به خاطر ادب داشتن. به خاطر پیرو محض ولی زمانه بودن. به خاطر رشادتهایت برای امام زمانت علیه السلام. به خاطر…