امتحان پایان ترم!
حالا باید چه می کردم؟ نگاهم به ساعت خشک شده بود. قدرت حرکت نداشتم. فقط ده دقیقه زمان داشتم. نه لباس پوشیده بودم نه نماز خوانده بودم، نه میشد تنها رفت و پیاده. کسی بیدار نبود. با تخت مادر خیلی فاصله نداشتم. چند بار مادر را صدا زدم. وجدانم اجازه نداد. «با مادر مریضت چه کار داری حالا مثلا مادر بیدار شد چه کمکی از دست مادر ساخته است؟ ». ساکت شدم و نگاه دوختم به ساعت که از 5 بگذرد و خیالم راحت شود که اتوبوس رفته است.
حیف. چقدر برای مطالعه زحمت کشیدم. دوشنبه را بگو! خسته از امتحان برگشتم، تا یک و دو شب کارها را سامان می دادم که مثلا فردایش درس بخوانم. با حجم عظیم کتاب حداقل ده ساعت نگاهم به تب لت بوده است. اگر مغازه دار بی انصاف پیرینت جزوه را نمی گفت صفحه ای 300 و کلش را نزدیک صدهزارتومن الان جزوه داشتم و به خاطر شارژ تب لت نیم ساعت استراحت نکرده بودم که بشود 45 دقیقه و از اتوبوس جا بمانم. هی توی دهنم دنبال راه حل می گشتم. بروم شهر نزدیکمان و با سمندی ها بروم؟ تا هشت که ماشین ندارند. خیلی زود برسم، 10 و نیم می رسم؛ امتحان ساعت نه است. زنگ بزنم به برادرم؟ ساعت 5 صبح است .نگران می شوند. بعد هم خودشان همه کار و زندگی دارند. ماشین یکیشان را بگیرم خودم بروم؟ 9 سال است رانندگی نکرده ام. ساعت 6 و نیم زنگ می زنم و با آژانس می روم. نه با این شرایط نمی شود. ساعت هفت و نیم زنگ می زنم مدیریت استان و درخواست می کنم امروز استثناء مدرسه سطح دو منطقه امتحان بدهم، برای آنها یک کلیک است. این هم نمی شود. خلاف قانون است و قطعا موافقت نمی کنند.
هنوز مات و مبهوت و راه حل پیدا می کردم که، متوجه صدای مادرم شدم. «اتفاقی افتاده؟» ساعت 5 و ربع است و اتوبوس رفته است و هیچ راه حلی ندارم. مادرم گفت:« نمازت را بخوان و برو اتاقت استراحت کن، دنیا که به آخر نرسیده». راه حل بهتر از این؟ چه خوب بود قبل از اینکه دنیا برای من به آخر برسد، تجربه کردم که گاهی نه انسان های اطرافت به کارت می آیند، نه پولت، نه زحماتت، نه امکاناتت، نه مهارتت نه هیچ. فقط تویی و خدا و «دل بریدن». ساعت هشت و نیم است و خواب به چشمانم که 24 ساعت است، کمتر از دو ساعت خوابیده، نیامده است. خستگی فریاد می زند، تا نفس می کشی به فکر رفتنت باش که خیلی زود باید همه چیز را گذاشت و گذشت.
روزه های کله گنجشکی
یادش بخیر. اولین سالی که همه ی روزه هایم را کامل گرفتم بابا جانم من را برد بازار وبرایم یک دستبند طلا خرید وگفت:” این جایزه ی روزه هایی که امسال گرفتی. آفرین به تو دختر گلم که هیچ کدومشون رو کله گنجشکی نکردی." سالهای بعد برای من هر شب رشته ی خوشکار میخرید که من خوشحال بشم و سختی روزه گرفتن رو دم افطار فراموش کنم. اگر راستش رابخواهید هنوز هم عشق میکنم وقتی دم افطار برایم رشته ی خوشکار میخرد.
نماز خواندن را از پدرم یاد گرفتم. همیشه با او نماز میخواندم.نماز که میخواند به خاطر من بلند میخواند که من هم با او تکرار کنم. همیشه منتظر من میشد تا حاضر شوم. عاشق این بودم که صبح ها مرا بیدار کند که با هم نماز بخوانیم اماگاهی وقت ها دلش نمیآمد بیدارم کندبرای همین آرام نوازشم میکرد. بعد ها که بزرگتر شدم با هم میرفتیم مسجد نماز می خواندیم.
پدرم بعضی از شبهای ماه رمضان میرود مجلس حاج سعید حدادیان. من هم خیلی مجالس ایشان را دوست دارم. مخصوصا مناجات های هر شب ماه رمضانشان را برای همین هروقت میرفت بهش اصرار میکردم و او مرا هم با خودش میبرد.بعد ها هم که نمیتوانست مرا ببرد از شوهر خواهرم میخواست هر وقت به مراسم میرود مرا هم ببرد. هر جمعه ی ماه مبارک را هم دوتایی میرفتیم حرم شاه عبد العظیم علیه السلام برای زیارت و دعای ندبه. کلا عشق میکنم وقتی با پدرم به مکان های زیارتی میروم.
پدرم تحصیلات آنچنانی ندارد و لی هر بار که میخواهد یک چیز خوب را برایمان عادت کند اول خودش آن کار را انجام میدهد و هیچ وقت کسی را امر به هیچ کاری نمیکند.
دو کبوتر عاشق
آقا جان میگوید:” دکتر که میرم دفترچهی حاج خانم رو هم میبرم و برای دکتر میگم مشکلاتش چیه، اونم داروهاش را مینویسه.” آقا جان این خانم را حسابی لوسش کرده، دکتر هم حوصله نمیکند برود. گاهی وقتها که مامان جان از پادرد گله میکند میگوید:” خانم جان من خودم همهی کارهایت را میکنم. تو فقط غصه نخور. نگو من پام درد میکنه. پای تو که درد میکنه من ناراحت میشم.” آقاجان خیلی لی لی به لالایش میگذارد. لباسهای خانم جانش را اتو میکند و برایش در کمد میچیند. سوزنها راهم حتی برایش نخ کرده در شیشه گذاشته که مبادا چشمان خانم جانش درد بگیرد وکارش لنگ بماند. گاهی وقت ها به او میگویم: ” دیگه خیلی لوسش کردی آقا جون! بگذار کارهاش رو خودش انجام بده.” اما آقا جان دیگر برای خودش کد بانویی شده. قورمه سبزی هم میپزد. یک خانم جان میگوید، صد تا جان جانان از کنارش بیرون میآید.
اما مامان جان هم چاییاش همیشه به راه است چون آقا دوست دارد چایی تازه دم بنوشد. استکان کمر باریک آقا را با یک قندان پر از توت گذاشته بقل دست سماورش که تا آقا گفت برایش چایی تازه دم بریزد. آخر آقا جان قند دارد نمیتواند قند بخورد. نهارش را هم صبح زود گذاشته تا آقا سر ساعت غذا بخورد، مبادا که زخم معدهاش اذیت کند. کفشهای آقا را بدون اینکه او بفهمد برایش واکس میزند آخر آقا همیشه دوست دارد کفش هایش تمیز باشند. مامان جان این همه سال که از خدا عمر گرفته، هیچ کجا بدون اجازهی شوهرش نرفته. حتی دم در هم بدون اجازهی آقاجان نمیرود. شوهرش را از اول آقا خطاب کرده، نوهها هم حتی از او یاد گرفته اند.
این عشق بینشان را که میبینم تازه میفهمم زندگی مشترک یعنی چه. چه عالمی دارند. آنها هنوز مثل دو کبوتر عاشقند.
مادرم طلبه نیست!
میگوید ” این روزا شدیدا هوس گوجه سبز دارم". از سرویس پیاده میشویم. تا قسمتی از مسیر با او همراه میشوم. از هر دری حرف می زنیم. ازش میخواهم یک لحظه کنار پیاده رو منتظرم بماند. چند دقیقه بعد با یک کیلو گوجه سبز برمیگردم. میگویم “برای تو گرفتم مریم"…. خجالت میکشد و شروع به تعارف میکند میگویم “از ته دل و از صمیم قلبم اینو برات گرفتم نیازی به تعارف نیست. دعا می کنم بچهت سالم و صالح باشه". به پل علی آباد که میرسیم راهمان از هم جدا میشود و خداحافظی می کنیم.
به خانه میرسم، به حس قشنگی که مادرم بارها تجربهاش کرده فکر می کنم. میروم آشپزخانه. دیگ آش دوغ دارد غلغل میکند. میگویم “آش دوغه مامان؟! ما که دیروزم آش دوغ داشتیم!”
با همان آرامش همیشگیش میگوید “آره ولی اینو برای پروانه خانم می پزم." چشمم را از روی آش دوغ میدزدم و میپرسم “کدوم پروانه؟!” میگوید: "همسایه سر کوچه.. امروز تو صف نونوایی فهمیدم ویار داره…”
من این خاطره شیرین را بارها و بارها تجربه کرده ام. بارها شاهد کوفته هایی بوده ام که مادرم داخل نان لواش پیچیده و یواشکی دست خانمهای باردار فامیل و همسایه داده… . مادرم طلبه نیست! دکتر هم نیست! مهندس و معلم هم نیست. اون یک زن خانه دار خیلی خیلی ساده است. اما دلی آسمانی و انگشت هایی بخشنده و سبز دارد. گاهی با خودم میگویم بخاطر دستهای بخشنده و دل مهربانش کمترین چیزی که می توانست از خدا هدیه بگیرد انگشتهای سبزش است. همه فک و فامیل و همسایه ها، خانه پدری ام را منبع گل و گیاه میدانند. خیلی دوست دارم شبیه مادرم باشم. مهربان.کم حرف. بخشنده و آسمانی!