دوشنبه خجالتی!
دوشنبه ها برای من روز درد آوریست، هرچقدر خودم را به درو دیوار می زنم اوضاع بهتر نمی شود! با آن همه بی حواسی، منحنی صعودی خراب کاری هایم را فراموش نمی کنم!
غفلت، نمازهای بدون تمرکز، ساعت های هرز رفته عمرم در تلگرام! توجه به غیر خدا، این آخری خودش به تنهایی می طلبد ساعت ها بنشینی، تسبیح بگیری و بگویی غلط کردم! یارت غیرتی باشد می فهمی چه می گویم!
دوشنبه باشد، پرونده عملت برسد به دست مهدی فاطمه، دو دو تا چهارتا کنی، اوضاع دستت بیاید، حالت خراب می شود. کاش آسمان راه بندان باشد، پرونده ام گُم شود، کاش فرشته ها نتوانند سیاه قلم هایم را به خدمتش برسانند.
خجالت او، سر پایین انداختنش، دلگیری اش….
شرمنده ترینم
#معصومه_رضوی
حکمت بالغه
دلم لک زده بود برای شب تا صبح تحقیق نوشتن. امروز بالاخره قسمت شد یک مقاله جدید شروع کنم. از شوق نوشتن شب هرکار کردم خوابم نبرد. نشستم و اولیات طرحم را نوشتم تا بدانم اصلا میخواهم چکارکنم. کلا مقاله نوشتن را دوست دارم. آخرتمام که شود هم خودم چیزهای جدید یاد گرفته ام هم مطالب جدیدی برای سخنرانی خواهم داشت. یک تیر و دو نشان.
همین اول کار خیلی چیزها عایدم شد. مثلا اینکه زیارت آل یاسین همه اش بیان اعتقادات شیعیان است. در حقیقت یک جور حکمت بالغه. برای همین تاکید شده است هر وقت خواستید توجه کنید به سوی خدا از راه ما و به سوی ما، زیارت آل یاسین بخوانید. چون با خواندنش عقایدتان محکم تر می شود.
امشب یک جور دیگر به آقایم سلام دادم. سلامی از سر اعتقاد به مقام و منزلتش. یک جور دیگر او را شاهد گرفتم بر عقایدم. عقایدی درباره ی اصول وفروع دین. امشب یک جور دیگر آل یاسین خواندم.
گل نرگس، آمد!
باور کردنی نبود. از شدت شادی مثل بچه های دو ساله، دویدم داخل اتاق و خبر رسانی کردم. انگار همین دیروز بود که با اصرار، برادرم را مجبور کردم، کل خیابانی یک طرفه از نصف جهان را پیاده برگردیم ببینیم، درست دیده ام یا نه. بالاخره مغازه ای که از پنجره ماشین دیده بودم را، پیدا کردیم. نوشته پشت شیشه مغازه را نشان دادم و با افتخار گفتم: «دیدید توهم نبود؛ «پیاز نرگس موجود است»». با نگاه معنی دار گل فروش جوان، ساعت هفت و نیم صبح دو تا پیاز نرگس خریدیم . تا شب که برگشتم شهرستان مرتب داخل کیفم را نگاه می کردم که پیازها ضربه ندیده باشد.
فردای آن روز با چه اشتیاقی راهی حیاط شدم و همانطور که گل فروش تاکید کرده بود پیاز ها را داخل باغچه کاشتم. هر روز چند بار سر می زدم و دریغ از یک جوانه.کم کم نا امید می شدم که نمایان شدن برگ های تخت و ضخیمش دلم را برد. گل فروش گفته بود، برای دیدن گل ها و حس عطر بی نظیرش باید تا زمستان صبر کنم. انتظار سخت نبود، نرگسم زنده بود.
مراقبت می کردم و انگشت شماری برای رسیدن زمستان. نرگسم از خودم مشتاقتر، هنوز زمستان نرسیده به گل نشست. وقتی رسیدم کنار باغچه و چشمم به جمال گل زیبایش روشن شد، از همه خواستم برای دیدن نرگسم به حیاط بیایند. بی نظیر بود. با اینکه بارها در گل فروشی ها و رسانه،گل نرگس زنده دیده بودم، باور یکسان بودن آنچه دیده بودم با آنچه می دیدم و برای آمدنش انتظار کشیده بودم و تلاش کرده بودم، سخت بود. با نیت لمس طراوتش، با احتیاط به نرگسم نزدیک شدم ، عطرش در وجودم پیچید نمی دانم چرا به جای شادی، دلم گرفت. چشم هایم می گفت، گل نرگس عالم، انتظارمان انتظار نبود؛ بماند. ببخش که عطرت در عالم جاری است ولی به ندیدنت عادت کردیم.
آشپزی شیرین
سادات میگفت:” جمعه، تنها کاری که تونستم انجام بدم آشپزی بود. با اینکه امروز امتحان داشتم اصلا نرسیدم درس بخونم. یک بار برای مادرشوهرم و مهمانهایش غذا پختم. یک بار برای مادرم و مهمانهایش. آخر شب خسته و کوفته رسیدم خانه.”
گفتم:” زرنگی میکردی اقلا این آشپزی رو هدیه میکردی به امام حسین علیه السلام که اقلا یک زخیره ی آخرتی هم برای خودت جمع کرده باشی.” با هم خندیدیم و گفت:” نیت کردم برای امام سجاد علیه السلام. گفتم همه مهمان حضرت باشند. آخه یاد حرفهای تو افتاده بودم” روز اولی که آمده بودیم حوزه بهش یک حرف گفته بودم و می گفت دیروز یاد حرفهایت افتاده بودم.
روز اول بهش گفته بودم:” همیشه دعا میکنم و میگم آقا جان اگر لیاقت ندارم سربازت باشم اقلا آشپز که میتونم باشم. یا ظرف شور. یا رخت شور. بالاخره سپاهت غذا و خورد و خوراک میخواد. آشپزی که بلدم انجام بدم. فقط منم باهات باشم هر کاری که بگی انجام میدم برات."
آقا جان!
اگر سرباز لایقی نیستم لااقل به عنوان آشپز من را قبول کن که برای سربازانت، برای مهمانانت، برای عاشقانت غذا بپزم. این قدر که از دستم بر میآید. آدم اگر به هیچ درد امامش نخورد باید سربگذارد زمین و بمیرد.
و یخذلک الوری
گاهی وقت ها یک کتابچه ی کوچک چقدر میتواند بدرد بخور باشد.از همان هایی که انقدر دست گرفته ای ورق ورق شده اند. از همان هایی که عصای دست آدم اند. از همان کتاب ها!
سخنران باشی و محور حرف هایت وظایف منتظران باشد دیگر این کتابچه با تو رفیق دیرینه میشود. فقط حیف که شیرازه ی درست و درمان نداشت و برگه برگه شد.
لای مفاتیح را باز کردم که دعای عهد بخوانم، دیدم چند صفحه ازش آنجاست. با آنکه هزار بار آنرا خوانده ام و برای صدها نفر شرح دادمش باز هم برایم تازگی دارد. یک برگش را خواندم:
《لَا یَنجُو مِنها اِلّا مَن دَعی دُعاءَ الغَریق》
از غیبت و مشکلات آن نجات نمییابد مگر کسی که دعاء غریق را بخواند_ یا چونان انسان گرفتار شده در غرقاب، با نهایت بیچارگی و شدت و اضطراب خدا را بخواند.*
و همین است سِرِّ این همه تاکید بر مداومت نسبت به دعای ندبه، دعای زاری منتظران، دعای گریه ی چشم انتظاران، دعای ندبه ای که در آن میخوانیم:
” تا کی سرگشته و سرگردان تو باشم؟ مولای من!
تا کی و با چه بیانی تو را بستایم و چگونه نجوا سر کنم؟
بر من سخت است که از غیر تو پاسخ شنوم و جز تو دلداری ام دهد.
بر من سخت است که من بر تو بگریم و دیگران تو را…”
حیف باشد که بقیه اش اینجا نیست. ولی می شود ادامه اش را هزار حرف دیگر گفت. مثلا دیگران تو را رها کرده اند و کسی به فکرت نیست که حتی برای دوری از شما اشک بریزد چه برسد که دلش بخواهد یاریت کند. حالا دلم میشکند و با خودم میگویم:” مظلوم تر از آقای من کسی وجود ندارد.”
* کمال الدین، شیخ صدوق، صفحه ی ۳۴۹
پ.ن: نام کتابچه وظایف منتظران هست و انتشارات مسجد مقدس جمکران آن را به چاپ رسانیده است.