ایکاش زمین مال من باشد!
ایکاش وارث زمین باشم. روزیکه مستضعفان، زمین را به ارث میبرند، زمین مال من باشد، مستضعف باشم.
وقتی نم باران عصر ظهور، عطر خاک نمناک، هوایی تازه به کنفیکون خدا، زمین کهنسال را جوان میکند، من نیز باشم.
زمانیکه صدای خوش قرآن مهدی جایگزین چنگ و رَباب میشود، من نیز قل هو الله احد اورا بشنوم.
روزیکه روزنامهها تیتر میزنند: امام آمد، داعشیها رفتند، ایمان آمد، الحاد رفت، نور آمد، ظلمت رفت، من نیز روزنامهخوان باشم.
روزیکه امام با ذوالفقار علی علیهالسلام در دست، به پابوسان طریق انحراف درس ولایت میدهد، نام من نیز مبارزِ علیه انحراف باشد.
شبهای سرد زمستان عصر ظهور من نیز باشم، وقتی امام کارتنهای کودکان کار را جمع میکند.
اسفندماه عصر ظهور را من نیز ببینم، وقتی پدری شرمندهی فرزندی نیست، مادری کنار میوهفروشی، دلش بیتاب نگاههای کودکش نیست.
عمر هزارساله نمیخواهم، ای دوست! میخواهم ظهور نزدیک باشد، همین فردا باشد.
زحمت میزبانی
در هوای گرم و باد دار اسفند ماه، سلانه سلانه از راه رسیدم. اواسط امتحان های ثلث دوم، اوایل خانه تکانی عید بود.
مادر فرش های لاکی قد و نیم قد را انداخته بود توو کوچه. با کلی ذوق و شوق کتاب را لای شاخه های درخت گذاشتم. آستین های مچ دار روپوش مدرسه را بالا می زدم که مادر پارو را مثل تابلوی ایست بازرسی جلوی بدنم گرفت.
-قرعه کشی کردیم برای کارا، تو باید حموم بشوری!
خسته و درمانده و معترض به این قرعه ناعادلانه به خانه رفتم. یادم به پنداسه دیوارهایش که می افتاد قالب تهی می کردم!
شستن فرش ها تمام شد، چایی خوردند و یک چرت زدند؛ من تازه رسیده بودم به جرم های سیاه لعنتی. بعد دو ساعت سر و کله زدن با سنگ پا و وایتکس و چهارپایه؛ آمدند. قدم زنان و وارسی کنان در محیط دومتری منطقه!
سوز دست های آش و لاشم را، فقط، مادر می فهمید. آرام در گوشم گفت:
_ انتظار خالی کافی نیست؛ میزبان بهار شدن، زحمت دارد عزیز مادر!
#معصومه_رضوی
آخرین پرواز
لحظه ای که بال گشودی، اوج گرفتی و در آسمانی که به تازگی روی طراوت و رنگ آبی را به خود دیده بود، به پرواز درآمدی، شاید هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین پرواز تو باشد.
غول آهنین آسمان!
با امانت هایت چه کردی!
قرار بود چشم هایی به شوق دیدار روشن شود اما تو آن چشم ها را تا ابد، در انتظار عزیزان شان گریان گذاشتی!
هنوز داغ سوختن دریادلان را بر سینه داشتیم که داغ دیگری بر آن افزوده شد.
ای پروردگار آسمان ها و زمین!
ما را دریاب که در هجوم بلایا و سختی ها، توانی نداریم. اما باور داریم که روزی فرج و گشایش به ما روی خواهد آورد.
پس دست توسل به دامان آخرین ذخیره ی الهی می زنیم و می گوییم: اللهم عجل لولیک الفرج…
ساعت به وقت ظهور
از ساعت شیک و پیک و پاندول دار جهیزیه ام فقط یک دایره کوچک مانده با چند عقربه! این وضع را مدیون توپ های فوتبالی هستیم که به سمتش نشانه رفتند.
به سرم زده بود بروم از آن صفحه بزرگ های قشنگ بگیرم که سروصدا ندارد و ممتد و آرام حرکت می کند.
اما دستم به کیف نرفت برای خریدن. اصلا چه فرقی می کند پاندول داشته باشد یا نه؛ عقربه هایش صدا بدهند یا نه! همه ساعت های دنیا برایم بی ارزشند تا وقتی که نمی توانند لحظه ظهور را به نمایش بگذارند.
استاد می گفت شمارش معکوس زمان آغاز شده؛ صدای پای حضرت شنیده می شود.
تیک تاک دلم را کوک می کنم برای آمدنت، نکند خواب بمانم!
مریم خانم
کاملاً مشخص است که مریم خانم دیگر توان ندارد!
به سختی دیوار را پاک می کند اما، با هر رفت و برگشت دستش، رد سیاهی روی دیوار می ماند از بس که دستمالش خیس و کثیف است، چون نمی تواند آن را خوب بچلاند!
رنگ و روی زرد، چشمان گود افتاده، دستان زبر و ترک خورده اش دیگر امیدی برایم باقی نمی گذارد که کار را تمام کند. آمدن پسرها را بهانه کرده و راهی خانه اش می کنم. خوشحال می شود، نمی دانم برای دیدن شوهر بیمارش یا پسر معتادش لحظه شماری می کند؟!
یاد حرف استاد مطالعات زنان می افتم که می گفت: در دولت کریمه امام زمان عج، همه نقش های زنان منطبق با طبیعت آنان است ، لذا دیگر زن سرپرست خانواری وجود نخواهد داشت!!
اگر این جمعه امام زمان عج ظهور کند، مریم خانم خیلی خوشحال می شود!