گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
روشن، خاموش
روشن، خاموش
روشن، خاموش
خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.
این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من! هر روز، شاید بارها!
با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!
بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات… می لغزم و بیراهه می روم.
بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم… دلتنگم… دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.
مولای من! ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم...
دفتر عقاید
عقاید
#خاطرات
زمان مدرسه دفتر خاطرات مد بود. نزدیک آخر سال که میشد، همهی دخترها دفترهایشان را به یکدیگر میدادند که برایشان یادگاری بنویسند، به معلمها هم میدادند و آنها نیز برایشان نصحیتهای مادرانه مینوشتند. اسم دفتر من دفتر خاطرات نبود، من اسمش را گذاشته بودم دفتر عقاید، زیرا دوستان، همه، نظرشان را دربارهی یکدیگر مینوشتند. یادم میآید یکی از معلمهایم از این اسم خیلی خوشش آمد.
کاش هنوز هم دفتر عقاید داشتم و جرأت میکردم به دوستانم بدهم که برایم یادگاری بنویسند، که نقدم کنند، نظراتشان را بگویند یا لااقل خودم برای خودم مینوشتم و خودم را نقد میکردم. آنموقع نمیفهمیدم که کار ما بچهها شکل کوچکی از محاسبهی نفس است، اما حالا که میفهمم شهامت محاسبه ندارم که اگر داشتم حتما آدم بهتری بودم.
کمی بالاتر!
روی پل عابر پیاده می ایستی. ماشین ها، سرعت، ترافیک، خطر تصادف؛ همه مشکلات سرجایشان هستند! فقط تو کمی اوج گرفته ای.
برخی اذکار چنین تغییری در روحت ایجاد می کنند، یک ارتفاع کوچک برای گذشتن از سختی ها.
یادت باشد، مشکلات سرجایشان هستند.
فقط، تو، کمی، اوج گرفته ای!
لا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
گفتگو با خودم
#گفتگو
سلام خودم، مدتی است با تو سخن نگفتهام و تورا به حال خودت رها کردهام. به تو اجازه دادهام بدون مشورت با من هر کار که میخواهی بکنی. درسهایت را فراموش کردهای و فقط به بازیهای این دنیا فکر میکنی، خیالبافی میکنی، هر روز آرزوهای جدید میسازی و روی هم تلنبار میکنی. کمی فکر کن خودم، آرزوهای تو امیدهای شیطان است برای بردن تو، نه کشاندن تو با صورت به سوی دوزخ. کمی فکر کن، آخرین بار که با تو سخن گفتم یادت هست، به تو گفته بودم که خدای تو و من، من و تورا برای بازیهای کودکانه، بهانههای واهی، فرار از کلاسهای درس نیافریده است، خدای من و تو، تو و مرا آفریده که در کلاسهای خوشیها و ناخوشیها در جستجوی او، اورا بیابیم، نخواسته است که سر کلاس بازیهای کودکانه به دنبال اسباببازی بگردیم. میدانی که چه میگویم، آرزوهای تو وسایل بازی تو در این دنیایند. اسباببازیهایت را بشکن و خودت را از شرّ آنها خلاص کن، خدای تو برای تو چیز کرانبهاتری دارد، او برای تو معرفت دارد. کمی فکر کن. بار دیگر که آمدم دلم میخواهد تورا فکور ببینم، نه در حال بازی، شأن تو بازیکردن نیست.