کرامتِ نگینِ قم
درطول ایام تحصیل، سخت ترین درس برایم نحو بود.برای فهم آن درمانده بودم.فکر ترک تحصیل از حوزه ذهنم را مشغول کرده بود. تلاش و مباحثه دردی از من دوا نمی کرد.
یک روز قبل از حضور در کلاس درس به سمت حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)به راه افتادم. در کنار درب شماره یک ایستادم.
عرض کردم: بانو معصومه جان! شما کسی هستید که تمام علمای این دیار از سر لطف شما به مقامات علمی رسیده اند! حال وهوای قم با عطر وجود شما مبارک گردیده است! شما دعا بفرمایید، قدرت درک درس نحو برایم حاصل شود.
قطره اشک از چشمانم چکید، فهمیدم بانو اذن دخول مرحمت کرد. به سمت ضریح رفته و دلِ خسته را آرام نمودم .
بعد از زیارت در کلاس درس شرکت کردم. استاد تدریس خود را آغاز کرد. حس وحال انسانی تشنه را داشتم که با آبی گوارا سیراب شود. تمام تلخی های درس نحو، برایم به حلاوت عسل تبدیل شد.
اکنون پس از گذر سال ها به طور تخصصی درس نحو را آموخته ام و به عنوان استاد نحو در حوزه تدریس می کنم. قلم بر دستانم می نویسم، دل خوشِ نگاه پر از لطف وعنایت بانوی مهربانی هستم که” کریمه اهل بیت “است و هیچ سائل ودرمانده ای از درگاه خانِ کرمش ناامید نمی گردد.
بَرات مادری
شش سالی بود که ازدواج کرده بودم، دلم مادر شدن می خواست و این ممکن الوجود برایم ناممکن شده بود، کلی این در و آن در زدم، دکترهای گیاهی، موسسه های ناباروری، هرجا که فکرش را بکنید، مشکلی نبود که دکترها بتوانند درمان کنند، یک صبح جمعه از خانه بیرون زدم، پاییز هم بود، یادم هست سوز آذرماه به صورتم می خورد. بین راه به مقصد نامعلوم، گوشی زنگ خورد.
_” الو…. سلام، خوبی، ناهیدم. میای بریم مهدیه… همایش شیرخوارگان حسینیه… الو…الو.. ” و بوق های ممتد…
به نظرم مسخره می آمد، دست خالی بدون بچه، چرا باید در همایشی که شیرخواره ها را می آوردند نذر حضرت کنند شرکت می کردم. همه دلایل منطقی ام برای نرفتن را گذاشتم تو جیب پالتو قهوه ای رنگم. دست دلم را گرفتم و رفتم به مراسم.
دوستم را در طبقه دوم مهدیه پیدا کردم، او هم بچه نداشت، دوتایی تکیه دادیم به دیوار، با حسرت به مادرها نگاه می کردیم، مداح دم گرفته و مجلس را حسابی گرم کرده بود، در اقدامی غافلگیرانه گفت همه مادرها به نشان لالایی گفتن بچه ها را تکان بدهند، آن ها که بچه ندارند دست های خالی را گهواره کنند، یهو دلم شکست، صدای شکستنش در هق هق بی امان گریه هایم معلوم شد، چادرم را کشیدم روی سر، سرم را در قلاف زانوها پنهان کردم و در سکوت و سکون گهواره شش ماهه را تکان دادم، توی آن بغض و انکسار گفتم “یا امام حسین، قربون گلوی بریده علی اصغرت، وساطتت کن سال دیگه دستام پر باشه، بچمو بیارم اینجا مثل بقیه نذر پسرت کنم “.
آن روز گذشت، سال بعد و سال های بعدتر هربار پسرم را برای عرض ادب برده ام خدمت آقا، چون اسمش را علی اصغر گذاشتیم برای خودش دو مادر پیش بینی کرده است، یکی من و دیگری به زبان کودکانه خودش ” حضرت مُباب” . من هم سپردمش به دامن پرنور خانم رباب که علی اصغری تربیتش کند. با آرزوی بهترین سعادت برایش، یعنی شهادت.
#معصومه_رضوی
#حسینیه_نبشته_ها