دم صبح
یاد من باشد فردا دم صبح, جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت،
بزدایم دیگر، تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت، نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……
فریدون مشیری
لبهی پرتگاه
تا حالا به تلنگرهایی که در مسیر راهم قرار میگرفت با این دید و اینقدر دقیق نگاه نکرده بودم!!
تاحالا حس کسی را که لبهی پرتگاه باشد و منتظر دستی از جانب خدا که او را به سمت عقب بکشد احساس نکرده بودم!
اما وقتی کار به اینجا رسید و عنایت خدا به بنده خطاکارش را با پوست و گوشت لمس کردی به خودت میآیی و دنبال علت میگردی که چرا به اینجا رسیدهام!؟
بیشتر که فکر میکنم به تأثیر دعا میرسم. دعایی که در همه حال ما را سفارش کردهاند که از آن غافل نشویم؛ در خوشی و ناخوشی در نعمت و تنگدستی. دعایی که اگر الان تاثیرش رانبینیم در آینده حتما در یک جا و مکانی به دادمان خواهد رسید مثل همان لبهی پرتگاه!!
مثل مادری که هر روز با عجز و ناله برای عاقبتبخیری و آینده فرزنداش دعا میکند. او هیچ وقت ناامید نمیشود. به یقین خدا را لمس کرده و به تاثیر دعا در زندگی فرزندانش ایمان دارد.
خداوندی که بندهی گنکهارش را از لبهی پرتگاه بازمیگرداند خود او نیز وعده داده که اگر با توبه به سویش باز گردیم و مشتقاق تر از ما به بندهی خویش است. اینجاست که باید توبهی نصوح کرد و دستی که با محبت و به نشانهی بخشش به سوی ما دراز شده است را به گرمی فشرد و رها نکرد.
پ.ن: اگر بندگان گنهکارام بدانند که چقدر مشتاق توبه و بازگش آنانم از شدت شوق میمیرند میزان الحکمه،ج ۷، ص۲۷۹۷
یک زن معمولیِ مهاجر
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدای پرستوها
وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنینَ
وآنها که در راه ما - با خلوص نیت - جهاد کنند ، قطعا به راههای خود هدایتشان خواهیم کرد.
(سوره عنکبوت، آیه 69)
جانم یخ کرده است در هوای شمال، باید به جنوب مهاجرت کنم؛ از حال بد به حال خوب.
می نویسم از روزهای مجاهدانه ی یک زن معمولی که می خواهد بنده ی معمولی خدا نباشد! مینویسم و در کتاب زندگی ام ثبت میکنم…
زنی که می خواهد با چنگ و دندان برای عاقبت به خیری اش تلاش کند، که آرزو دارد یکی از 50 بانوی همراه منجی بشریت باشد… حتی اگر این آرزو «فعلا» محال به نظر بیاید!
دلم معمولی نبودن می خواهد… دلم می خواهد این روزمُردگی ها را زندگی کنم…
پرواز، همان رویای افسانه ای انسان است که این روزها، لابلای سر و صدای هواپیماها، گمش کرده ام…
دلم را زده اند این پرنده های آهنیِ بی جان… دلم پرستو شدن می خواهد…
باید کتاب زندگی ام را قهرمانانه بنویسم… یک زن معمولی… که تصمیم گرفت معمولی نباشد و شد «یک زنِ معمولیِ مهاجر»!
پایان خوش، فقط شهادت است و شهادت جز با جهاد حاصل نمی شود!
چه کسی میداند این زن معمولی مهاجر، سرانجام میتواند دیگر معمولی نباشد و به مقصد کوچش برسد؟
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر، واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه، و المستشهدین بین یدیه…
شهید آینده یا خودحجت خدا پندار؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
با یک حال درب و داغانی رفتم در اینستاگرامم استوری بگذارم. میخواستم از بیخوابی شکایت کنم و حتی بگویم کاش یک نفر بود بیاید با هم حرف بزنیم! مثل قدیم تر ها که تا اذان صبح با دوستانم از هر دری می گفتیم و در واتس اپ برای یکدیگر قلب تپنده روانه می کردیم.
اما تا پایم را گذاشتم در اینستاگرام و کمی پست های خانه را بالا پایین کردم، چشمم خورد به عکس های آقای چ. و کپشنی که یکی از فالویینگ هایم نوشته بود:
«چمران بودن سخت است و حالا سخت تر هم شده…. ما یا دانشجوی خوبی هستیم برای استاد یا بنده ی خوبی هستیم برای خدا یا دوست خوبی هستیم برای بقیه یا رزمنده ی خوبی در جنگ یا کارمندی خوب در اداره یا شهروند خوبی برای جامعه یا مادر خوبی در خانواده یا فقط یک فرزند خوب برای پدر و مادر… یا هزار و یک نقش خوب دیگر برای موقعیت های مختلف!
ما یاد نگرفته ایم که همزمان هم بنده ی خوبی باشیم و هم دانشجوی خوبی، هم شعر بخوانیم و هم کتاب های علمی و درسی… هم مهربان باشیم هم لطیف، هم پر از جذبه و مملو از خشم در برابر دشمن.
ما یاد نگرفته ایم هم جوری نماز بخوانیم که از این دنیا کنده شویم و هم جوری درس بخوانیم که متوجه صداهای اطراف نشویم. ما یا اینقدر عبادت کرده ایم که پی علم نرفته ایم یا آنقدر پی علم رفته ایم که از هر آنچه عبادت است جا مانده ایم. 20 بودن نمره ها واقعا مهم نیست اما وقتی چمران نمره ی 22 می گیرد مهم است… کدام چمران؟ چمرانی که در میدان جنگ و جهاد در راه خدا می درخشد. در عبادت و بندگی می درخشد… در زندگی، در مقام همسر، در مقام فرمانده، در مقام سرباز… حالا همان چمران در میدان علم هم می در خشد. خدا کند کمی چمران وار زندگیمان را پیش ببریم. دلم کمی دهلاویه خواست که بروم مدد بگیرم از چمران…»
به یاد شهید چمران افتادم و کتاب مرد رویاها… شهیدی که شاید ظاهرا می شناسمش و خاطراتی از او حفظ کرده ام اما از دور با او آشنا هستم.
به لطف خدا چند وقتی است با شهدا گره خورده ام. زیاد درباره شان می خوانم. خصوصا شهدای مدافع حرم. حالا مدافعان حرم هم هستند. کسانی شبیه حمیدرضا اسداللهی که حقیقتا چمران زمانه شان شدند! یا مثلا تقی ارغوانی، هادی باغبانی و محسن خزایی که جای آوینی ها را پر کردند. یا حسین همدانی ها که پا جای پا همرزمان دیرینه ی خود مثل صیاد شیرازی ها گذاشتند و این پازل عظیم را خالی نکردند!
من چرا جا بمانم؟
من هم یکی هستم شبیه تمام شهدا، شبیه تمام آدم های خوب دنیا. شبیه تمام عبادالله الصالحین!
یک نفر که حالا بال پروازی هم در اختیار دارد و دیگر هیچ بهانه ای برای درجا زدن ندارد! یک نفر پر از سودای رسیدن.
دوستی در جواب التماس دعایم گفت:«من پیش امام رضا(ع) سفارشتو می کنم اما اگه دستاتو بستی و هدیه ها رو نمیگیری، کم کاری من نیست!»
تصمیم گرفته ام دست بسته پیش نروم. چرا من با این همه ادعا، با گنجینه هایی به نام معارف شیعی، با عظمت هایی مثل فرهنگ جبهه و دفاع مقدس و مدافعان حرم، نتوانم پر انرژی باشم؟ کسی باشم که منبع خیر است؟
حرف ها بسیار است برای نوشتن و شاید از همه محتاج تر برای خواندن و دوره کردن خودم باشم!
به قول استاد پناهیان ما نباید قهرمان زندگیمان را تنها بگذاریم تا از راه به در شود. باید مدام مسیرهای پیش آمده اش را دوره کنیم و او را به سعادت نزدیک کنیم… اینها را نقل به مضمون می گویم! چون همیشه پیش تر از آنکه این سخن از استاد پناهیان را بخوانم فکر میکردم زندگی من، یک کتاب است و من قهرمان آن هستم! باید جوری زندگی کنم که این داستان پر نشیب و فراز، خواندنی باشد…
چه خوش که انتهایش نقش اول شهید شود. شبیه زندگینامه های شهدا، شبیه کتابهای نیمه ی پنهان ماه و مدافعان حرم روایت فتح… شبیه این همه بیوگرافی که در فضای مجازی ریخته و اول هرکدامشان نام یک شهید نقش بسته…
شبیه شهدای کربلا… شبیه…
می خواهم به داد قهرمان زندگی ام برسم…
بسم الله…
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه
کدبانو باش!
یک لحظه که از خودم غافل میشوم یک سال عقب میافتم.
تهذیب نفس یعنی جای اینکه مشغول عیوب دیگران باشی، سرت به خودت باشد. مدام کَند و کاو کنی، ببینی امروز حال و اوضاع مملکت درونت چطور است؟ اگر خاکروبه جایی جمع شده، تمیز کنی. اگر گلی جایی سبز شده، بهش رسیدگی کنی.
یک لحظه که از این مملکت سرت را بیرون آوردی و به خاکروبههای خانهی مردم نگاه کردی، برمیگردی سر خانهات و میبینی همه ی در و دیوارش را کثیفی برداشته.
کدبانوی خانهی دل خودت باش.