حسینیه حسین وار علیه السلام
بسم الله
تو دو روز گذشته هر کسی بهم رسید درباره مراسم روضهی خانهی یکی از خانمهای محله حرف زد.
همه میگفتند جلف بازی دراوردهاند و عروس و نوههایشان را با لباس مبدل نشاندهاند کنار اتاق که یعنی اینها خانواده امام حسین علیهم السلام هستند.
میگفتند تابوت پر از گل آوردهاند و گفتهاند این تابوت حضرت علی اکبر علیه السلام است.
میگفتند مداح جلسه مدام در حال بالا و پایین کردن بود و یک جا بند نمیشد.
آخر دست یکی گفت:” روضه باید سنتی باشه اصالت خودش را حفظ کنه. مردم اگر بخوان تئاتر ببینند یا تعزیه شرکت کنند میروند تجریش تعزیه! مجلس روضهی زنانه که جای این کارا نیست!”
از استدلالی که آورد خوشم آمد. معلوم بود دلش نمیخواهد مجلس روضه به انحراف کشیده شود. اما کی میتواند به خانم محترم صاحب خانه این حرفها را منتقل کند؟
روضههای خانگی کم کم رونق خودش را از دست داده چون خانمهای جلسهای که هیچ اطلاعی از دین نداشتند مسئول برپایی جلسهی دینی شدند.
برای همین خرافات را جای دین به خورد مردم دادند و سفره و ذکر دروغی از خودشان اختراع کردند تا پول بیشتر به جیب بزنند.
چون جوانها این خانم جلسهای را تو جلسه یک طور دیدند بیرون جلسه یک طور دیگری! این شد که فکر کردند دین سلیقهای است و این خانم جلسهای ها سلیقه خودشان را به مردم قالب میکنند.
کلا مجالس زنانه خانگی میتوانست چیز خوبی باشد اگر بدون علم دین دنبال نمیشد.
برای همین بود که وقتی حسینیه ساخته شد به پدر گفتم فقط یک روضهخوان مرد بیاور که آخوند حسابی باشد. همین برای خانمهای حسینیه کفایت میکند.
پانزده سال از ساخت حسینیه گذشته!
حاج آقایی که امام جماعت یک مسجد تو خیابان کارون است سالهاست روضه خوان حسینیه ماست. هر سوال که بگویی پاسخ داده. از ایجاد انحراف توی مجلس روضه جلوگیری کرده. تمام محله را آموخته به اخلاق اسلامی واقعی کرده. آدم خوشش میآید توی این حسینیه برود تو مراسمها شرکت کند.
حاج آقا شاید خیلی خیلی هم بلد نباشد روضه بخواند و سینه زنی و شور حسابی برپا کند. اما نفسش حق است. مریضها توی روضهاش شفا گرفتهاند. گرههای بسته توی روضههایش باز شده. خانمها یک دقیقهی روضهی حاج آقای خودمان را به صدتا خانم بی علم و معرفت امروزی نمیدهند.
حسینیه باید حسینوار اداره شود. زینبطور روشنگری کند. ابالفضلی حاجت بدهد. حسینیه آن وقت است که حسینیه میشود.
کشتی نجات
بسم الله
پرسیده بود شما چرا سالهای سال است برای این واقعه گریه میکنید؟ اینها مال سالها قبل هست. آنها هم دو عرب بودند که با هم جنگیدند و کشته شدند. به شما چه مربوط است؟
نمیدانستند چه پاسخی به او بدهند. او یک ایرانی ساکن آلمان بود.
پرسیدم سطح اعتقادات او چقدر است؟ گفت از این افرادی است که هیچ دینی را قبول ندارند. با این جمله یاد یک روضه افتادم
اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید!
گفتم:” برای این بندهی خدا نمیشود از دین مثال آورد. نمیشود بگویی ما مسلمانیم و این واقعه برای ما چه اهمیتی دارد. نمیشود برایش از استدلالهای دینی بیاوری و یا قرآن را برایش مثال بزنی.”
گفتم :” فقط برایش از مردانگی بگو. از جوانمردی. از انسانیت. از اینکه به عنوان یک انسان که برای ما مورد اهمیت است و برایش این اتفاقات تلخ افتاده؛ ما برای او سالهاست گریه میکنیم.”
گفت:” یعنی برایش ذکر مصائب بگویم؟”
گفتم:” آره. منتها بر اصل انسانیت و آزادگی و جوانمردی تکیه کن. نه بر دین."
شب بعد جواب داد که روش شما جواب داد. برایش از نوهی خودش و نوهی خودم گفتم. از اینکه این نوه چقدر برای ما مهم است و دوستش داریم. از اینکه او که هیچ وقت نوهی من را ندیده چطور نوهی من را دوست دارد؟ اینکه دوست داشتن حسین علیه السلام نیاز به دیدن ندارد. او فرزند پیامبر ماست و به عنوان یک انسان آزاده برای ما مورد احترام است و انقدر به او سخت گرفتهاند که حتی به کودک شش ماههاش هم رحم نکردهاند.
برایش حسابی روضه خوانده بود. یک روضهی مصور!
صدای آن خواهر ساکن آلمان را برای منم فرستاد. گفته بود من تحت تاثیر قرار گرفتهام. حتما مطالعات من کم بوده. من از استدلال شما قانع شدم.
برای با حسین بودن و با حسین شدن اصلا نیاز نیست استدلال بیاوری. فقط دو خط از واقعیتهای روز عاشورا را برای آدمها تعریف کنی بس است.
بس است برای حسینی شدن و حسینی ماندن.
بس است برای نجات یافتن.
بس است برای هدایت شدن.
هدایت شدن توسط کشتی نجات حسین علیه السلام.
علمدار نیامد... آمد
بسم رب الحسین
بوی اسپند در خانه پیچید و صدای صلوات بلند شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
استکان های چای پر آمدند و خالی رفتند، اما او چشمش به آیفون بود و هی پا روی پایش می انداخت و ساعت مچی اش را یواشکی دید می زد و بعد نگاهی به ساعت دیواری بزرگ قهوه ای می انداخت و با صدایی که خودش هم نمی شنید، گفت: چرا نمیاد دیگه؟
ملوک خانم روی صندلی کناری، دهانش را چسبانده بود به گوش او، کلمات ردیف شده را نمی شنید، اما گاهی کلمات با قطره اشک می آمدندو آن وقت یادش افتاد دارد از پسر سربازش که الان دوماهی است نیامده، حرف می زند و سری تکان می داد تا بنده خدا فکر کند گوش می دهد و نگاهی می کرد به دستمال سفید دست او، که هی بالا می رفت، خیس می شد و برمی گشت.
ترمزِ قطار کلمات او با صدای هما خانم کشیده شد: صاحبخونه، خانمتون نمیاد؟
پنجره را باز کرد و سرش را جلو کشید تا سر کوچه را هم ببیند. نسیم پرچمِ سیاه سردر خانه را نوازش میکرد و در را به روی میهمانان بازتر.
دختر جوان، همسایه جدید سر کوچه، نگاهی به او کرد، آب دهانش را قورت داد و بعد صدایش آرام اوج گرفت: ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد.
سه چهار نفر جواب دادند: علمدار نیامد، علمدار نیامد.
و ادامه داد: سقای حسین سید و سالار نیامد
و این بار همه اتاق جوابش را دادند
نفس کوتاهی کشید: دمش گرم، اما مگه تا چن دقیقه میشه همه رو نگه داشت، آقاجون مجلس خودتونه… چکار کنم، روز اولش این باشه…
دست برد و قطره اشک گوشه چشمش را قبل از اینکه سر بخورد، پاک کرد.
- آرام دل و دیده و آرامش جان کو؟ آیینهی عشق از پی دیدار نیامد.
-علمدار نیامد، علمدار نیامد.
رفت بیرون توی راهرو و شماره را گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش: بوووووق… بووووووووق… بوووووق.
نوحه تمام شده بود و این بار زهرا خانم سرغصههای دلش باز شده بود. هما خانم با اَبروهایی که در هم بود، آمد کنارش: اگه خبر داده نمیاد، من برما، کار دارم بخدا، ای بابا…نمیاد پس؟
شماره این خانم را دخترش داده بود، اهل این طرف ها نبود، حتماً مسیر را گم کرده است. بی هوا گفت: میگم حالا که خانم نیومده، یه زیارت عاشورا بخونیم با صدلعن و سلامش، بیست نفری هستیم دیگه، هر نفر پنج تا بخونه، بقیم آروم تکرار کنن. اگه وسطشم خانوم اومد، بقیهشو خونه میخونیم.
کتابهای دعا از روی اُپن آشپزخانه، دست به دست شدند.
- دخترم، ماشاءالله صدای خوبیم دارین، شما بفرمایید.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد… السلام علیک یا اباعبدالله
نشست کنار بقیه، مثل بقیه مهمان ها.
به لعنها رسیدند و همه زمزمه کردند: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد….
یکی یکی قطرات اشک پایین می آمد و کتابهای دعا خیس می شدند.
دستها روی سینه رفت و قلبها به تپش افتاد: السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی…..
پرده اشک جلو چشمانش را گرفته بود، دیگر همه ساعت ها محو شده بودند.
سر از سجده که برداشت، صدایی ناآشنا گفت: قبول باشه.
-اِه سلام، شما کی اومدین؟ چرا هیچی نگفتین؟
لبخندی به لب خانم نشست: گفتم که… قبول باشه.
- بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات،
تا صلوات به اتمام برسد، راهنمایی کرد: بفرمایید از اون طرف، اون صندلی، بلندگوم کنارشه، روشنه…
مثل همهجا... نه!
بسمالله
مثل همهجا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاسها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهیها خواهد ماند تا اول ربیعالاول…
روز اول بعد تعطیلات عید، معلمها مثل همیشه میآیند و میروند و غُر میزنند که درسها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علیهذا، مثل همهجا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شد، لااقل معلمها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرحدرسها را بهم نمیریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچههای خوشذوق و خوشصدای مدرسه…
امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزدهروز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است.
*
سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسهایم. پیشیهایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمیآید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر…
معلماخلاق، سر کلاس میگوید: حیف نیس مدرسهمون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟
- خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه.
- برنامه ندارن و…
- چرا خودتون نمیگین؟
ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین.
نگاه میکنیم به هم! ما! بچههای ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟
هماهنگیهایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلمها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد.
مدرسه ما موکت است. صندلیها را از کلاس بیرون میبریم و دهروز کلاسمان میشود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاسها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوشصداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسیمان است.
شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش میآورد یا پول میدهد. لیوانهای یکبار مصرف را هم میخریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ می شود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم پر از عزادار است.
حالا مانده اختتامیه و روز آخر. به رسم همهجا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که!
مدرسه اعلام آمادگی میکند برای پختن عدسپلو، میگوید پول برنج را هم خودمان میدهیم. اما میخواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا.
عقلهایمان را میچینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای میآید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش میآید. - زهرا با یککیلو سیبزمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ میآیند. من هم با یک شانه تخممرغ پخته میرسم مدرسه، بغلدستیام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است.
دو دیگ بزرگ مدرسه را میگذاریم وسط، و هر کسی کاری میکند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافیاست تا کارها انجام شده، نانها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینیها چیده شود و بساطمان جمع شود.
ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاساند، ـ قبلاً اعلام میکنیم که کسی ناهار نیاورد. ـ
روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی می خواهند. انقدری زیادی می آید که به هرکدام از بچههای خودمان، با سه ساندویچ به خانه می روند.
دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاسها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت.
فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی
دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری
عمویِ بی قرینه
مادرت که حاضر نشد وارد خانه شود تا دردانه های رسول خدا (ص) اذن نداده بودند؛ فهمیدم تو چیز دیگری هستی.
گوشه خانه نظاره می کردم، وقتی قنداقه ات را تصدق سر حسین (ع) می چرخاندند. با خودم گفتم این خیلی فرق می کند.
آن روز را به خاطر داری؟ با قد و قامت کودکانه ات سبوی آب را بردوش گرفتی و دوان دوان به سوی مسجد رفتی… نیمی از آب در کوچه و نیم دیگر بر شانه های نحیف اما پر هیبتت ریخت. تمرین می کردی آب آوری را یا چه؟!
بعدها که بزرگتر شدی تعجب نکردم از اینکه جلوتر از حسین راه نمی روی؛ حرف نمی زنی. تعجب نکردم که همیشه چند قدم فاصله داری و سرت پایین است. تو از بدو تولد مشق ادب می کردی در بارگاه ملکوتی سید الشهدا.
همین طوری اوج گرفتی و بالا تر رفتی تا شدی سقا؛ علمدار؛ سپهدار…
همین طوری وقت پرکشیدنت دور حسین قدر یک لشکر خالی شد.
دست های بریده ات بماند برای امضای امان نامه مان از جهنم. بال های آسمانیت را بوسه باران می کنم به رسم ادب، ای سردار باوفای حسین.
#ترنم_عبادی