تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.
یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.
قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.
من امشب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.
هوای نفس و غلطک آهنین!
نمی دانم خوب است یا بد. اسمش خساست است یا صرفه جویی یا شکر نعمت های الهی یا وفاداری یا هر چیز دیگر. هر چه باشد از آن دسته خانمهای خوش به حال نیستم که هر وقت از چیزی خسته می شوند آن را با سخاوت به سطل آشغال می بخشند یا از خانه تبعید می کنند.
احتمالا به جای من الان وسایل خانه ما از دست من خسته شده اند. از بس که تن خسته شان را درگیر کارهای خانه می کنم و بازنشستگی شان را نمی پذیرم.
از همه خسته تر این چرخ گوشت چندین ساله کهنسال است که الان که دارم باهاش کار می کنم حلقومش را به هم آورده و خودم را باید آماده کنم برای یک جنگ و درگیری یکی دو ساعته.
آقای همسر که در حین استراحت سرش توی گوشی است و اوضاع آشپزخانه را زیرچشمی می پاید، برای چندمین بار پیشنهاد خرید چرخ گوشت می دهد و من که کارم لنگ مانده، روی حس وفاداری ملال آورم پا می گذارم و راهی فروشگاه می شوم.
در قفسه های فروشگاه، آن یکی که خارجی است با گردن کلفت و قامت محکم و ابهت و زرق و برق ایستاده و دلبری می کند. این یکی که ایرانی است کوچک و بی رمق مقابلش ایستاده .هر دو با هم میدان مبارزه با نفسی راه انداخته اند که نگو و نپرس! اختلاف قیمتشان فقط 40 هزار تومان است اما اختلاف کیفیتشان خیلی زیاد به نظر می رسد.
انتخاب واقعا برایم سخت شده. یک طرف حمایت از تولید ملی. یک طرف دیگر به ظاهر، حمایت از جیب خانواده با کیفیت بهتر محصول.
دستهای ترک خورده کارگران ایرانی و نان آجر شده آنها به وسیله کارخانجات و غولهای تجاری چین و ترکیه، تردیدم را کنار می زند. به نیتی که دور از قربه الی الله نیست جنس ایرانی را برمی دارم….
اوووووه.چه انتخاب سختی بود!
در مسیر بازگشت به همسرم می گویم چقدر میدان شعار تا عمل فرق می کند. وقتی در ورطه عمل قرار می گیریم یک غلطک هیولا پیکر آهنین لازم داریم تا از روی نفس طمّاع و خواسته های دنیاییمان بگذرد….
خیاطی؛ تولید ملی
از بچگی با چرخ خیاطی و سوزن نخ بزرگ شدیم، سرگرمیمان پر کردن ماسورههای مامان بود و بازی کردن با چرخ سردوز بابا. قبل از مدرسه با خواهرم زیر میز چرخ خیاطیها دنبال هم میکردیم و بین پایههای میز میچرخیدیم. بعد زیر میز چوبی و قدیمی بابا قایم میشدیم و وقتی آبنباتهای بابا را پیدا میکردیم صدای خنده و شادیمان گوش فلک را کر میکرد.
اولین مغازه بابا خیلی بزرگ نبود اما برای دختران کوچکش بزرگترین و زیباترین شهربازی دنیا بود. بعدها بابا تولیدیاش را توسعه داد. اما خاطره آن مغازه همیشه با ماست. از مدرسه که تعطیل میشدیم میرفتیم مغازه بابا و تا تمام شدن کارشان همانجا میماندیم. مغازه تولیدی کوچک بابا در نظرم بزرگ و جذاب بود و همیشه برایم تازگی داشت.
از دنبال هم کردن و بازی که خسته میشدیم مینشستیم کف مغازه و تکه پارچههای رنگی را جمع میکردیم و برای خودمان کار دستی میدوختیم. مامان و بابا هیچوقت جلوی ما را نمیگرفتند. نمیگفتند شما بچه هستید و نمیتوانید و نباید به چرخ خیاطی نزدیک شوید. با اعتماد به نفس مینشستیم پشت چرخ و از صدای بلندش لذت میبردیم.
دقیقا یادم نمیآید ازچند سالگی پشت چرخ خیاطی صنعتی نشستم. اما درست یادم است که در حالت نشسته قدّم به پدال نمیرسید و ایستاده خیاطی میکردم. یک بار هم همان اوایل سوزن رفت توی انگشتم و از آن طرف بیرون آمد. بعد از آن بارها تکرار شد ولی همه اینها باعث نشد که از چرخ خیاطی فاصله بگیرم! من با خیاطی بزرگ شدم و خیاطی بخشی از وجود من است.
پدر من یک تولید کننده بود و من میدانم که چگونه سالها تلاش کرد و با چنگ و دندان تولیدیاش را سر پا نگاه داشت. احتمالا علاقه من به تولید کردن و اینکه دلم نمیخواهد همه چیز را حاضر و آماده خرید کنم از همین جا نشات میگیرد و به من ارث رسیده است. آرزویم این است که یک روز من هم تولیدی داشته باشم. قطعا دنبال سود نیستم که اگر بودم باید علاقه به دلالی میداشتم نه تولیدی! انگار یک سنت خانوادگی داریم و سرمان درد میکند برای تولید و دردسرهایش. خانواده من همواره بخشی از بار تولید ملی این کشور را به دوش کشیده است و هنوز هم این تلاش ادامه دارد.
حالا پدرم نیست. اما تولیدیاش هنوز پابرجاست و در زدن نبض اقتصاد این مملکت سهم دارد…
من لذت خیاطی را با گوشت و خونم احساس کردهام. هنگام خریدِ لباس دنبال مارک ترک و اروپایی و… نیستم. من سختیهای تولید کردن را از کودکی به چشم دیدهام. هوای تولیدکنندهها را داشته باشیم. شاید این تولیدی به قیمت عمر و جوانی یک پدر سر پا مانده باشد…
آخرین پرواز
لحظه ای که بال گشودی، اوج گرفتی و در آسمانی که به تازگی روی طراوت و رنگ آبی را به خود دیده بود، به پرواز درآمدی، شاید هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین پرواز تو باشد.
غول آهنین آسمان!
با امانت هایت چه کردی!
قرار بود چشم هایی به شوق دیدار روشن شود اما تو آن چشم ها را تا ابد، در انتظار عزیزان شان گریان گذاشتی!
هنوز داغ سوختن دریادلان را بر سینه داشتیم که داغ دیگری بر آن افزوده شد.
ای پروردگار آسمان ها و زمین!
ما را دریاب که در هجوم بلایا و سختی ها، توانی نداریم. اما باور داریم که روزی فرج و گشایش به ما روی خواهد آورد.
پس دست توسل به دامان آخرین ذخیره ی الهی می زنیم و می گوییم: اللهم عجل لولیک الفرج…
طاغوت
وارد مترو شدم، چند دختر جوان روی صندلی نشسته بودند، بینیهای عملکرده، گونههای برجسته، لبهای پروتز شده و ابروهای تتو همه را شبیه کرده بود؛ یک لحظه جا خوردم. اینها خواهر هستند؟ خداوند در قرآنش فرموده که شما را به رنگها و اشکال مختلف درآوردیم که همدیگر را بازشناسید. پس این دختران جوان با این چهرههای شبیه هم به دنبال چه هستند؟
فکرم به این سؤال مشغول است که چند خانم میانسال چادری وارد میشوند. ظاهرشان نشان میدهد که پیش از انقلاب در کف خیابانها، بچههایشان را در آغوش داشته و فریاد «ننگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما میچکد از چنگ تو» سر میدادند. این مادران دیروز، حیرتزده، به دختران جوان روبهرویشان مینگرند و شاید خاطرات خدماتشان در پشت جبهههای شلمچه و قصر شیرین را مرور میکنند.
و من فکر میکردم شعار دیروز، امروز هم در صورت این دختران جلوه کرده، اگر دیروز خون جسم جوانان از پنجههای طاغوت میچکیده، امروز خون روح جوانان فضای شهرمان را غمانگیز کرده است.