آب در کوزه و ما گِرد جهان می گردیم
از دو سالگی اش تا به حال کمتر شبی را بدون قصه هایم خوابیده. با انگشتانم موهای ظریفش را نوازش می کنم و در سیلِ افکار شبانه ام، روحم را به یاد کلام ناب بانوی عالمین زنده می کنم؛ «هیچ زنی نیست که موهای فرزندان خود را شانه بزند، مگر اینکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر مویی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد»
چشمانم را می بندم، دستان کوچک و نحیفش را روی قلبم می گذارم و آهسته زمزمه می کنم: من در رشدِ هر لحظه ی تو، در تربیت تو، در بازی کردنِ با تو و اینکه در کنار تو باشم، عبدِ خدا بودن را لمس می کنم، تو شیرین ترین راه رسیدن من به خدا هستی. تنِ خسته ی پر از آرامش را ترجیح می دهم به تن هایِ پر از آسایشی که در به در دنبال آرامشند.
جمله ی استاد چه شنیدنی بود؛ فرمودند کدامتان دنبال آرامشید؟
همه منتظر پاسخ های همیشه ناب ایشان بودیم، روی تابلو نوشت: آرامشِ حقیقی محصول عمل به وظیفه است.در هر لحظه از زندگی تان بدانید وظیفه تان چیست و به آن عمل کنید.
من امروز یک مادرم، به اندازه ای آرامم که وظیفه ام را درست انجام داده باشم.
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
یک مشت قرقره و چند باتری قد و نیم قد را از کیسه اش درآورد.
_ “اینا چیه دیگه”
_ “اسباب بازیه، بیا گَلِّه بازی کنیم “
با تعجب به خودش و قرقره هایش نگاه کردم.
_"گَلِّه بازی چطوریه؟ “
با ته لهجه محلی و صمیمیتی از جنس روستا برایم توضیح داد…
_” ما مثلا چوپان بشیم اینام گوسفندامون، این باتری گُنده ها گاون، اون قرقره کوچیکا بره، ببریمشون….”
حرفش را قطع کردم، عادت به اینجور سرگرمی های ساده نداشتم.
_ ” این باتری ها کدوماش سالم تره، زود باش جدا کن “
حسابی خورد تو ذوقش، از اینکه حرفش را بریدم، از اینکه…
_” بفرما… اینا هنوز قُوَّت دارن “
دلخوریش از بفرما گفتنش معلوم بود، محکم ادایش کرد. از توی کیف دستی بن تنی ماشین کنترلی قرمز _ مشکی ام را درآوردم.
_ ” کادوی تولدمه… پریناز جون برام خریده “
مکث کوتاهی کرد، قدر یک دور چرخاندن قرقره، خیلی هم خوشش نیامده بود. همه علامت سؤال های ذهنش را خلاصه کرد در یک نهاد بی گزاره.
_” تولد ؟!! “
_ ” اوهوم “
_” من برم، بازی دیگه بسه، شیر گاوارو ندوشیدم، باید برم دوتا آبادی پایین تر برای آبجی زهرا عرق نعناع بگیرم نفخش زیاده، شبا گریه می کنه “
صحبت از شیر و گاو که وسط آمد یاد صبح های خانه افتادم، مادرم لیوان شیر بدست دنبالم راه می افتاد و قربان صدقه ام می رفت: ” نخوری بزرگ نمی شی ها، همین یه لیوان… پسرم می خواد قوی بشه…”
از تصورات فانتزی مأبانه ام بیرون آمدم.
_ ” دوتا آبادی پایین تر! با سرویس برو، تنهایی خطرناکه..”
نیش خند تلخی زد و رفت به سمت طویله. حسابی دردم گرفت، از خودم. یک موجود مصرف گرای بی مصرف!! که وسط اسباب بازی بدنیا آمده، باید هرروز دنبالش بدوند تا قرص ویتامینش را بخورد، شیر هفتاد درصد آب بخورد، سالاد سبزیجات با شنیسل مرغ بخورد تا جسمش قوی شود، خدا می داند بر سر روحش چه می آید.
پاشدم بروم دنبالش قرقره بازی یاد بگیرم، ساک دستی بن تنی ام افتاد. کرم ضد آفتاب و کرانچی چی توز جلوی پایش ولو شد.
_” ای بابا، کیف مامانتو چرا برداشتی، این کِرِم زخم پیشونی حنایی رو خوب می کنه؟! به به… ساعت تغذیه ات هم که شده “
تو عمرم آنقدر تحقیر نشده بودم، همه قواعد نوین تربیتی که برایم اجرا کردند در چشمم ناکارآمد آمدند! اصولی که مرا انحصار طلب، خود مختار و بی مسئولیت بار آورده و لذت دویدن و زمین خوردن را از من گرفته بود. حالا می فهمم چرا کسی ریسک نمی کند برای یک سرمایه گذاری کوچک اما تولیدزا، همه می روند پول می خوابانند سود بگیرند، نسلی که خطر کردن نمی داند! شیر می خورد تا قوی شود! دوتا کوچه پایین تر با سرویس می رود! تا بیست سالگی هنوز بچه است! باید همیشه سرگرم باشد، با اسباب بازی، تلوزیون، تب لت! باید یکدانه باقی بماند، چون بچه دوم بیاید جیره شیر نصف می شود، دیگر قوی نمی شوند! سرگرم کردنشان هم کار جناب فیل است.
فرزند کمتر، مصرف گرایِ لوسِ از خود راضیِ بیشتر!
همینک نیازمند یاری سبزتان هستیم.
#معصومه_رضوی