غدیر مبارک
غدیر مبارک
برای آنها که پا در رکاب ولایت برای ظهور ولایت مبارزه میکنند،
برای آنها که تفنگ بر دوش میگیرند و مرزها را امن میکنند، که اگر ولی آمد، جانشان را تقدیم کنند،
برای آنها که قلم بر دست میگیرند و ولایت را برای محبانشان تفسیر میکنند
غدیر برای آنها که اورا دوست دارند و منتظر فرزندش هستند، مبارک.
غدیر برای فرزندش مبارک.
همانکه منتظر است بیاید و جهان بیولایت را نجات دهد.
بذر محبت
پنج سال پیش وقتی فهمیدم مادر شدم، تصمیم گرفتم از همان دورانِ کودکیِ فرزندم، بذر محبت اهل بیت علیهم السلام به ویژه ی حضرت علی علیه السلام را در باغچه ی پاک و کوچک وجود کودکم بکارم. او را با عشق امیر مومنان و فرزندانش بزرگ کنم. اولین قدم نامگذاری بود. من و همسرم نام زیبای علی را برای فرزندمان انتخاب کردیم. هر بار که او را صدا می زدم و می زنم ” علی جان” نیت می کنم که ملائک آسمان هم همصدا شوند جانم علی جان. وقتی نوپا شد، هر بار که موقع راه رفتن یا دویدن به زمین می خورد، بغض می کرد و نگاهی به من می انداخت، لبخند می زدم و می گفتم چیزی نشد مادر، بگو یا علی و بلند شو. و او با لبخندی که بر لبانش می نشست بلند می شد. وقتی زبان باز کرد به او یاد دادم که بگوید: اول امام علی. وقتی کمی بزرگتر شد و میخواست چیز سنگینی مثل کامیون بزرگ یا بالش را حمل کند یا بکشد آموخته بود که یا علی را بر زبان آورد. اکنون کودک من در حد فهم پنج سالگی خود، علی علیه السلام را می شناسد. می داند که او امام اول شیعیان است. مردی که همیشه حق را رعایت می کرد. کودکان را دوست داشت و به فقرا کمک می کرد و … چند روزی است که پسرم، علی رغم داشتن مداد رنگی و مداد شمعی، علاقمند به استفاده از آبرنگ شده است و من به او این قول را داده ام که روز عید غدیر عید امامت امام علی علیه السلام برای او هدیه ای خواهم خرید. مطمئنم که در روز عید با دیدن جعبه ی آبرنگ ، بار دیگر نهال محبت علی علیه السلام را در وجودش آبیاری خواهم کرد.
گدای کاهل
از هتل تا حرم چند کوچه و خیابان فاصله است. امروز روز آخری است که به حرم می رویم. از هتل بیرون میآییم هنوز چند قدم از هتل دور نشدهایم که پسرکی توجهمان را جلب میکند. داخل کیسههای زباله هتل دنبال مواد بازیافتی میگردد. یاد شام دیشب میافتم. رولت گوشت خوشمزهای بود. نمیدانم چرا نخوردم. داخل ظرف یکبار مصرف ریختم و درون یخچال گذاشتم. به هتل برمیگردم. غذا را میآورم و به آن پسر میدهم. تشکر گرمی میکند.
از اولین پیچ کوچه میگذرم. آقایی با جسمی معلول کنار دیوار نشسته و التماس میکند کتاب دعاهایش را بخرم. امّا دیگر پولی برایم باقی نمانده است.
پیچ بعدی خانمی کنار کوچه روی زمین نشسته و گدایی میکند. پیچ بعدی دختر نوجوانی پارچههای سبز لولهشده میفروشد. دوست دارم کنارشان بنشینم و از آنها بپرسم اینجا مگر مشهدالرضا نیست؟ آیا آقایی کریمتر و مهربانتر و نزدیکتر از امام رضا علیه السّلام در این شهر برایتان وجود دارد؟ میدانم اگر بپرسم نمیتوانند کسی جز او را نام ببرند. دوباره سوالها به ذهنم هجوم میآورد. پس چرا برای مرتفع شدن نیازشان نزد ارباب کرم نمیروند؟ نمیدانم شاید رفتهاند و نیازشان برطرف نشده. امّا مگر میشود؟ نه! غیر ممکن است.
درون هیاهوی سوال و جوابهای ذهنم گم میشوم. از میان زائران میگذرم. به در ورودی صحن میرسم. کسی درون گوشم زمزمه میکند:«گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟» معنایش را متوجه نمیشوم. یعنی آنهایی که من دیدم گدای کاهل هستند؟ نکند خودم هم جزو آنها باشم؟
از بازرسی میگذرم. وارد صحن جامع رضوی میشوم. سلام میدهم. اذن دخول میخوانم. قدری آب به نیت شفا مینوشم و راهی رواق امام میشوم. به طرف حرم میروم. بعد از زیارت و درد دل گفتن و وداع، مسیر برگشت را در پیش میگیرم. هنوز از رواق بیرون نرفتهام که گوشی همراهم زنگ میخورد. به علت خرابی قطار میتوانم یک ساعت دیگر در محضر امام رئوف باشم.
گوشه رواق نشستم. خانمی بندرعباسی سر صحبت را با من باز کرد. از صحبتهایش فهمیدم سواد چندانی ندارد. امّا استاد مکتب نرفته است. از اول زندگیش تا زمانی که کنارم نشسته بود را برایم تعریف میکند. خانمی کنار او خوابیده است. یکی از خانمهای خادم حرم با رویی گشاده از او میخواهد به خاطر وجود دوربین در رواقها آنجا نخوابد و علاوه بر آن می گوید:«کسانی که جایی برای خواب ندارند، میتوانند در زمان معینی داخل صحن حضرت زهرا(س) استراحت کنند.» و بعد اسم کمپی را میآورد که به همت آستان قدس افراد کم بضاعت را خدمت رسانی میکند.
صحبتهای خانم بندری دوباره گل میکند. از توسلها و نحوه دعا کردنش برایم میگوید. آه؛ چه دیر همدیگر را دیدیم. کاش او را زودتر دیده بودم تا بتوانم مثل او دعاهایم را ناب کنم و درخواستهایم به جا و متفکرانه باشد. حالا بهتر معنای گدای کاهل را درک می کنم. از او میخواهم در محضر امام مرا دعا کند. امیدوارم در خاطرش بمانم. رویم را میبوسد و او هم از من درخواست دعا برای دخترش میکند. خداحافظی میکنم و از رواق بیرون میآیم.
کاش همه خوب دعا کردن و دعای خوب کردن را میآموختیم، آنگاه به محضر امامان معصوممان شرفیاب میشدیم. آخر مگر میشود چنین گوهری در شهری بدرخشد و نورافشانی کند؛ امّا مردم او را نبینند و دست نیاز جلو کسانی دراز کنند که یا با دیده حقارت به آن ها نگاه میکنند یا توان رفع نیازشان را ندارند.
خادمانه
برای کسی که یکبار در عمرش خادمت شده باشد همچین هم غیر منتظره و عجیب نیست که دلداده تر از قبل شده باشد و دلتنگ دیدار مجدد شما.
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی. الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت ثری. الصدیق الشهید. صلوات کثیره تامه ذاکیه متواصله متواتره مترادفه. کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک
با پای دل
آقا جان دلم برای حرمتان تنگ شده است. برای ضریح مقدسی که چون نگین انگشتری در میان صحنها قرار گرفته است. برای هوای حریمتان.
باید از راه دور هم که شده زیارتی بکنم. باید چشمانم را ببندم و اینبار، از بست نواب صفوی داخل شوم.
ایکاش میشد چشمهایم را که باز میکنم خودم را واقعا میان بست شیخ حر عاملی ببینم. آنوقت کمی که جلوتر بروم صحن انقلاب همانجا پیداست. از در نقاره خانه داخل صحن بشوم و گوشه ی حیاط با صفایی که این روزها چراغانی و گلباران است؛ بایستم و دست بر سینه بگذارم و بگویم:” السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس النفوس و یا غریب به ارض طوس و رحمت الله و برکاته.”
کبوترهای حریمت همینطور سقاخانه را دور بزنند و من دیگر طاقت نداشته باشم که اینجا بایستم. آنوقت با چشمهای گریان سوی حریمت روانه بشوم. از پشت پنجره ی فولاد ضریحت را تماشا کنم و اشک بریزم و دردهای روحم را التیام دهم. باید بار گناه زمین بگذارم و توبه کنان خودم را به حریمت برسانم.
کنار ایوان نادری بایستم و قلبم هر لحظه بیشتر برایتان تند بزند. اشکهایم از من اجازه نگیرند و همینطور خودشان را به پایتان برسانند. پاهایم مرا به سوی ضریحتان بکشانند و من غرق دلدادگی باشم و ندانم که چطور طی طریق مینمایم. داخل ایوان که بشوم نورانیتتان وجودم را گرفته باشد. و من دست چپم را به دیوار بگیرم و آرام آرام خودم را همراه ملائک به توحیدخانه برسانم.
خودتان میدانید فقط دلم میخواهد همینجا گوشه ی توحید خانه روبه روی ضریح باصفایتان بنشینم و با هیاهوی زائرانت برایتان روضهی مادر بخوانم و با هم اشک بریزیم.
دلم میخواهد درد و دلهایم که تمام شد، آرام آرام وقت برگشتن بشود و من مثل همیشه به محضرتان برای هزارمین بار بگویم:” آقاجان. دلم طاقت دوری ندارد؛ خودتان میدانید. از اینجا که رفتم بهانه ای جور کنید که من دوباره برگردم.” و دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان خارج بشوم.
دلی که هوای حرمتان کرده طاقت از کف داده. منتظر زیارتم آقاجان!