گریه ی ملائکه
محرم که از راه میرسد موسم روضه های تک نفره ام شروع میشود. روضه میخوانم برای دل خودم. برای دخترهایم. برای فرشته ها. برای مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها.
از غربتش که با خودم زمزمه میکنم فقط خودم نیستم که اشک میریزم. با من عرض و سماء میگریند. با من در و دیوار خانه، فرشته ها میگریند. فقط کافی است با دل غمگینم رو کنم به سمت کربلا و بگویم:” السلامُ علیکَ یا ابا عبد الله. السلامُ علی مَن بَکَتهُ ملائکهِ السماء.
پ.ن: بخشی از زیارت ناحیه ی مقدسه
بَرات مادری
شش سالی بود که ازدواج کرده بودم، دلم مادر شدن می خواست و این ممکن الوجود برایم ناممکن شده بود، کلی این در و آن در زدم، دکترهای گیاهی، موسسه های ناباروری، هرجا که فکرش را بکنید، مشکلی نبود که دکترها بتوانند درمان کنند، یک صبح جمعه از خانه بیرون زدم، پاییز هم بود، یادم هست سوز آذرماه به صورتم می خورد. بین راه به مقصد نامعلوم، گوشی زنگ خورد.
_” الو…. سلام، خوبی، ناهیدم. میای بریم مهدیه… همایش شیرخوارگان حسینیه… الو…الو.. ” و بوق های ممتد…
به نظرم مسخره می آمد، دست خالی بدون بچه، چرا باید در همایشی که شیرخواره ها را می آوردند نذر حضرت کنند شرکت می کردم. همه دلایل منطقی ام برای نرفتن را گذاشتم تو جیب پالتو قهوه ای رنگم. دست دلم را گرفتم و رفتم به مراسم.
دوستم را در طبقه دوم مهدیه پیدا کردم، او هم بچه نداشت، دوتایی تکیه دادیم به دیوار، با حسرت به مادرها نگاه می کردیم، مداح دم گرفته و مجلس را حسابی گرم کرده بود، در اقدامی غافلگیرانه گفت همه مادرها به نشان لالایی گفتن بچه ها را تکان بدهند، آن ها که بچه ندارند دست های خالی را گهواره کنند، یهو دلم شکست، صدای شکستنش در هق هق بی امان گریه هایم معلوم شد، چادرم را کشیدم روی سر، سرم را در قلاف زانوها پنهان کردم و در سکوت و سکون گهواره شش ماهه را تکان دادم، توی آن بغض و انکسار گفتم “یا امام حسین، قربون گلوی بریده علی اصغرت، وساطتت کن سال دیگه دستام پر باشه، بچمو بیارم اینجا مثل بقیه نذر پسرت کنم “.
آن روز گذشت، سال بعد و سال های بعدتر هربار پسرم را برای عرض ادب برده ام خدمت آقا، چون اسمش را علی اصغر گذاشتیم برای خودش دو مادر پیش بینی کرده است، یکی من و دیگری به زبان کودکانه خودش ” حضرت مُباب” . من هم سپردمش به دامن پرنور خانم رباب که علی اصغری تربیتش کند. با آرزوی بهترین سعادت برایش، یعنی شهادت.
#معصومه_رضوی
#حسینیه_نبشته_ها
روز توبه
امروز، روز پشیمانی است، روز توبه، روز بازگشت به دامان حسین علیه السلام، روز همه ی بیچارگی ها، روز حرّ…
سرت را بالا بگیر! آنکه روبرویش ایستاده ای مردی است که دشمنش را سیراب میکند. دشمن که هیچ، اسب دشمنش را هم سیراب میکند.
سرت را بالا بگیر! این آقا مردان آزاده را خوب میشناسد. از میان دلهره هایت دیده است که پشیمان آمده ای.
سرت را بالا بگیر مرد! آقا راضی نیست این کفش ها را بر گردنت ببیند. خودش گفت که مادرت تو را به حق، آزاده نام کرده است. تو هم که خودت را ثابت کردی. حالا سرت را بالا بگیر!
آقای من! روی سیاه برایت آورده ام آیا میخری؟ دلی پر از حسرت از گناه و چشمی پر از اشک برایت آورده ام. تحویل می گیری؟! راه بسته ات را توان گشودن ندارم اما…
دستمال زردی که بر پیشانی اش بستی گواه است که او را بخشیدی….
روز دوم محرم مرسوم است روضه ی حر میخوانند. باید قبل از ورود به تاسوعا و عاشورا خودت را تطهیر کنی. تو هم با حر همراه شو و خودت را در نهر روضه های ابا عبد الله پاکیزه کن…
سرزمین کرب و بلا
وقتی رسیدند عمه جان از شدت غمی که به دلش فرو ریخت سر از کجاوه بیرون کرد و از بابا پرسید:” اینجا کجاست عزیز دل؟”
عمه جان! بگذار من برایت بگویم. اینجا نینواست. اینجا قاضریه است. اینجا سرزمین کرب و بلاست. اما ایکاش هیچ وقت نمیآمدی اینجا! عمه جانم! بار بر زمین بگذار که آمده ای تا حسینت (ع) را قربانی کنی. تا ثابت کنی به عالم که همه ی دار و ندارت را هم حاضری برای خدایت بدهی. اینجا مکان دل بریدن از آخرین دلبستگی هاست. از اینجا که بازگردی صورت ماهت شکسته و سرش روی نی رفته. آخر اینجا زمین کرب و بلاست.
عمه جانم! غم و گرفتاریت از حالا شروع میشود و تو سفیر پیام غم و گرفتاری برادر خواهی شد. کاش من هم برای غم و گرفتاری شما سفیر باشم. با اشک هایت برای برادر، همراه شوم و از غمهای خودت و برادرت بگویم. بگویم که چطور راه و آب را بر لشکر ابا عبد الله علیه السلام بستند. بگویم که چطور جوانان بنی هاشم را یکی یکی پرپر کردند. بگویم که چطور دختران ارباب را آزار دادند و خیمه ها را به آذر سپردند. بگویم که چطور تیرهای سه شعبه…
عمه! مگر اینها نبودند که دعوت مان کردند؟ عمه جانم! اولین روضه خوان برادرت بودی! می دانم هر کس ندایی برای بیان مظلومیت برادرت بلند کند مزدش را مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها خواهد داد. من هم همراه همه ی شیعیان این روزها برایتان روضه می خوانم. اما روضه ی قتلگاه نه!
حب امیر المومنین
اولش که یک روز طول کشید تا مردم همه جمع شدند. زیر آن آفتاب سوزان جهاز شتر ها را روی هم گذاشتند. رفته ها را برگرداندند و نیامده ها رسیدند. بعدش هم که سه روز مردم را نگه داشتند تا از آنها بیعت بگیرند. تازه آقا رسول الله فرمود این خبر را حاظران به غایبان برسانند و پدران به پسران بگویند. که چه؟
آقا دلش میخواسته محبت علی علیه السلام را جار بزند در طول تاریخ؟ فکر کنم خیلی مهم تر از این حرف ها بوده. وگرنه نمیفرمود اگر نگویم دین به اکمال نمیرسد و خدا فرموده رسالتت را انجام ندادی.
چرا مردم جهان یک درصد احتمال نمیدهند که شیعه ها راست میگویند؟ آنوقت شاید مسیر تاریخ انقدر دستخوش تغییرات نمیشد. یعنی واقعا خبر به این مهمی که از حد تواتر گذشته انقدر گنگ و نا مفهوم بود؟
مانده ام چطور ضرورت وجود امام را خلفا احساس کردند ولی رسول اکرم صلوات الله علیه با آن همه علم غیب که میدانست در نیافته بود؟
باشد.
همان که شما میگویید. فکر کنم برای عمل به سفارش حب امیرالمومنین علیه السلام هم که شده میتوانیم همگی مان امروز شاد باشیم.