کوثر دوم
نامش جواد است. همه او را کوثر دوم خطاب میکنند.
نامش جواد است. چون بدون حساب و کتاب میبخشد.
نامش جواد است. به همین دلیل هیچ کس از در خانه اش دست خالی نمیرود.
نامش جواد است. همو که پدرش فرمود مولودی پر خیر و برکت تر از این مولود برای شیعه نیامده است.
نامش جواد است. تنها فرزند خیزران بانو.
نامش جواد است. انقدر پرهیزگار و تقوا پیشه که لقبش را تقی گذاشتهاند.
نامش جواد است. روشنی بخش دل پدر. نور چشمان مادر. خیر کثیر برای شیعه. تقی برای پروردگارش.
برای اباعبد الله الحسین ع
آخرین روزهای فاطمیه داشت آهسته آهسته میرفت و من دلم برای این روزها تنگ میشد. مثل همیشه توی جاده بودم و غروب آفتاب، سخت دلگیر شده بود. یادم افتاد امروز پنجشنبه است. همین شد که دلم شروع کرد به روضه خواندن.
شبهای جمعه فاطمه
با اضطراب و زمزمه
آید به دشت کربلا
با صد هزار شور و نوا
گوید حسین من چه شد؟
نور دو عین من چه شد؟…
یاد بساط عزاداری افلاکیان افتاه بودم که هر پنجشنبه در کربلا برپاست. سید المرسلین بالای منبر و صدیقه طاهره در بالای مجلس مینشینند و افلاکیان روضه میخوانند و آل رسول الله ناله سر میدهند، از مصیبت حسین علیه السلام.
همین طورکه اشک میریختم و آرام با خودم روضه زمزمه میکردم، ناخودگاه نفس اماره خودش را انداخت وسط گریه کردنهایم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام.
بیمقدمه گفت: ” گریه کردن برای امام حسین علیه السلام! بهبه! خوش به حالم که گریه میکنم.” بعد گفت:” عجب ریایی بشود، اگر کسی ببیند دارم برای اباعبد الله الحسین علیه السلام اشک میریزم.” بعد یکهو درامد که:” اینطوری وقتی برسم خانه، حزنم از چهره ام پیداست."
همین طوری که نفس اماره داشت برای خودش میبرید و میدوخت و کیف میکرد از گریه برای اباعبد الله علیه السلام، لوّامه سر رسید. با زرنگی گفت:” اشتباه کردی! وقتی امام صادق علیه السلام میگویند اگر اشک نداشتید تباکی کنید یعنی چی؟ تظاهر کردن به گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام هم اجر و مزد دارد. اینجا دیگر ریا هم کنی ریا نیست.” بعد ادامه داد که:” وقتی میگویند اشک نداری تباکی کن، این خیلی خیلی ثمر دارد. یکیش این هست که از قساوت قلب جلوگیری میکند. اگر کسی تو مجلس عزای اباعبد الله الحسین علیه السلام بنشیند و بر مصائب حضرت گریه نکند قلبش قسی و تاریک میشود. یعنی رحم و مروت از دلش میرود. برای همین گفتهاند مجلس را با صدای گریه های الکی گرم کنید تا اشکهایتان هم ببارد. ادای گریهکردن در بیاورید تا چشمهی چشمانتان هم جاری بشود. سادهش این که اتفاقا یک همچین جایی ریا کنی خوب است. صواب دارد."
همین وسطها بود که کلاهم را قاضی کردم و با خودم گفتم:” آیا اصلا در گریه برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا وارد میشود؟ یعنی میشود بگویی، طرف واقعا گریه نمیکند دارد ریا میکند؟ تباکی کردن چه میشود؟ یعنی ریا کردن در این زمینه اشکال ندارد؟”
از درونم کسی جواب داد:” وقتی به هدف گریه کردن برای اباعبد الله الحسین علیه السلام ریا کنی آن ریا ارزشمند است. نیت آدم مهم است. آن لحظه که داری اشک دروغین میریزی و ضجه دروغین میزنی، در آن لحظه داری برای چه چیزی یا چه کسی این کار را انجام میدهی؟ برای امام حسین علیه السلام؟ یا برای اینکه فلان پست و مقام را بگیرم و در قلب فلان شخص برای خودم جا باز کنم؟” آن وقت بود که با خیال راحت به نفس اماره گفتم خودت را خوشحال کن و ریا کن. ریا برای اباعبد الله الحسین علیه السلام. ” و با لوامه ی مهربان گفتم: “ممنون که هستی.”
پازل زندگی
گاهی دلت چیزهایی میخواهد که نه عقل هضمش می کند و نه احساس درکش می کند. چیزی مثل اینکه بگویی کاش آن شتری که می گویند در هرخانه میخوابد در خانه ات را گم کند یا مهلت دهد و زود در خانه بست ننشیند تا تو را ببرد به آغوش فراخ یا تنگ عالمی غریب.
گاهی به ظاهر مهلت میخواهی برای تکمیل پازل چند تکه ای انسانِ کامل؛ اما درست که نگاه می کنی می بینی به یکی از اسبابِ تکمیلِ پازل دل بسته ای. از بین تمام اسباب این یکی رابطه ی غریبی تری با باطنت دارد. گاهی آنقدر دلبسته ای که اگرمهلتت دهند تا پازل وجودت را کامل کنی بی آنکه حواست باشد تمام مهلت های داده شده را می سوزانی و دست آخر با پازل به هم ریخته، نَفَسِ آخرت را می کشی و دلت ابدا نمی سوزد برای مهلت های بر باد رفته.
این جنس دل بستن احتمالا ابتدای عشق باشد. شاید عاقلانه نباشد نگران شتری باشی که سر نرسیده. اما راستش دلداده که باشی نگران وصالی و تشابهت به معشوق. می توانی بروی پی تک تکِ تکه ها و هر روز یکی از تکه های تکاملت را سر جایش بگذاری و به تکامل برسی. و میتوانی طوری مهلت هایت را به عشق اسباب نجاتی که به آن دل بسته بودی بسوزانی که در نهایت تو را با پازل به هم ریخته بخرند یا به یک باره پازلت را برایت بچینند.
راه اول عاقلانه است و راه دوم عاشقانه و عشق امانتی ست که تنها انسان تقبل کرد و پذیرفت در سینه بنشاندش. گاهی دلت مهلتی میخواهد نه برای تکامل بلکه فقط برای بیشتر عاشقی کردن با کشتی نجاتی که در زیارتگاه خدا پهلو گرفته و در گودالی به گِل نه، که به خون نشسته بود.
من از بین تمام نشانه های ایمان پذیرفته ام یک نشانه بیشتر نداشته باشم آن هم عشق به تکه ای از خاک باشد که صاحبش ایمان را نشانه بود. به همین یک عشق قانعم که قناعت فراخی می آورد و خوشی.
اینجاست که می توانی سینه ی گر گرفته ات را به نسیم نَفَسی صاف کنی و رو به شتر سر نرسیده ی مرگ بگویی : نیا ! نیا که کربلا ندیده جان نمیدهم.
کربلا را که بدهند تکه های بعدی جور میشوند که عشق همیشه گره گشاست…
با تل خداحافظی نکن
تمام شد.
ولی نه برای تو بانو…
دیدنی ها را دیدی تا تمام شده ها را از ابتدا شروع کنی. باید علی وار خطبه بخوانی؛ میان کاخی که به توهم پیروزی، هلهله راه انداخته است .
با تل خداحافظی نکن…
تو باز هم بر تل خواهی ایستاد! تا شهادت دهی ، مردم با امام زمان خود چه می کنند… یک بار برای حسین ایستادی و نه بار برای پسران حسین خواهی ایستاد.
من و دنیا به فدای نماز نشسته ات ؛ ببخش که بار نهم انتظارت به طول می انجامد و شیعه رسم عاشقی نمی آموزد. سخت است.
هقرار نیست کربلا تکرار شود که تکرار اگر میشد دیوارهای حرمت شاهدند، سرهایی که پیشکشت می شدند این بار به ۷۲ نیزه بسنده نمی کردند…
قرار نیست کربلا تکرار شود قرار است جمالی که تو دیدی میان دل های مردمی بنشیند که از آفتاب به قدر پشت ابر بودنش بهره برده اند.
تو بر تل خواهی ایستاد چند قرن… و صبر میکنی تا ما این بار یاد بگیریم در عین زنده بودن از دنیایمان برای پسر حسین بگذریم .
شورِ شیرین
چند روز مانده بود چهار سالش تمام شود. خودش لحظه شماری می کرد و دائم از من می پرسید: مامان کِی تولدم میشه، جشن بگیریم؟ حالا من بودم، دختر بچه ای پر از شور و هیجانِ مهمانی و جشن تولد و «دهه ی اول محرم».
با کلی ذوق و شوق آمد صندلی جلوی ماشین نشست. پنج تا غذا و پنج بسته ی میوه که روی هرکدام یک بادکنک گذاشته بود به سلیقه ی خودش. با دستان خودش هر بسته ی غذا و میوه را از پنجره ی ماشین به مردان و پسران نوجوانی که آن موقع شب در آن منطقه ی محروم در زباله دانی دنبال روزیشان می گشتند می داد و هر بار می گفت، این هدیه ی حضرت رقیه (س) اس.
احساس می کردم با لبخند هر یک از آن نیازمندان، جانِ تازه می گیرد. شور و شعفش آن شب تمامی نداشت. غذاها که تمام شد، رو به پدرش کرد و پرسید: بابا امشب شبیهِ حضرت رقیه(س) شدم؟
سکوت شب است و صدای قطراتِ نمِ بارانی که به شیشه می خورَد عجیب دلنشین است. ومن در امتداد مسیر جاده، در حالیکه که دخترکم روی دستانم خوابش برده، دل به کرامات سه ساله ی ارباب بسته ام و برای عاقبت به خیری فرزندم دست به دامان ایشان برده ام…