کشتی نجات
بسم الله
پرسیده بود شما چرا سالهای سال است برای این واقعه گریه میکنید؟ اینها مال سالها قبل هست. آنها هم دو عرب بودند که با هم جنگیدند و کشته شدند. به شما چه مربوط است؟
نمیدانستند چه پاسخی به او بدهند. او یک ایرانی ساکن آلمان بود.
پرسیدم سطح اعتقادات او چقدر است؟ گفت از این افرادی است که هیچ دینی را قبول ندارند. با این جمله یاد یک روضه افتادم
اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید!
گفتم:” برای این بندهی خدا نمیشود از دین مثال آورد. نمیشود بگویی ما مسلمانیم و این واقعه برای ما چه اهمیتی دارد. نمیشود برایش از استدلالهای دینی بیاوری و یا قرآن را برایش مثال بزنی.”
گفتم :” فقط برایش از مردانگی بگو. از جوانمردی. از انسانیت. از اینکه به عنوان یک انسان که برای ما مورد اهمیت است و برایش این اتفاقات تلخ افتاده؛ ما برای او سالهاست گریه میکنیم.”
گفت:” یعنی برایش ذکر مصائب بگویم؟”
گفتم:” آره. منتها بر اصل انسانیت و آزادگی و جوانمردی تکیه کن. نه بر دین."
شب بعد جواب داد که روش شما جواب داد. برایش از نوهی خودش و نوهی خودم گفتم. از اینکه این نوه چقدر برای ما مهم است و دوستش داریم. از اینکه او که هیچ وقت نوهی من را ندیده چطور نوهی من را دوست دارد؟ اینکه دوست داشتن حسین علیه السلام نیاز به دیدن ندارد. او فرزند پیامبر ماست و به عنوان یک انسان آزاده برای ما مورد احترام است و انقدر به او سخت گرفتهاند که حتی به کودک شش ماههاش هم رحم نکردهاند.
برایش حسابی روضه خوانده بود. یک روضهی مصور!
صدای آن خواهر ساکن آلمان را برای منم فرستاد. گفته بود من تحت تاثیر قرار گرفتهام. حتما مطالعات من کم بوده. من از استدلال شما قانع شدم.
برای با حسین بودن و با حسین شدن اصلا نیاز نیست استدلال بیاوری. فقط دو خط از واقعیتهای روز عاشورا را برای آدمها تعریف کنی بس است.
بس است برای حسینی شدن و حسینی ماندن.
بس است برای نجات یافتن.
بس است برای هدایت شدن.
هدایت شدن توسط کشتی نجات حسین علیه السلام.
مثل همهجا... نه!
بسمالله
مثل همهجا، مدرسه ما هم همین است. دهه اول زیارت عاشورا است -منهای تاسوعا و عاشورا- و روضه، و بعد کلاسها به روال سابق، ادامه دارد و فقط سیاهیها خواهد ماند تا اول ربیعالاول…
روز اول بعد تعطیلات عید، معلمها مثل همیشه میآیند و میروند و غُر میزنند که درسها یادتان رفته، چقدر سیزده روز تعطیلی بد است و قس علیهذا، مثل همهجا. با این تفاوت که امسال، عیدمان با عزای حضرت ارباب شروع شد، لااقل معلمها خوشحالند تعطیلات تاسوعا و عاشورا، دیگر طرحدرسها را بهم نمیریزد. اما دیگر نه صدای زیارت عاشورای خانمِ ناظم، مدرسه را پر خواهد کرد و نه شور یکی دوتا از بچههای خوشذوق و خوشصدای مدرسه…
امسال به رسم همه جا، فقط دهه اول باید مراسم باشد، که سیزدهروز تعطیلات نوروز، روضه مدرسه مان را تعطیل کرد. خبری نیست و روزهای مدرسه، مثل رود جاری است.
*
سال سوم دبیرستان، بعد تعطیلات عید، یک جورهایی ارشد مدرسهایم. پیشیهایمان - تکیه کلام معلم ادبیات بود درباره ارشدهای مدرسه- دیگر سرشان از کتاب بیرون نمیآید. دو هفته دیگر امتحان دارند و بعد هم باید بکوب بخوانند و تست بزنند تا تیر…
معلماخلاق، سر کلاس میگوید: حیف نیس مدرسهمون امسال مجلس عزا نداشته باشه؟
- خب دهه تو تعطیلات خورد دیگه.
- برنامه ندارن و…
- چرا خودتون نمیگین؟
ادامه داد: خب خودتون روضه را بندازین.
نگاه میکنیم به هم! ما! بچههای ۱۶، ۱۷ ساله؟ روضه؟ کجا؟ کی؟ چه جوری؟
هماهنگیهایش، اجازه از مدیر و ناظم و معلمها و قرض گرفتن و تعهد دادن بابت اینکه حواسمان باشد به ضبط دوبانده مدرسه به جای بلندگو، چند روز طول می کشد.
مدرسه ما موکت است. صندلیها را از کلاس بیرون میبریم و دهروز کلاسمان میشود حسینیه مدرسه. ساعت مجلس هم در ساعت بین کلاسها، بعد از نمازجماعت تا ساعت ۲. از معلم ها دعوت می کنیم سخنرانی کنند و مداح هم خوشصداترین شاگرد مدرسه، از قضا همکلاسیمان است.
شکر و آبلیمویش را هرکسی بنا بر جیبش میآورد یا پول میدهد. لیوانهای یکبار مصرف را هم میخریم. هر روز دم در کلاس، بساط پذیرایی هست؛ آنقدری مجلس روضه ارباب شلوغ می شود که گاهی راهروی ورودی کلاس هم پر از عزادار است.
حالا مانده اختتامیه و روز آخر. به رسم همهجا، اگر هر روز خرج نداده ایم، لااقل باید روز آخر بدهیم که!
مدرسه اعلام آمادگی میکند برای پختن عدسپلو، میگوید پول برنج را هم خودمان میدهیم. اما میخواهیم صفر تاصدش، با خودمان باشد، نوکری را تمام کنیم، مثل همه جا.
عقلهایمان را میچینیم و صبح روزی که کلاس ورزش داریم، هر کسی با وسیله ای میآید. یکی با سه کیسه نان ساندویچی - البته با پدرش میآید. - زهرا با یککیلو سیبزمینی پخته، دیگری با کنسرو نخودفرنگی، چهارمی خیارشورش را آورده، چند نفر با مرغ میآیند. من هم با یک شانه تخممرغ پخته میرسم مدرسه، بغلدستیام کیسه فریزر را تقبل کرده، مریم چندبطری نوشابه خانواده را به زور می کشد. سینی و چاقو و تخته هم هر کسی توانسته، آورده است.
دو دیگ بزرگ مدرسه را میگذاریم وسط، و هر کسی کاری میکند و اکثراً چاقو بدست. همان دوساعت کافیاست تا کارها انجام شده، نانها برش خورده و پر شوند، و به تعداد نفرات هر کلاس، سینیها چیده شود و بساطمان جمع شود.
ده دقیقه قبل زنگ ناهار و نماز، دونفر با سینی پشت در هر کلاساند، ـ قبلاً اعلام میکنیم که کسی ناهار نیاورد. ـ
روز دهم روضه، همه مهمان حضرت اربابند به صرف ساندویچ الویه و نوشابه. مثل همه جا، عده ای هم پشت در نمازخانه پایین تجمع می کنند و غذای اضافی می خواهند. انقدری زیادی می آید که به هرکدام از بچههای خودمان، با سه ساندویچ به خانه می روند.
دیگر مثل هرجایی نبود. تا آخر ماه صفر، هر هفته، یکی از کلاسها، پا جای پای ما گذاشت و حسینیه مدرسه تا اخر ماه صفر، برنامه داشت.
فروردین ۱۳۸۰ هجری شمسی
دبیرستان دخترانه علوم و معارف شهید مطهری
مادر خورشید
صورت طفل همچون خورشید در آغوش پدر میدرخشید. مادر غرق نگاه به آسمانی بود که خورشید را در آغوش گرفته و قند در دلش آب میشد. پدر در گوش فرزندش اذان و اقامه میگفت. چند دقیقه بعد رو به مادر طفل کرد و گفت: پدرم آرزو داشت روی این کودک را ببیند. کاش کمی زودتر به دنیا آمده بود.” بعد آب فرات طلبید و کام کودک را با آن برداشت. سپس کودک را به آغوش مادر سپرد و گفت:” بگیر او را که این بقیه ی خداست بر روی زمین و حجت خداست بعد از من.”
مادر خوشحال بود. لطف پرودگار را با خودش مرور میکرد که چطور به خانه موسیبن جعفر علیه السلام وارد شده است.
وقتی که از مارسی میآمد در راه بسیار ضعیف و بیمار شده بود. انقدر که برده فروش رغبت نمیکرد او را بفروشد. میگفت چون مریض است باشد برای خودم.
آن روز با همهی بیحالیاش، از گوشه چادر نگاه میکرد تا ببیند در بازار چه میگذرد. مولایش را اولین بار آنجا دید. آمده بود تا برای هدیه به مادرش، یک کنیز خریداری کند. اما نه هر کنیزی. دنبال کسی میگشت.
آقا پرسید:” کنیز دیگری نداری؟”
برده فروش گفت:” یکی دیگر هست. ولی بیمار است. فروشی نیست.
آقا گفت:” همان که بیمار است میخواهم. هر چقدر باشد خریدارم.”
اما هرچه کرد برده فروش راضی نشد او را بفروشد و آقا مجبور شد برود.
هشام همراه آقا بود. از ایشان پرسید:"آقا! برای چه انقدر اصرار کردید؟ کنیز بیمار به چه درد خاتون میخورد؟”
آقا فرمود:” او کنیزی با ایمان است. فردا برگرد و هر طور شده او را خریداری کن.”
هشام گفت:” این چه اصراری است آقاجان؟”
آقا جواب داد:” شب گذشته جدم رسول خدا را در خواب میدیدم. ایشان شَقهای از حریر به من هدیه دادند. وقتی در آن نظاره کردم پیراهنی بود. در آن روی دختری را دیدم. جدم رسول الله (ص) فرمودند:” از او کودکی به دنیا میآید که بعد از تو بهترین عالم است. هروقت به دنیا آمد نامش را علی بگذار. خداوند از طریق او عدل و رافت و رحمت را ظاهر میکند. پس خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند.” من مطمئنم این کنیز بیمار خود اوست.
هشام فردا برگشت. دیدنش دلش را آرام میکرد. با خودش فکر میکرد مولای جدیدم چقدر بخشنده و مهربان است که قاصدش را دوباره فرستاده. اما برده فروش قیمت بالایی را پیشنهاد داده است. خدا کند فرستاده بتواند او را راضی کند.
هشام رو به برده فروش کرد و گفت:” مولایم فرموده هرچقدر باشد اشکالی ندارد. او را میخواهم.” و پولی که برده فروش خواسته بود پرداخت و او را با خودش برد. دختری زیبا روی و عفیف که میرفت تا هدیهای برای حمیده خاتون باشد.
به خاطر میآورد روی خاتون را که دیده بود، مهر و جلالتش به دلش نشسته بود. با خودش گفت هر طور شده باید احترامش کنم. این بانو، مجلَّله است. نباید جلوی پایش بنشینم.
تُکتَم مَرسیّه، نامی بود که بانو رویش گذاشت. بانو از او مراقبت کرد و به او احکام دین آموخت؛ ذکر و قرآن و نماز. چقدر تکتم این عبادتها را دوست میدارد.
مهربانی خاتون به دلش چسبیده بود. گوهر وجودش درخشش یافته بود. حالا برای خودش فخر خانهی خاتون شده؛ انقدر که او تصمیم گرفت تکتم را به عقد پسرش موسی در بیاورد.
تکتم، تک ستاره خانه ی موسی ابن جعفرعلیه السلام شده بود. برای همین او را نجمه نامیدند. هنگام بارداری اش را به خاطر میآورد که صدای تسبیح کودک را در خواب میشنید اما بیدار که میشد کسی را نمیدید. امروز که کودک به دنیا آمد خاتون او را طاهره نامید.
نجمه حالا مادر شمس الشموس است و درخشش فرزندش عالم را روشن میکند. فرزندی که به فرموده جدش امام صادق علیه السلام با رافتش دلهای شسکته را درمان است. از جودش گرسنگان را سیر میکند و از لطفش برهنگان را لباس میپوشاند. او مامن گرفتاران عالم است. طبیب بیماران امت جدش رسوال خداست. او رضاست که هم خدا از او راضی است هم بندگان خدا.
یا رئوف (ع)
میخواهم از شما بنویسم یا ابالحسن! اما نفسهایم به شماره میافتد وقتی نامت را بر زبانم جاری میکنم و مروارید اشک بدون اجازه بر گونههایم فرو میغلطد. قلمم باز میایستد و نظاره میکند که دل تنگم چطور عشق بازی میکند با نامت یا غریب الغربا.
آمدم از رافت و مهربانیات بنویسم اما مهربانی شما حساب کردنی نیست. تا کنون کسی را از در خانهات نا امید رد نکردهای. در میان همهمههای حریمت صدای تکتک زائرانت را میشنوی و تفقدشان میکنی. حتی آن زائری که با پای دل میهمان حریمت شده و از راه دور سلامت میکند. مرهم دلهای شکسته به راستی تویی!
آمدم بنویسم ای کریم! یادم آمد کرامت طفل صغیری در درگاه توست. در کرامت سنگ تمام گذاشتهای با دار الشفای پنجره فولادت. هنوز دخیل نبسته شفای بیمار را میدهی.
آمدم بنویسم عالم آل محمد(ص)! یادم آمد جاثِلیقها و راس الجالوتها در پیشگاهت سر تعظیم فرود آوردهاند و من توان توصیف علم شمارا ندارم. و چه زیباتر خودتان علمتان را شرح دادهاید. “با هر کسی به زبان خودش و از کتاب مقدس خودش احتجاج میکنم.”
یا ابالحسن. کنیه پدر چقدر برازندهی شماست. نه فقط بزرگ خاندان پدری و جانشین پدر در قوم خودت هستی؛ که بزرگی را با خاندانت به ایران آوردی و سرور همهی اهل ایران شدی. همهی حسن و نیکویی از آن توست یا ابالجواد.
با آمدنت به دیار طوس منت سر عجم گذاشتی. ولی نعمت و امام و سلطان اهل ایران شدی؛ مامن گرفتاران و دلسوختگان.
یا رئوف عبد الرئوف! یا کریم ابن الکریم! یا جواد ابالجواد!
دلِ شکستهام را آورده ام به پنجرهی فولادت گره بزنم تا شفا دهی. روح خستهام را به کفشداریها سپردهام تا غبار گناه از آن برگیرند. جسم رنجورم را به آب سقاخانه سپردهام تا سلامتی یابد. از راه دور در این شب میلادت پای رنجور دلم را روانهی صحن و سرایت کردهام. جان جوادت دست خالیام نگذار.
آقای من! در این شب میلادت من باز هم زائرت نیستم، از دور سلام.
*السلام علیک یا شمس الشموس، یا انیس النفوس، یا غریب به ارض طوس، یا سلطان، یاابالحسن، یا علی ابن موسی الرضا علیک آلاف التهیه و الثناء و رحمت الله و برکاته*
پخش زنده از حرم مطهر امام رضا علیهالسلام
razavi.tv
دلتنگ
*دلتنگ*
دلتنگم، دلتنگ دیدار صاحبخانه ای که برای دیدارش کافی است بخواهی! برای او گناهکار و بی گناه فرقی ندارد،او رئوف است و نقاب از چهره کسی نمی گشاید، او ضامن است ؛ضامن من و تو نیز می شود.
دلتنگم ، دلتنگ خانه اش که مأمن گاه سیل عظیمی از مهمانان دور و نزدیک است ایرانی و خارجی برایش فرقی ندارد همگی در نظر او یکسان هستند.
دلتنگم ، دلتنگ عطر رواق هایش که با هر نفس کشیدن از زمین دور و دورتر می شوم ، انگار قصد جدایی از زمین و رسیدن به بهشت را دارم .
دلتنگم ، دلتنگ و بی قرار پنجه در شبکه های پنجره فولادش که واسطه کنم او را برای شفای جسم و روحم.
دلتنگم، دلتنگ سقا خانه و مایه حیاتی که مایه زندگانی است.
دلتنگم، دلتنگ نقاره خانه و صدای نقاره خوان هایش که حرف های زیادی برای گفتن دارند.
دلتنگم، دلتنگ کبوترهای حرم که سبک بال گرد حرم اش طواف می کنند و روح جلا می دهند.
دلتنگم، دلتنگ ضریح ات که ساعت ها با دو زانوی ادب در مقابلش نشستن و درد دل کردن را نمی توان در قالب کلمات گنجاند.