اولش، کودکی. آخرش، کودکی!
سالگرد آقاجان رفتیم ده اما هیچ کس نیامد سر مزار. اهل ده همگی رفته بودند زیارت امام رضا. چند تا پیرزن رنجور و دلشکسته مانده بودند با یکی دو خانوار ِ مالدار.
بعد از خواندن فاتحه و خوردن چای نپتونِ فلاکسی، سه تا مشماع شیرینی و خرما و پرتقال ردیف کردم برای پیرزن ها.
کفش های لژ دار تو کوچه پس کوچه های گل آلود و سنگلاخی که حالا با انواع کود حیوانی مزین شده، راه رفتن را دشوار می کرد. به هر سختی بود رفتم به اولین خانه. در زدم….
_ عمه صفورا…عمه
-جانم، بیا عمه به قربانت، بیا من پا ندارم تا جلوی در.
رفتم تو. نشسته بود زیر کرسی با چشم هایی کم سو برای دیدن. برق را روشن کردم.
_ ای جانم، دورت بگردم.
و بعد بغض های عمه. امانتی اش را که دادم خوشحال شد. من واسطه آخر بودم برای رساندن یک ژاکت گرم خزدار و مقداری پول، اما همه دعا ثناهایش را ریخت به جان من و پسر و همسرم.
دستم را گرفت، می خواست قوزهای از جا در آمده زانو و کمرش را لمس کنم، زودی دستم را کشیدم، دلم کباب شد برایش. صورتم را جلو کشید تا با ماچ های آبدار نمناکش کند، اولین بار بود که چندِشم نیامد، به قدر یک وضو گرفتن برایم ناب بود. به سختی خودش را روی زمین کشید تا بدرقه ام کند. خداحافظی کردم و رفتم به سمت خانه دوم….
_خاله…. خاله گل نساء
دستمال های چل تکه گردگیری اش را از روی بند جمع می کرد، تا من را دید چشم هایش باران گرفت. آرام آرام نشست روی سکو و زخم های کهنه دلش را رونمایی کرد. آخرش هم چندتا ماچ آبدار، آبدار تر از بوسه های عمه صفورا و بعد سکانس تلخ خداحافظی. تا جایی که در رؤیتش بودم برایم حرف می زد، دوباره دعا، دوباره بغض، دوباره احوال پرسی. مثل سلام آخر به ضریح امام زاده، عقب عقب می رفتم. آخرها صدایش به گوش نمی رسید، فقط لبخند می زدم و با اشاره دست ها می خواستم با دل شکسته اش دعا کند برایمان.
قدم هایم را تند کردم برای خانه آخر، قلبم به همان شدت می زد. این یکی را خیلی وقت پیش دیده بودم. از اوضاع تنهایی اش بد تعریف می کردند. چند بار کوبه در را زدم و رفتم تو. با واکر آمده بود پشت در، رنجور و خسته، صورتش به معصومیت یک بچه چند ماهه بود، با چشم های تیله ای مشکی رنگش زل زد به صورتم، اینبار من بغض کردم، من شکستم. با حالت زار و نزار پرسید تو کی هستی؟
_ مشهدی زبیده…. منو یادت نیست، بچه بودم در و دیوار خونت رو رنگ زدم، بنفش پررنگ..
چشم هاش برق زد، انگار وسط بیابان آشنایی پیدا کرده باشد. به رسم مهربانی مادرانه اش گفت ” بیا جلوتر روتُ ماچ کنم ” .
تنهاییش جمع شد در گلویم، کلمه ای حرف نزدم. مستقیم تو چشمهام نگاه می کرد. وقتی هق هقش بلند بود، دلگیر از دخترهای بی محبتی که در را برویش بسته و دست رد به سینه اش زده بودند. آن وسط ها آرزوی مرگ می کرد.
دست هایش را محکم گرفتم.
_ آروم باش مشهدی، راضی باش به رضای خدا.
و بعد سیل اشک های خودم.
مشمای شیرینی و خرما را گذاشتم کنار تخت، یک پرتقال بیشتر نمانده بود، آن را هم با خجالت گذاشتم پیش بقیه خوراکی ها.
با واکر تا جلوی در آمد، فقط صدای گریه اش به گوش می رسید، نه حرفی، نه کلامی. برخلاف دوتای قبلی این بار پیرزن ملتمس دعا بود.
برگشتم سر مزار، مبهوت و درجا مانده. راستی همانطور که پیر می شوی، کودک می شوی! همانقدر معصوم و ناتوان.
کلی حرف داری برای گفتن، سؤال داری برای پرسیدن، دلت می خواهد یکی بیاید زخم های دلت را نشانش دهی. گیس هایت را زیر روسری مرتب کند و تو ریز ریز بخندی، در دلت قند آب کنند. و بعد شروپ شروپ ماچ آبدار حواله اش کنی.
کاش حواسمان باشد، بالاخره نوبت تنهایی ما هم میرسد. اگر خود را بجای آنها بگذاریم دور از انصاف نخواهد بود.
“تنهایی هرکس عمیق ترین جای جهان است”
از جنس نور
جنس محبت شان فرق می کند. رنگ صداقت دارد و بوی پاکی می دهد. پدر و مادرم را می گویم.
مادرم سال و روز تولد مان را با تقویم طبیعت و حوادث روزگار به یاد می آورد. مثلا می داند که وقتی خواهر بزرگم نوپا بوده امام خمینی به ایران آمد. یا آن یکی خواهرم بیست روز بعد تابستان به دنیا آمده. برادرم زمان جنگ و من اولین پنجشنبه ی سال جدید. پدرم می دانست که ما به مدرسه می رویم و خوب درس می خوانیم اما نمی دانست کلاس چند هستیم. او را زیاد نمی دیدیم اما وقتی هم که می دیدیم، تماشای دست های مهربانش که از شدت جابجا کردن جعبه های چوبی سنگین میوه، حسابی زمخت و خشن شده بود، توجه مان را بیشتر جلب می کرد.
حالا سال ها گذشته و فرزندان شان، پدر یا مادر شده اند، ولی هنوز مهر پدری و مادری را نثارشان می کنند. هر بار که گوشی زنگ می خورد و من اسم “پدرم” یا “مادرم” را روی گوشی می بینم، قند در دلم آب می شود، اما لبخند تلخی بر لبم می نشیند، باز آن ها زودتر مرا یاد کردند، از شدت شرمندگی سرم را به سمت دیوار می چرخانم و جواب می دهم. مادرم می گوید: ببخش اگر مزاحم شدیم، اگر خواب بودی یا کار داشتی! گویی قلبم از شنیدن این جمله به آتش کشیده شد. در دل می گویم مادر!!!! تو چطور مزاحم من شدی، وقتی که از همان کودکی بی منت مهر مادری را به من هدیه داده ای، جز خوبی و محبت از شما چیزی ندیده ام.
وقتی زنگ خانه شان را می زنم و صدای مرا می شنوند، تا روی ایوان و حتی چند پله به استقبال می آیند، مادر، مرا به سینه چسبانده و نفس عمیقی می کشد. در دل می گویم: مادر ببخش اگر در نبود من، برای آرام نفس کشیدن هم قرار نداشتی!! مانند پروانه دور سرم می چرخند، سر سفره ی ناهار مادرم غذای کودکم را می دهد تا من آسوده غذا بخورم، به ظرف ها هم نباید دست بزنم. پدرم کوه استوار زندگی ام، پارک را بهانه می کند و کودکم را با خود همراه، تا من و مادرم پای سفره ی درد و دل های مادر و دختری مان بنشینیم. لا بلای خاطرات کودکی ام که گشتی می زنیم، دست های مهربانش را در دست می گیرم تا گرمای دستانش دلگرمم کند به مادر بودن.
خدایا در قرآن عزیز فرموده ای که به پدر و مادر خود نیکی کنید و اگر یکی یا هر دوی آن ها به سن پیری رسیدند به آن ها حتی “اُف” نگویید..خدایا پدر و مادرهای پیر ما، ما را شرمنده ی محبت شان کرده اند، ای کاش می دانستم چگونه ذره ای از مهربانی شان را جبران کنیم.
خدایا پدران و مادران پرکشیده به سوی خودت را هم در آغوش رحمتت غرق کن.آنها شعاع پرنوری از وجود مهربانت بودند.
المراقبه
همگی ما معمولاً اهل مراقبتیم و می توانیم لیست بلند بالایی از مواردی که مراقبت می کنیم بنویسیم: اجاق گاز، یخچال، لباسشویی، ظرفشویی ، ماکرویو، کابیت ها، ظروف، فرش، رختخواب ، البسه، لوستر، بوفه، رنگ و کاغذ و گچ در و دیوار، وسایل صوتی و رسانه ای، ماشین، خانه، باغ و باغچه، دکوراسیون، کتاب و کتابخانه، طلاجات، اسناد و مدارک…
تازه اینها جمادات است!
ما مراقب عزیزانمان، پست و مقام، شهرت و اعتبار، آبروی خود هستیم و مراقب ارتباطات خود با دیگران!
همه ی این کلیات علاوه بر فرعیات، راههای خاصی برای مراقبت دارند!
اما ما خسته نمی شویم و حس خوبی هم داریم و مدام تجارب همدیگر را در مورد مراقبت ها رد و بدل می کنیم. اما در مورد قلب خود ، هیچ وسواسی نداریم که مراقبتش کنیم از تکبر، حسد، کینه، نفرت، ریا و …!
آن هم در حالی که قلب ما، معمار آخرت ماست!
پس لرزه های بی کسی!
شهرمان نزدیک یک گسل فعال است، تازگی ها روزی چندبار زلزله هایی کوچک، تنش را لرزانده!
حالا شب که می خوابیم نمی دانیم صبح با پاهای خودمان از رختخواب بلند می شویم یا با بیل های یک بولدزر از زیر آوار!
این ها خیلی مسأله ساز نیست، برخلاف اغلب آدم ها که به واژه مرگ آلرژی دارند و با شنیدنش از کوره در می روند، خواندن و شنیدن از این پل مهم بین العالمین برایم نشاط آورست. اما رفتن از عالم دنیا با ماشین زلزله ذهنم را به شدت درگیر کرده، نگرانم!
نگران وصیت نامهِ لای قرآن مانده، که بازمانده ای نباشد برای اجرایش.
برای قرض هایی که فرصت نشد ادا کنم، کسی هم جان سالم بدر نبرَد برای ادایش، سراغ وصیت هایم نیایند.
شاید یک امدادگر مهربان پیدایش کند، اما خب، کار او امدادرسانی به جسم آدم هاست نه روحشان و نه عمل به وصیت های زیرخاکی یک تازه گذشته!
نگران کارهای عقب افتاده دنیایی ام هستم که پایه ے آخرتم را می سازند.
کاش یک اکیپ هم می آمدند فکری برای اموات می کردند، چادر نمی خواهند، به کنسرو و پتو هم نیازی نیست، اصلا نیازمند یک بنده خدا هستند تا تمام وقت برایشان قرآن بخواند با زیارت عاشورا. آخرش روی همان آوارها سجده کند، اللهم لک الحمد حمد الشاکرین…
نیازمند یک گروه امداد و نجات روحانی، بیل بیاورند با هر چه که لازم است، حفاری کنند برای پیدا کردن سفارش های رو زمین مانده. از سیل کمک هایی که به مناطق زلزله زده می شود سهمی را هم بگذارند برای اموات!
فقط خدا می داند کدام دسته به امداد بیشتری نیاز دارند، آنان که مانده اند در دنیا تا با همه سختی های اجتناب ناپذیرش، غبار سنگین چند ریشتری را از زندگی پاک کنند و با کمک دیگران سرپا شوند برای باقی مانده سفر دنیا، یا آنان که در شوک عظیم دل کندنی آنی افتاده اند، زلزله با شدت و حدّتی بیشتر روحشان را به تلاطم انداخته، حالا نه کسی هست برای شب اولشان نماز وحشت بخواند نه دستی مانده تا صدقه ای به نیتشان رد کند، و نه زبان گویایی که یس و تبارک تلاوت کند.
کاش امدادی برسد. امان از سکرات مرگِ آمیخته شده با پس لرزه های بی کسی!
وقتی ارزش ها تغییر کرد...
ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…