رنگ قضاوت!
کلید بدست منتظر بودم که منیر السادات پیام داد: ” استاد براتون اسنپ گرفتم . الان سر کوچه است. پراید گل بهی با شماره فلان! “
من یه فکری کردم که گل بهی چه رنگی است! توی اون شرایط دقیقاً ذهنم یاری نمی کرد که اگر پرایدی رنگ گل بهی داشته باشد چطور می شود!
رسیدم سر کوچه یک پراید زیتونی سیر ایستاده بود، بهش توجهی نکردم، ولی سر کوچه پراید گل بهی نبود!
برگشتم شماره پراید نگاه کردم، خودش بود.
با تردید پرسیدم: آقا اسنپ است؟
گفت: بله . سوار شدم و تا ماشین راه افتاد گفتم: ببخشید چرا رنگ ماشین گل بهی ثبت شده؟
پیرمرد با تعجب گفت: گل بهی!؟
با قیافه حق به جانبی گفتم: بله!
پیرمرد خندید و گفت: نمی دونم والله؟
تا پیرمرد اینو گفت از منیر السادات پیامک اومد:
” وای استاد تو روخدا ببخشید، ماشین اسنپ پراید زیتونی رنگ است. داشتم برای مهمان ها چای به لیمو دم می کردم، حواسم پرت شد، رنگ ماشین گل بهی نوشتم!! “
همین یک قضاوت عجولانه برای جهالت من بس بود!
امیرالمومنین علی ع می فرماید: ” لَیسَ مِنَ العَدلِ القَضَاءُ عَلَی الثَّقَهِ بِالظَّنِّ. قضاوتی که با تکیه به ظن و گمان باشد، عادلانه نیست.”
«نهج البلاغه، حکمت ۲۲۰
زحمت میزبانی
در هوای گرم و باد دار اسفند ماه، سلانه سلانه از راه رسیدم. اواسط امتحان های ثلث دوم، اوایل خانه تکانی عید بود.
مادر فرش های لاکی قد و نیم قد را انداخته بود توو کوچه. با کلی ذوق و شوق کتاب را لای شاخه های درخت گذاشتم. آستین های مچ دار روپوش مدرسه را بالا می زدم که مادر پارو را مثل تابلوی ایست بازرسی جلوی بدنم گرفت.
-قرعه کشی کردیم برای کارا، تو باید حموم بشوری!
خسته و درمانده و معترض به این قرعه ناعادلانه به خانه رفتم. یادم به پنداسه دیوارهایش که می افتاد قالب تهی می کردم!
شستن فرش ها تمام شد، چایی خوردند و یک چرت زدند؛ من تازه رسیده بودم به جرم های سیاه لعنتی. بعد دو ساعت سر و کله زدن با سنگ پا و وایتکس و چهارپایه؛ آمدند. قدم زنان و وارسی کنان در محیط دومتری منطقه!
سوز دست های آش و لاشم را، فقط، مادر می فهمید. آرام در گوشم گفت:
_ انتظار خالی کافی نیست؛ میزبان بهار شدن، زحمت دارد عزیز مادر!
#معصومه_رضوی
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
روشن، خاموش
روشن، خاموش
روشن، خاموش
خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.
این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من! هر روز، شاید بارها!
با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!
بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات… می لغزم و بیراهه می روم.
بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم… دلتنگم… دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.
مولای من! ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم...
حریم مهرورزی
سال ها پیش، زن و شوهرها، از گفتار و رفتار محبت آمیز در حضور دیگران پرهیز می کردند. در برخی فرهنگ ها، این رعایت حریم در حضور بزرگ ترها نشانه ی احترام به آن ها تلقی می شد. خب خیلی از انسان ها شاید نتوانند همیشه، تعادل را نگه دارند. برای همین بعضی از آن طرف بوم می افتند و برخی از این طرف. نه به شوری دیروز، که برخی زن و شوهرها در حضور جمع، کنار هم نمی نشستند. از اینکه همدیگر را مخاطب قرار دهند، خودداری می کردند و در صورت لزوم، همسر را با اسم فرزندشان صدا می زدند. و نه به بی نمکیِ امروز، که در مسابقه ی تلویزیونی، زن و شوهری جوان، جلوی چشم هزاران بیننده، روبروی هم می ایستند، دست های یکدیگر را می گیرند، چشم در چشم هم می دوزند و حریم مهرورزی را می شکنند. شاید تغییر عرف و هنجار و فرهنگ در جامعه عامل شکسته شدن این حریم ها باشد. و احتمالا هم خیلی ها موافق این قبیل تغییرات فرهنگی هستند و رفتار گذشتگان را قبول ندارند. بعید نیست اگر معایب و مصالح شکسته شدن حریم مهرورزی زن و شوهر، در حضور دیگران، مقایسه و بررسی شود، در عملکردها تاثیرگذار باشد.
قدر آن شیشه بدانید که هست!
حرف های عاطفه مثل پتک خورد تو سرم، احساس می کردم خون تو رگ هایم یخ زده است. باورم نمی شد دیگر خاله آسیه را نمی بینم با آن صورت گرد و گونه های افتاده و دست های لرزان، با همه مهربانیش.
مبهوت ماندن من، اما، چیزی را عوض نکرد. شب نشده همه جمع شدیم کنار جاده برای تشیع. ننه خانم داغ فرزند بر دلش نشست، زبانش بند آمد.
با دست، آب جوی را تکان می دادم و حدیث نفس می کردم. یک آن پاشدم رفتم به سمت مرده شورخانه، تاریک بود و تارهای عنکبوت چندساله از سقف و دیوارش آویزان. یک پیت نفت گوشه سمت راست، یک دسته بیل گوشه سمت چپ! اول فکر کردم انباری ست، اما وقتی از پیکر بی جان خاله رونمایی کردند دنیا دور سرم چرخید. بالاخره نبودنش را باور کردم. حسرت برایم مفهوم پیدا کرد. حسرت یک بار دیگر دیدن، فقط یک بار دیگر حرف گفتن و شنفتن!
گیج و درمانده از پله نیم متری مرده شورخانه پایین آمدم….
مابین زمین و هوا گوشی زنگ خورد، زنگ که نه، کوک کرده بودم برای نماز صبح!
از جایم بلند شدم. عقربه ها دل دل کنان رسیدند روی هشت.
_الو سلام، خوبی عاطفه؟ خواب که نبودی؟
_نه، بیدارم
_آسیه خاله کجاست؟
_خوابیده.
کی می توانست بفهمد چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم.
_باشه، باشه، سلام برسون زنگ زدم حالتون رو بپرسم.
کمی بعد تلفن زنگ خورد، صدای خاله آسیه مثل عسل و بلکه شیرین تر از آن ریخت تو گوشم. حال و احوال می کرد با یک تعجب معنادار!
تو دلم قند آب می کردند از این گفت و گوی ساده. خاله هم یک خط در میان می پرسید “راستشو بگو چی شده اول صبحی حال ما رو پرسیدی!!".
چند روز از آن هشدار شبانه گذشته. حالا من ماندم و یک لیست از آدم های همیشگی و در دسترس زندگی ام. هر روز به یکیشان زنگ می زنم. نکند دیر شود و حسرت شنیدن دوباره صدایی به دلم بماند.
هوای هم را داشته باشیم قدر یک تماس کوچولو.