اجاره نشین ها
عصر یک روز گرم بهاری است. نسیم، نرم و آهسته میآید و برگها را تکان میدهد و آهسته تر میرود.
کمی آنطرفتر، صدای پای کلنگی میآید که با قدرت، کلوخهای داغ زمین را میشکافد و سکوت گورستان خسته را میشکند. آوای کلنگ متوقف شده و قبر، آمادهی میهمان جوانی است که قرار است بیاید و صاحب این خانه شود.
صدای کلنگ حالا جایش را به آوای شیون و ناله داده. باد دوباره خبر رسان شده تا از لابهلای شاخه های بید مجنون گذر کند و خیلی زود خبر را به گوش اهالی ده برساند تا همه گریان و مضطرب، کنار این خانهی جدید، منتظر صاحبش شوند.
صدای آمبولانس! صدای شیون و صوت قرآن! صدای هیاهوی باد! همه درهم پیچیده تا گورستان خسته را از چرت کوتاهش بپراند؛ تا به مستاجر جدیدش خوش آمد بگوید.
آخرین مشت خاکها را برسر صاحب قبر میریزند و آخرین اشکها هم میچکد و آخرین حرفها هم گفته میشود.حالا صاحبخانه مانده و اعمالش.
خاک زمین سرد است. اهالی ده، بعد از این ماجرا کمی غصه میخورند. اگر از اقوام درجه یک باشند چند صباحی رخت سیاه میپوشند و اشک میریزند. بعد از آن همه دوباره سرگرم روزمرگی های خود میشوند و همه چیز را فراموش میکنند. حتی مرگ و خانهی جدید هم میرود در پس فراموشی.
امام علی (ع) :
عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَی مَن یَموتَ!
در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش میکند در حالی که دارد مردگان را میبیند! (نهجالبلاغه ، حکمت١۲۶)