مردی سرتا پا بصیرت
حتما باید زمان را متوقف کرد، ایستاد و کوله بار سفر را پر کرد از عبرت ها، بعد هم یا راه را تغییر داد یا جور دیگر تصمیم گرفت.
1400 سال پیش مردمِ خسته از ظلم های بنی اُمیّه حکومت فاسدتری را حمایت کردند و بنی عباس را سر کار آوردند. آری فریب خوردند چون بنی عباس برای جلب اعتماد مردم لباس دین به تن کرد، پرچم سیاه سوگواری رسول خدا را بلند کرد و شعار الرضا من آل محمد(یعنی برای بیعت با شخص برگزیده ای از خاندان محمد قیام کرده ایم) را سر داد. امّا امام صادق ع یقین داشتند که هردو حکومت فاسدند. پس فقط به روشنگری جامعه، نشر اسلام ناب و تربیت شاگرد پرداختند. کار ماندگار و سرتاپا بصیرتی که مذهب شیعه را از خطرات زیادی حفظ کرد.
حالا ۱۴۳۹ سال گذشته. انگار تاریخ تکرار شده. دشمن برای جلب اعتماد لباس دین به تن کرده و آنقدر موفق بوده که پشت بام ها پر شده از این بشقاب های فلزی…ماهواره! با دستان خودمان نشاندیمش بهترین جای منزل!
رابرت مرداک (مدیر شبکه های ماهواره ای)گفت: نیازی به جنگ با ایران نیست، زنِ ایرانی را که به فساد بکشانیم، خانواده و بعد هم ایران نابود خواهدشد. با عنایت کامل به فرهنگِ خانواده دوستیِ ایرانی، فیلم هایشان را ساختند. نقش اول فیلمشان را فاطمه نامیدند، عبادت هایش را نشانمان دادند، اما در عین حال فاطمه یک زن فاسد و خائن به همسر بود!
فریب نخوریم، تجربه ی مجدد برخی اشتباهات که در تاریخ دیده ایم، جبران ندارد. امروز روز ولادت امام ششم شیعیان است که ۴۰۰۰ هزار شاگرد تربیت کرد. بزرگواری که حتی مرکز مطالعات استراسبورگِ امریکا که متشکل از برترین دانشمندان جهان است، نتوانست در برابر جنبه ی علمی ایشان سکوت کند و اقرار کردکه ایشان مغز متفکر جهان شیعه است!
گناه مجازی
این روزها که روابط ما به جای دید و بازدید همدیگر تلگرامی شده سبک گناهانمان هم تغییر کرده است.
مثلا قبلا جمع میشدیم دور هم غیبت میکردیم الان تو گروه هایمان مینشینیم پشت سر هم چت میکنیم. غیبت غیبت است. چه بر زبان بیاوری چه بنویسی.
قبل ترها بین جمع خودمان یکی را دست میگرفتیم و مسخره اش میکردیم حالا فیلمش را میگیریم و تو گروه هایمان بهش میخندیم.
قبل ترها دروغ که میگفتیم لااقل خودمان میدانستیم حرفمان دروغ است. اما حالا دروغ های بزرگ و شاخ دار دیگران را منتشر میکنیم بعد خودمان هم بهشان ایمان میآوریم. انقدر این دروغ را با هم میگوییم که دیگر آنرا دروغ به حساب نمیآوریم. بلکه فکر میکنیم یک واقعیت هست که بقیه ازش خبر ندارند.
قدیم تر ها میگفتند تعریف کردن گناه از خودش بدتر است. مفسده دارد. باعث اشاعه ی گناه میشود. قبحش بین مردم میریزد. اما الان یک نفر که از گناه دیگران باخبر میشود وظیفه ی خودش میداند بقیه را هم خبر کند که به قول خودشان کسی دچار این مشکلات نشود. یادمان رفته که اشاعه ی فحشا از خودش سنگین تر است.
آن موقع ها اگر جوانی چشم چرانی میکرد همه با دید مجرم بهش نگاه میکردند. اما الان همه تو فضای مجازی چشم چرانی میکنند و اصلا عین خیالشان هم نیست که نگاه بد تیری است از تیرهای شیطان.
آن موقع ها حرف هر کسی را باور نمیکردیم تا به خودمان ثابت شود. یا هر سخنی را فقط با سند آن قبول میکردیم. قدیم ترها برای گوشهایمان و عقل هایمان ارزش قائل بودیم.
قدیم ترها اگر کسی گناه میکرد عذاب وجدان امانش نمیداد تا توبه میکرد. اما الان حتی نمیدانیم خیلی از کارهایمان تو فضای مجازی گناه است. چه برسد بخواهیم توبه کنیم.
ای کاش هنوز گناهان مان دم دستی و پیش پا افتاده بود. ای کاش هیچ وقت تلگرام نداشتیم.
وقتی ارزش ها تغییر کرد...
ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…
مبارزه با خشونت از حرف تا عمل
کدام مصرعِ این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بندبندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟
قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تو را زن نه، بلکه سراسر تن دیدند! قدم به قدم با من پیش بیا، اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم می زنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول و زندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند و در برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند. یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما از فعالیت های چنین زنانی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…
درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟ منطقی که زنان را برای تن فروشی تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکهای لولیتا یا همان زنان و دخترکان بدون دست و پا و چشم و زبان شدند و فقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا ۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند. منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر مرگ هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیر دنیا که عامل اصلیش خودتان بودید.
اما منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همو که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانی که خلیفه ی مسلمین بود شنید که خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند:««جا دارد انسان مؤمن از این غصّه دق کند»»
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت، نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…
جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیورک آمریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید. بدان من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!
پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را!
هرآنچه دیده ام یاد تو کردم...!
اگر سوال کنی چرا برایم نمی نویسی انکار نمی کنم که نوشتن بعد از چندین سال، کار سختی نیست. ولی عزیزِجان بگو از چه بنویسم
اینجا یک اتاق شخصی 24 متری است، گرم و آرام و با تمام وسایلی که دوستشان دارم، چطور برایت بنویسم وقتی سرپناهت چادری است کوچک و سرد و شاید خرابه ای نمناک و زمستانی. من تا حالا توی چادر استراحت نکرده ام اصلا نمی دانم توی چادر ماندن در سرمای زیر صفر، چه حسی دارد. از چه بنویسم؟
اینجا برای بیرون رفتن، وقتی کمد لباسم را باز می کنم، سردرگمم که کدام لباس برای هوای امروز مناسب تر است، از خودم سوال می کنم، لباس گرم نداشتن در چادر و سرمای کرمانشاه یعنی چه؟
اینجا وقتی برای عزیزی نگران می شوم، اغلب بدون حرکت از جایی که نشسته ام، دلشوره هایم تمام می شود. شماره هایم را مرور می کنم و شاید تلگرامشان را، شاید هم تا میز تلفن قدم زدم. شاید پیدا کردنش در آن سوی دنیا، به اندازه ای که یک مشت خاک کنار بزنی نباشد. چه بنویسم از دلشوره ای که برایش باید خاک تمام خانه و مجتمعی را کنار زد.
اینجا وقتی دلم از گریه های برادر زاده ام، می گیرد، تعویض پوشک و شستن پاهای نازنینش با آب گرم و شیر خوردن و سیر شدنش در آغوش گرم مادرش به اندازه ای است که بروم آشپزخانه و یک سینی چای بیاورم. چه می فهمم از مادر بودن و ایستادن توی صف شیر خشک و از خودم سوال می کنم پوشکش را در چادر عوض می کنی سرما نمی خورد؟ پوشک دارید یا نه؟ اصلا کودکت را پیدا کردی ؟ زنده بود؟
اینجا وقتی دلتنگ می شوم. مادرم سنگ صبور است و خانواده دیواری که در مشکلات به او تکیه می کنم. وقتی نمی دانم تو مادری که داغ بچه ات بر دلت نشسته یا فرزندی که غم بی مادری پشتت را شکسته ی نمی دانم باز ماندگان خانواده ات چند نفرند، از چه بنویسم؟
بگذار دیگر از اینجا نگویم. اینجا گفتنی ندارد. اما نزدیک بیا، باید کنار گوشت حرفی بزنم، عزیزِ جان، کاش می شد بیایم کرمانشاه آنوقت آنقدر برایت می نوشتم که بدانی زلزله زمین زیر پای تو را لرزاند ولی آسمان دل ما را خراب کرد. دلی که در همه چیز یاد تو کرد و تا برایت ننوشت، از شوک گریه نکرد!