سرزنشهای نفس لوامه
امروز وقتی میخواستم برای خرید بروم دست بردم و دمپایی های مشکی ام را از تو جاکفشی برداشتم. کفشهایم همینطور ناراحت در تاریکی نشسته بودند و مرا تماشا میکردند. شاید هم یک تشر میزدند که:” با دمپایی بیرون رفتن در شان شما نیست.” شاید هم نفس لوامه بود که داشت سرزنشم میکرد. اما من به هیچ کدامشان محل نگذاشتم. نه لوامه نه کفشهایم. آخر مچ پایم درد میکرد و کفش آزارش میداد.
وقت برگشتن مجبور شدم از روی جوی کوچکی که همسطح با زمین بود و از خون آبه های مغازه ی مرغ فروشی پر شده بود رد شوم. سر چهار راه و ماشینهایی که میخواستند از کنارم عبور کنندو جویی درست وسط راهم. چاره ای نبود؛ طرف دیگر نمیتوانستم بروم. ناچار سعی کردم چادرم را جمع و جور کنم و طوری ازش بگذرم که شرش دامنم را نگیرد اما نشد.
خیلی از کثیف شدن پاهایم ناراحت شدم. از آنجایی که دمپایی پایم بود جوراب هایم خیس شد و آب به پاچه ی شلوارم هم سرایت کرد. نفس لوامه شروع کرد به سرزنشم که:” بهت که گفتم کفش بپوش. گوش نکردی.”
همین طور که ناراحت بودم و به این فکر میکردم که چطور داخل خانه شوم که فرشها را نجس نکند نفس لوامه دوباره گفت:” بعید نیست تقوایت هم همین طور لکه دار شده باشد.”
راست میگفت؛ گوشه ی تقوایم شاید توی جوی خودخواهی هایم کشیده شده باشد یا شاید غضب آنرا آلوده کرده باشد. آخر هرچه از غمها که به آدم روی میاورد یک سرش را اشتباهات نفس اماره گرفته است.
از فرط ناراحتی فراموش کرده بودم که یک شیر آب در پارکینگ خانهمان هست. به حیاط که رسیدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم. وسایلم را کنار دیوار گذاشتم و رفتم تا پاهایم را بشویم. آب را که روی پاهایم باز کردم گفتم:” الهم اغفر لی الذنوب التی تغیر نعم”