تجافی
#المراقبه
پدرم یک دوست داشت که خلبان بود و در زمان جنگ هر وقت برای مرخصی میآمد و پدرم را میدید، به پدرم میگفت: حاجی بریم یه ناهاری بزنیم.
پدرم هم قبول نمیکرد و می گفت: باشه سر فرصت.
اما خلبان به پدرم میگفت: حاجی دم غنیمته! برای ما بعدی وجود نداره! همین الان بیا بریم!
این حرف خلبان همیشه یادمن مونده، چون بعدی برایش وجود نداشت و به شهادت رسید. حالا باید طوری زندگی کنی که اگر الان عزرائیل آمد، آماده برای رفتن باشی.
به این میگویند: تجافی!
پیامبر ص هم این دعا را کرده است: اللهم الرزقنا التجافی عن دار الغرور!
#طرید
@shamimemalakut
شهود
اگر همه ی درها و دیوارها و پنجره ها و پرده ها و قفل و کلید ها را بردارند، زندگی جور دیگری خواهد بود!
امان از آن روز !
البته همه اینها برای اهل دنیاست وگرنه
برای خدا و اهل بیت و اولیا الهی ، در و دیواری، خفا و پنهانی وجود ندارد!
همه چیز مثل کف دست عیان است!
دعای پیامبر ص را آرزو می کنم:
ربٍ ارنی الاشیاء کما هی، خدا حقیقت هر چیزی را همانطور هست به من بنمایان!
#طرید
یا حی و یا قیوم
نماز حی و زنده است ،
چون از فیلتر مرگ رد می شود،
در تنهایی برزخ پشتیبانی ات می کند،
پای صراط شفاعتت می کند،
از درب خودش وارد بهشتت می کند!
چه کسی از خویشان و اقوامت و اموال و دارایی ات و پست و مقامت چنین توانایی دارند؟!
نماز حیّ و زنده است!
#طرید
أَضَاعُوا الصَّلَاةَ
اصلا فکر نمی کردم این رفتار را بکند!
برای آشتی کردن یک جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم ،
اصلا از اتاق بیرون نیامد!
ناراحت بیرون زدیم،
سکوت بود و سکوت!
حال عجیبی بود!
چون خودم پیشنهاد داده بودم ، دل خور بودم عجیب!
هرگز این تصویر از ذهنم پاک نخواهد شد!
خدا نکند کسی از در خانه ای دلخور و ضایع روانه شود!
یاد نماز دیروزم افتادم که با تآخیر خوانده بودم،
اون هم حتما از دست من دلخور شده بود!
ضایعش کرده بودم !
او را ناقص و معیوب روانه آخرت کرده بودم!
” رسول خدا(ص) می فرمایند:کسی که بی سبب نماز واجب خود را ترک کند تا وقت آن بگذرد و حدود آن را حفظ نکند،آن نماز تیره و تار بالا رود و گوید:خدا تو را ضایع کند،چنانکه مرا ضایع ساختی.
شیخ صدوق،ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،ص 518."
#طرید
سرزنشهای نفس لوامه
امروز وقتی میخواستم برای خرید بروم دست بردم و دمپایی های مشکی ام را از تو جاکفشی برداشتم. کفشهایم همینطور ناراحت در تاریکی نشسته بودند و مرا تماشا میکردند. شاید هم یک تشر میزدند که:” با دمپایی بیرون رفتن در شان شما نیست.” شاید هم نفس لوامه بود که داشت سرزنشم میکرد. اما من به هیچ کدامشان محل نگذاشتم. نه لوامه نه کفشهایم. آخر مچ پایم درد میکرد و کفش آزارش میداد.
وقت برگشتن مجبور شدم از روی جوی کوچکی که همسطح با زمین بود و از خون آبه های مغازه ی مرغ فروشی پر شده بود رد شوم. سر چهار راه و ماشینهایی که میخواستند از کنارم عبور کنندو جویی درست وسط راهم. چاره ای نبود؛ طرف دیگر نمیتوانستم بروم. ناچار سعی کردم چادرم را جمع و جور کنم و طوری ازش بگذرم که شرش دامنم را نگیرد اما نشد.
خیلی از کثیف شدن پاهایم ناراحت شدم. از آنجایی که دمپایی پایم بود جوراب هایم خیس شد و آب به پاچه ی شلوارم هم سرایت کرد. نفس لوامه شروع کرد به سرزنشم که:” بهت که گفتم کفش بپوش. گوش نکردی.”
همین طور که ناراحت بودم و به این فکر میکردم که چطور داخل خانه شوم که فرشها را نجس نکند نفس لوامه دوباره گفت:” بعید نیست تقوایت هم همین طور لکه دار شده باشد.”
راست میگفت؛ گوشه ی تقوایم شاید توی جوی خودخواهی هایم کشیده شده باشد یا شاید غضب آنرا آلوده کرده باشد. آخر هرچه از غمها که به آدم روی میاورد یک سرش را اشتباهات نفس اماره گرفته است.
از فرط ناراحتی فراموش کرده بودم که یک شیر آب در پارکینگ خانهمان هست. به حیاط که رسیدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم. وسایلم را کنار دیوار گذاشتم و رفتم تا پاهایم را بشویم. آب را که روی پاهایم باز کردم گفتم:” الهم اغفر لی الذنوب التی تغیر نعم”